درس خاک آزادگان فارسی دهم

معنی درس خاک آزادگان (درس 11 فارسی دهم)

درس خاک آزادگان را خوانده‌اید؟ قرار است در این مقاله، با تمام جزئیات درس 12 فارسی ۱ آشنا شویم. این مقاله بهترین منبع برای یادگیری درس خاک آزادگان در آزمون نهایی فارسی دهم است. 

آموزش، فقط محدود به چارچوب کلاس نیست. ما در سایت فارسی ۱۰۰ زمینه‌ای برای بهره‌گیری دانش‌آموزان از آموزش رایگان و همیشگی فراهم کرده‌ایم.

در این مقاله آموزشی، شرح و معنی درس خاک آزادگان و روان خوانی شیرزنان ایران، درس یازدهم کتاب فارسی دهم (فارسی 1) توسط گروه آموزشی راه روشن (دکتر سید علی هاشمی، دکتر امید نقوی و بهرام میرزایی) به شما ارائه می‌شود.

 متن درس خاک آزادگان

به‌ خون‌ گر کشی‌ خاک‌ من‌، دشمن‌ من‌ بجوشد گل‌ اندر گل‌ از گلشن‌ من‌
تنم‌ گر بسوزی‌، به‌ تیرم‌ بدوزی جدا سازی‌ ای‌ خصم‌، سر از تن‌ من
کجا می‌توانی‌، ز قلبم‌ ربایی‌ تو عشق‌ میان‌ من‌ و میهن‌ من؟
من ایرانی‌ام‌، آرمانم‌ شهادت تجلی هستی ا‌ست‌، جان‌ کندن‌ من
مپندار این‌ شعله‌ افسرده‌ گردد که‌ بعد از من‌ افروزد از مدفن‌ من
نه‌ تسلیم‌ و سازش‌، نه‌ تکریم‌ و خواهش بتازد به‌ نیرنگ‌ تو، توسن‌ من
کنون‌ رود خلق‌ است‌، دریای‌ جوشان‌ همه‌ خوشۀ خشم‌ شد خرمن‌ من
من‌ آزاده‌ از خاک‌ آزادگانم‌ گل‌ صبر، می‌پرورد دامن‌ من
جز از جام‌ توحید هرگز ننوشم‌ زنی‌ گر به‌ تیغ‌ ستم‌ گردن‌ من

سپیده کاشانی (سُرور اعظم باکوچی)

کلیات درس خاک آزادگان

قالب شعر: غزل. قافیه‌ها: دشمن، گلشن، تن، میهن، جان کندن، مدفن، توسن، خرمن، دامن، گردن. ردیف: من. نوع ادبی: انقلاب اسلامی. وزن: فعولن فعولن فعولن فعولن (ویژه رشته علوم انسانی و رشته معارف اسلامی).

سپیده کاشانی: سرور اعظم باکوچی، معروف به «سپیده کاشانی» در سال 1315ش در خانواده‌‏ای متدیّن و اصیل در کاشان متولد شد. از سال 1348 به‌طور جدی به شعر پرداخت. او هم به سبک قدیم و هم به سبک نو اشعاری سروده است که از لطافت و ظرافت خاصی برخوردار است. سپیده کاشانی، در سال 1371 در لندن چشم از جهان فروبست.

معنی درس خاک آزادگان فارسی دهم

معنای کلمات درس خاک آزادگان

گلشن: گلستان، گلزار. خصم: دشمن. رُبودن: دزدیدن. میهن: سرزمین، کشور. آرمان: آرزو، عقیده. تجلّی: جلوه‌گری، پدیدار شدن چیزی درخشان مانند نور. جان کندن: مُردن. افسرده: خاموش، سرد شده. مَدفَن: جای دفن، گور. تکریم: بزرگداشت. نیرنگ‌: جادو، حیله. توسن: اسب سرکش، مقابل رام. خرمن: تودۀ هر چیز، محصول گندم یا جو یا برنج و دیگر غلات که روی هم انباشته باشند. آزادگان: جوانمردان، کنایه از ایرانیان. توحید: یگانگی خداوند. تیغ: شمشیر.

معنی درس خاک آزادگان + نکات درس خاک آزادگان

به‌ خون‌ گر کِشی‌ خاک‌ من‌، دشمن‌ من‌ بجوشد گُل‌ اندر گُل‌ از گُلشَن‌ من‌

بیت 1: ای دشمن! اگر تمام سرزمین من را غرق در خون کنی، در این گلستان خونین (سرزمین و خاک خونین شدۀ) من گل‌های فراوانی خواهند رویید.

نکات: بیت شیوه بلاغی دارد. مجاز: «خاک» مجاز از کشور. واج ‎آرایی: «ش»، «گ»، «ن». مجاز: «جوشیدن» مجاز از روییدن. واژه آرایی (تکرار): «گل». استعاره و نماد: «گل» استعاره و نماد از زیبایی و امید. استعاره: «گلشن» استعاره از سرزمین خونین.

***

تَنَم‌ گر بِسوزی‌، به‌ تیرَم‌ بدوزی جدا سازی‌ ای‌ خَصم‌، سَر از تن‌ من
کجا می‌توانی‌، ز قلبم‌ رُبایی‌ تو عشق‌ میان‌ من‌ و میهن‌ من؟

بیت 2 و 3: ای دشمن! اگر بدن من را بسوزانی و بدن من را با تیر بزنی، حتی اگر سر من را از بدنم جدا کنی؛ هیچ‌گاه نخواهی توانست، عشق بین من و کشورم را از دل من بدُزدی (بگیری).

نکات: نقش مفعول ضمیر پیوسته: «م» در کلمه «تیرم». بیت شیوه بلاغی دارد. پرسش انکاری: «کجا می‌توانی» به معنای «نمی‌توانی». ابیات 2 و 3 موقوف‌المعانی هستند. جناس: «تن، من». واژه آرایی (تکرار): «تن». واج ‏آرایی: «م»، «ن». واژه آرایی (تکرار): «من».

تدریس خصوصی فارسی دهم | کلاس خصوصی فارسی دهم

من ایرانی‎‌ام‌، آرمانم‌ شهادت تَجَلّیِ هستی ا‌ست‌، جان‌ کندن‌ من

بیت 4: من فردی ایرانی هستم و آرزو و هدفم شهادت است؛ و مرگ من، خود، نشان‏‌دهندۀ هستی و زندگی است.

نکات: مصراع دوم شیوه بلاغی دارد. متناقض ‏نما: «تجلی هستی است، جان کندن من». تلمیح: به آیۀ «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ» (آل‎ عمران، آیۀ 169) تلمیح دارد.

***

مپندار این‌ شعله‌ اَفسُرده‌ گردد که‌ بعد از من‌ افروزد از مَدفَن‌ من

بیت 5: ای دشمن! گمان مبر که آتش عشق من به وطن با مرگ من خاموش و سرد می‌شود؛ بلکه این آتش، حتّی بعد از مرگ من نیز از گورَم شعله خواهد کشید.

نکات: مصراع دوم شیوه بلاغی دارد. بیت 3 جمله است. استعاره: «شعله» استعاره از شور و حرارت عشق به وطن. مراعات نظیر: «شعله، افسرده، فروزد». واژه آرایی (تکرار): «من». واج ‎آرایی: «د».

***

نه‌ تسلیم‌ و سازش‌، نه‌ تَکریم‌ و خواهش بتازد به‌ نِیرنگ‌ تو، تُوسَن‌ من

بیت 6: من در برابر تو تسلیم نمی‌‏شوم و با تو صلح نمی‌‏کنم؛ من تو را گرامی نمی‏ دارم و از تو چیزی نمی‏ خواهم و اسب سرکش (وجود من) به حیله و فریب تو حمله ‏ور می‌‏شود.

نکات: سجع: «تسلیم، تکریم»؛ «سازش، خواهش». واج ‏آرایی: «ت»، «ن». استعاره: «توسن» استعاره از وجود سرکش شاعر. مجاز: «توسن» مجاز از «قدرت و توان جنگی».

***

کنون‌ رود خلق‌ است‌، دریای‌ جوشان‌ همه‌ خوشۀ خشم‌ شد خَرمَن‌ من

بیت 7: اکنون (در مقابل تو) رودخانۀ (پرخروش) مردم، تبدیل به دریای جوشانی شده است و تمام وجود من، (در برابر تو) تبدیل به خوشه‌‏های خشم شده است.

نکات: تشبیه: «رود خلق» (خلق به رود تشبیه شده است) و «رود خلق به دریای جوشان» تشبیه شده است. مراعات نظیر: «رود، دریا، جوشان». واج‏ آرایی: «خ»، «ش». ایهام یادآوری: «خوشۀ خشم» یادآور نام رمانی از جان اشتاین بِک به نام «خوشه‏‌های خشم» است. استعاره: «خرمن» استعاره از وجود شاعر.

***

من‌ آزاده‌ از خاک‌ آزادگانم‌ گُل‌ِ صبر، می‌پرورد دامن‌ من

بیت 8: من انسان آزاده‌ای از سرزمین آزادگان (ایران) هستم که در دامان خود، صبر را پرورش می‌‏دهم.

نکات: «گ» میانجی: آزادگان. مجاز: خاک مجاز از سرزمین. کنایه: «آزادگان» کنایه از ایرانیان. تشبیه: «گل صبر»، صبر را به گل تشبیه کرده است. تشخیص: «دامن»، دامن لباس خود را به مادری تشبیه کرده که به پرورش فرزند می‌‏پردازد. همچنین می‌توان گفت که شاعر خود را از کوه استعاره گرفته که در دامنه‌اش گل صبر پرورش می‌یابد. واژه آرایی (تکرار): «من». واج ‏آرایی: «آ»، «ز»، «م». کنایه و اغراق: «گل صبر می‏‌پرورد دامن من»  کنایه از اینکه من صبر را پرورش می‏ دهم.

معنی درس خاک آزادگان

***

جز از جام‌ توحید هرگز ننوشم‌ زنی‌ گر به‌ تیغ‌ ستم‌ گردن‌ من

سپیده کاشانی (سُرور اعظم باکوچی)

بیت 9: حتّی اگر با شمشیر ستمکاری گردن من را بزنی، همواره از جام ایمان به یگانگی خداوند خواهم نوشید (به یگانگی خداوند ایمان خواهم داشت).

نکات: مجاز: «جام» مجاز از نوشیدنی. استعاره: «جام توحید»، توحید را به نوشیدنی‌‏ای تشبیه کرده است که در جام ریخته شده است. تشبیه: «تیغ ستم» (اضافۀ تشبیهی). کنایه: «زدن گردن» کنایه از «کشتن».

نکات ضروری درس خاک آزادگان

شیوۀ بلاغی

گروه‎‌های سازندۀ جمله به دو صورت در پی هم قرار می‌‎گیرند؛ شیوۀ عادی و شیوۀ بلاغی. در شیوۀ عادی که در نوشته‎‌های «خبری، اداری، آموزشی» به کار می‌‎رود، ترتیب گروه‎‌های کلمات به روش زیر معمول است:

نهاد همۀ جمله‌‎ها در ابتدای جمله می‌آید و فعل همۀ جمله‌‎ها در پایان جمله قرار می‌‎گیرد؛ اما در شیوۀ بلاغی اجزای کلام بر حسب تشخیص نویسنده و برای تأثیر بیشتر سخن جابه‌‎جا می‌‎شوند. البته این جا‌به‌‎جایی، براساس ظرفیت‌های دستوری انجام می‌‎پذیرد. تشخیص نقش کلمات در شیوۀ بلاغی به دو روش انجام می‌‎شود:

1) به کمک نقش‌‎نما

اجزای جمله می‎‌توانند با نقش‌نمای خود جابه‌‎جا شوند:

شیوه عادی: «با دوست از هر دری سخن گفتیم»

شیوه بلاغی: «از هر دری با دوست سخن گفتیم».

2) از طریق معنا

به دو جمله زیر توجه کنید:

الف) زیباترین چیز نگاه پر از عشق تو بود.

ب) نگاه پر از عشق تو زیباترین چیز بود.

از نظر معنا بین این دو جمله تفاوتی وجود ندارد؛ اما فضای عاطفی هر یک از آنها، در موقعیت مناسب، باعث برگزیدن یکی از آن دو می‌‎شود.

روان‎ خوانی شیرزنان ایران

معنی درس خاک آزادگان فارسی دهم

 

متن تَقریظ رهبر معَظَّم انقلاب بر کتاب «من زنده‌‎ام»:

کتاب را با احساس دوگانۀ اندوه و افتخار و گاه از پشت پردۀ اشک خواندم و بر آن صبر و هِمَّت و پاکی و صفا و بر این هنرمندی در مُجَسَّم کردن زیبایی‎‌ها و رنج‌ها و شادی‌‎ها آفرین گفتم. گنجینۀ یادها و خاطره‎‌های مجاهدان و آزادگان، ذخیرۀ عظیم و ارزشمندی است که تاریخ را پُربار و درس‌‎ها و آموختنی‌‎ها را پُرشمار می‌کند. خدمت بزرگی است، آنها را از ذِهن‌‎ها و حافظه‎‌ها بیرون کشیدن و به قلم و هنر و نمایش سپردن.

این نیز از نوشته‌‎هایی است که ترجمه‌‎اش لازم است. به چهار بانوی قهرمان این کتاب و به ویژه نویسنده و راوی هنرمند آن سلام می‌‎فرستم.

1392/07/05

***

تقریظ: ستودن، نوشتن یادداشتی ستایش ‎آمیز دربارۀ یک کتاب. معظّم: بزرگ. همّت: اراده، قصد، سعی. مجسّم کردن: به تصویر درآوردن، در نظر آوردن. مجاهد: رزمنده و جهادکننده در راه خدا. عظیم: بزرگ. راوی: بیان‌کنندۀ داستان و حکایت.

***

ابتدا باید مَجروحانی را که وارد بخش فُوریت‌های پزشکی (اورژانس) می‌شدند، شناسایی و بعد مشخصاتشان را ثبت می‌کردم. برای این کار لباس‌های مجروحان را با قیچی از تنشان بیرون میآوردم تا آمادۀ شست‏‌وشو و رسیدگی شوند. بیمارستان به همه‌چیز شبیه بود جز بیمارستان؛ غُلغُلِه بود. اِزدِحام مردم برای اهدای خون و کمک‌رسانی، همۀ کارکنان بیمارستان را کَلافه کرده بود و نظم بیمارستان از دست رئیس و مدیر و پرستار و نگهبان، خارج شده بود. صدای زوزۀ آمبولانس‌ها و صدای هشدار حملۀ هوایی در هم آمیخته بود.

***

مجروح: زخمی. غلغله: هیاهو، شور و فریاد. کلافه: بی‌‎تاب، سردرگم.

***

قطع برق، هنگام حملۀ هوایی، بیمارستان را ناچار به استفاده از برق اضطراری می‌کرد. تخت‎‌ها کَفاف مجروحان را نمی‌داد. حتی فُرصت نمیشد جنازۀ شهدا را به سردخانه منتقل کنند. حتماً باید بالای سر افرادی که در راهرو خوابانده شده بودند، می‌رفتی تا تشخیص می‎‌دادی زنده‌اند یا مرده. گورستان شهر، گُنجایش این همه جنازه را نداشت. حتّی برای بردن اجساد، ماشین نداشتیم و آمبولانس‌ها ترجیح می‌دادند، مجروحان را جابه‌جا کنند.

***

کَفاف: به اندازۀ کافی. سردخانه: محلی دربسته و سرپوشیده با دمای پایین برای نگهداری اجساد. گنجایش: ظرفیت، توانایی نگهداری چیزی در خود.

***

از زمین و آسمان، مرگ بر شهر می‌بارید. کودکانی که مادرهایشان را در بمباران از دست داده بودند، سرگردان و تنها در شهر، رها شده بودند.

با خودم گفتم: جنگ، مسئلۀ ریاضی نیست که درباره‌اش فکر کنی و بعد حلّش کنی؛ جنگ اصلاً مَنطِقی ندارد که با مَنطِق بخواهی با آن کنار بیایی. جنگ، کتاب نیست که آن را بخوانی. جنگ، جنگ است. جنگ، حقیقتی است که تا آن را نبینی، درکش نمی‌کنی.

***

منطق: مجاز از پایۀ عقلی. درک: دریافتن، فهمیدن.

***

کم‌کم به تابلوی راهنمای 12 کیلومتری آبادان نزدیک می‌شدیم. چند نفر سرباز در کنار جاده، زیر لوله‎‌های نفت به حالت سینه‎‌خیز، دراز کشیده بودند و چند خودروی خودی متوقّف شده، توجّهم را جلب کرد.

ناگهان خودروی ما با صدای انفجار مَهیبی متوقّف شد. نمی‌توانستیم هیچ حرفی بزنیم.

از راننده پرسیدم: چی شد؟

گفت: نمی‎‌دانم، مثل اینکه اسیر شدیم.

– اسیر کی شدیم؟

– اسیر عراقیها.

-اینجا مگه آبادان نیست؟ تو ما رو دادی دست عراقی‎‌ها؟

– الله اکبر، خواهر! همه با هم اسیر شدیم.

در این هنگام، سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند. من کنار پنجره، بی‎‌حرکت نشسته بودم؛ امّا آن‌ها شیشۀ ماشین را با قُنداق شکستند.

***

مَهیب: ترسناک. قُنداق: قسمت انتهای تفنگ که از چوب یا فلز ساخته می‌شود.

***

وقتی پیاده شدیم، مثل مور و ملخ از کَمینگاه‎‌های خود درآمدند و دور ماشین جمع شدند و راننده و سرنشین را مثل کیسۀ شن به پایین جاده پرتاب کردند.

دستهایم را روی لباس‌هایم کشیدم. مَقنَعِه‌ام را تکاندم. به جیب‎‌هایم اشاره کردند. آستَرِ جیبهایم را بیرون کشیدم. وقتی دست‌هایم را از جیبم درآوردم، در حالی که حُکم مأموریتم را در یک مُشتَم پنهان کرده بودم، شروع به تکاندن جیبم کردم.

***

مَقنَعِه: پارچۀ دوخته شده‌‎ای که زنان سر خود را با آن می‌پوشانند. آستَر: پارچه‌ای که زیر لباس می‌‎دوزند، پارچۀ جیب لباس.

***

اَفسَر عراقی متوجّه کاغذها شد و اشاره کرد: «مشتت را باز کن». با خنده‌ای زیرکانه، انگار که به کشف بزرگی رسیده است، هر دو کاغذ را از من گرفت و مُتَرجِم را صدا کرد.

مترجم خواند: معصومه آباد؛ نمایندۀ فرماندار آبادان.

مأموریت: انتقال بچه‌های پرورشگاه به شیراز.

فکر کردند یکی از مهره‌های مهمّ نظامی ایران را به دام انداخته‌اند. در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند، پشت سر هم به عربی جملاتی میگفتند و من با کنجکاوی حرکات و حرف‌های آنها را گوش می‌دادم و دور و برم را می‌پاییدم، اما هرچه بیشتر گوش می‌دادم، کمتر می‌فهمیدم. کلمۀ «بَنَاتُ الخمینی» و ژِنرال را در هر جمله و عبارتی می‌شنیدم. بلافاصله، بی‌سیم زدند و خبر را ارسال کردند.

***

بَنَاتُ الخمینی: دختران امام خمینی (ره). ژنرال: افسر ارشد ارتش. بی‌سیم: دستگاهی که امواج صوت را بدون سیم از محلی به محل دیگر انتقال می‌دهد.

***

از مترجم پرسیدم: چی داره میگه؟

گفت: میگه ما دو ژنرال زن ایرانی را اسیر کرده‌ایم.

گفتم: ما مددکار هلال احمریم.

ترجمه کرد و افسر عراقی گفت: «زن‌های ایرانی از مردهای ایرانی خطرناکترند».

از اینکه دو دختر ایرانی در نظر آن‌ها این قدر خطرآفرین بودند، احساس غرور و استقامت بیشتری کردم. یاد روزهایی افتادم که می‌خواستم خدا امتحانم کند. باورم نمیشد که امتحان من اسارت باشد. برادرهایم را می‌دیدم که دست بسته و اسیرند. نمی‎‌خواستم جلوی دشمن، ضعف نشان دهم. عنوان بِنتُ الخمینی و ژنرال به من جَسارَت و جُرئت بیشتری می‌داد، امّا از سرنوشت مُبهمی که پیش رویم بود، می‌ترسیدم.

***

جسارت: دلیری، بی‌‎باکی. جرئت: دلیری، بی‌‎باکی. مبهم: نامعلوم، نامشخص.

***

صبح‌دم بیست و چهارم مهر، همزمان شد با سر و صدای خودروهای بَعثی و هجوم دوبارۀ گروه‌گروه نیروهایی که از شمال خرّمشهر به سمت همین جاده سرازیر بودند. من و مریم را به گودالی انتقال دادند. تعدادمان ساعت به ساعت بیشتر می‌شد. ساعت ده صبح جوانی با قامتی باریک و بلند و مَحاسِنی قهوهای مثل تیری که از دور شلیک شود، به جمع ما پرتاب شد.

پنجاه رأس گوسفند با صدای زنگولههایشان او را همراهی میکردند و عراقی‌ها گوسفندها را هم با او داخل گودال کردند. به هر طرف که سر می‎‌چرخاندیم، صورت گوسفندها توی صورتمان بود و روی دست و پایمان فَضلِه می‌ریختند و یکسر بَع بَع میکردند.

***

بعث: حزب سیاسی در عراق که صدّام حسین، حاکم پیشین این کشور، رهبری آن را بر عهده داشت. محاسن: موی صورت مردان. فضله: مدفوع حیوانات.

***

هر گوسفندی که سر و صدا می‌کرد، به محض اینکه آن جوان، دستی به سرش می‎‌کشید، آرام می‌شد. یکی از برادرهای سپاه امیدیه از او پرسید: «اسمت چیه برادر؟ شغلت چیه؟» با سادگی و صداقت تمام گفت: اسمم «عزیز» است و چوپانم. کاشی هستم. دیروز از کاشان راه افتادم. توی ولایتمان هر کی دوست داشت، چند تا گوسفند برای سلامتی رزمنده‌ها به جبهه هدیه کرده. من تو مسیر آبادان بودم که گیر افتادم.

***

صداقت: راستی و درستی. کاشی: اهل کاشان. ولایت: شهرستان، شهر هر کس.

***

ما را از گروه جدا کردند و سوار ماشین شدیم، امّا هر دو ترجیح می‌دادیم، بین گوسفندها باشیم، نه بین گرگ‌ها!

صبح روز بعد با صدای هَمهَمِۀ بیرون، سراسیمه، بلند شدیم و برای اینکه از اخبار جدید، مطّلع شویم از پشت پنجره، بیرون را نگاه کردیم.

کامیونی پُر از اسیران ایرانی از نظامی گرفته تا غیرنظامی و پیر و جوان را وارد زندان کردند. یک نفر به‌آرامی گفت: این چه تقدیر و مَصلحتی بود؛ ما آماده بودیم بجنگیم تا در راه خدا کشته شویم، آن وقت نجنگیده اسیر شدیم. یعنی خدا اینجا نشستن و کتک خوردن را از ما قبول می‌کند؟

***

سراسیمه: آشفته و سرگردان. مطلع: آگاه. مصلحت: آنچه سبب خیر و صلاح انسان باشد.

***

از من پرسیدند: کی به کربلا آمدید؟

گفتم: اینجا که کربلا نیست، «تَنومه» است.

گفت: چرا، این راه و این تقدیر، عین کربلاست. عشق به کربلا و سیّدالشّهدا شما را به عراق کشانده است.

از طلبه‎‌ای که نزدیک‌تر بود پرسیدم: «برادران مجروح اینجا نیستند؟» گفت: «نه خواهر، اینجا سالم‌ها را مجروح می‌کنند.»

بچه‌ها را نوبتی و از روی مِلاک و مِعیار خودشان انتخاب می‎‌کردند و آن‌ها را به اتاق شکنجه روانه می‌کردند. روی هرکس انگشت حَرَس الخمینی (پاسدار) می‌گذاشتند، او را با پای خودش می‌بردند، امّا روی چهار دست و پا و با چهرهای خونین و مالین برمی‌گرداندند که اصلاً قابل شناسایی نبود.

***

تنومه: نام منطقه‌‎ای در عراق. عین: مشابه، اصل. طَلَبِه: محصّل علوم دینی. مِلاک: اصل هرچیز، معیار، ابزار سنجش. مِعیار: مقیاس، اندازه.

***

بچّه‌ها برای اینکه این فضای ظالمانه و دلخراش را قابل تحمّل کنند، همه‌چیز را به خنده و شوخی گرفته بودند. می‌نشستند توی صف کتک خوری، امّا اسمش را گذاشته بودند، هواخوری. لباس‌های ضَخیم و آستین بلند را چندتایی تن همدیگر می‌کردند که شدّت ضربات کابل‌ها را کمتر احساس کنند.

***

کابل: مفتول‌های فلزی لفاف‎دار که برای برق و تلفن به کار می‎‌برند.

***

دیوارها تنها شریک و تکیه‌گاهِ درد و رنج ما بودند. دیوارهایی که تعداد کاشی قهوه‎‌ای ‏رنگ آن‌ها را دانه‌دانه شمرده بودم. دیوارهایی که دیگر همۀ سایه‌روشن‎‌هایشان را می‌شناختیم. گویی در و دیوار، بخشی از دارایی ما بود که با ما جابه‌جا میشد؛ اما دیوارهای سلول شمارۀ سیزده برای ما آشناتر و جذّاب‌تر بود. هر کاشی، یادگاری از یک عزیز در قاب بود. یادگاری‌ها با جسم تیزی، هنرمندانه با شعری لطیف و سوزناک، روی دیوار حک شده بود. روی یکی از کاشی‌ها نوشته شده بود:

«تابوت مرا جای بلندی بگذارید                        تا باد بَرَد سوی وطن، بوی تنم را»

در شهریور 1361 دومین دیدارمان با هیئت صَلیب سرخ انجام شد. با آمدن این هیئت شور و هیجان زیادی در اردوگاه به راه می‌افتاد و فضای اردوگاه پُر از پرنده‌های کاغذی می‎‌شد. اُسَرا با این پرنده‌های کاغذی چند ساعتی را به سرزمین مادری سفر میکردند و همه در حال و هوای دیگری سِیر می‌کردند.

***

هیئت: گروه، دسته، انجمن. اُسرا: جِ اسیر، گرفتاران، دستگیرشدگان.

***

رئیس هیئت صلیب سرخ گفت: «ما از خانواده‌هایتان برای شما نامه آورده‌ایم. شما می‌توانید پایین همین نامه‌ها پاسختان را بنویسید. در هر نامه، بیشتر از بیست و دو کلمه ننویسید؛ فقط با خانواده احوال‌پرسی کنید.»

من هم، تمام حواسم به نامه‌ها بود که یک‌باره، چشمم به تکیهکلام پدرم که صدایم می‌کرد «نور دیده»، روشن شد. دیگر توضیح و ترجمه را نه می‌شنیدم، نه می‌فهمیدم. بی‌اختیار، سرم را جلو و جلوتر و چشمانم را ریز می‌کردم تا مطمئن شوم درست می‎‌بینم و درست می‌خوانم.

وقتی فهمید نامه‎‌ای که روی دیگر نامه‌هاست، مال من است، آن را به سمتم گرفت. نامه را گرفتم و بوسیدم؛ گرمای دستانش را روی کاغذ نامه حس میکردم. به رَدِّ قطرات اشک که هنگام نوشتن از چشمانش، روی نامه چکیده بود، دست میکشیدم. نامه بوی پدرم را می‌داد؛ بوی اُسطورۀ زندگی‌ام را؛ بوی مهربانی و عشق می‎‌داد. تمام کلماتی را که پدرم با دستان لرزان نوشته بود، مثل شربتی خُنَک و گوارا نوشیدم و کلمه به کلمه خواندم:

«نور دیده کجایی؟ از کجا باور کنم تویی تا سلامت کنم. همه جا را گشتم. سراغ تو را از هر کسی گرفتم. به خدا می‌‎سپارمت تا همیشه زنده باشی».

***

رد: اثر، نشانۀ قدم. اُسطوره: آثاری که مربوط به موجودات یا رویدادهای فوق طبیعی روزگار باستان است و ریشه در باورها و اعتقادات مردم روزگار کهن دارد، در اینجا مجاز از قهرمان، پهلوان.

***

خدای من! این نامهای است که پدر با دستان مهربانش برای من نوشته است؟! باورکردنی نبود… . زمان آمارگیری لعنتی، برادرها را در گرمای پنجاه درجه که خورشید وسط آسمان بود، روی دو پا مینشاندند و آن‌ها را با ضربه‌های کابل می‌شمردند. ضربه‌ها با شدّت هرچه تمام‌تر بر بدن‌های استخوانی‌شان فرود می‎‌آمد. این نمایش مرگبار که هفتهای سه‏بار به مدّت یک ‏ساعت به طول می‌انجامید، به پنج ‏نوبت در هفته، تبدیل شده بود.

اینبار، زیر بغل برادران مجروح و معلول را گرفته، آن‌ها را هم بیرون می‌کشیدند و چند نفر دیگر از اُسَرای سالخورده و قدخمیده هم در جمع آن‌ها نشسته بودند. فرمانده اردوگاه در حالی که چند سرباز کابل به دست، دور او را گرفته بودند و یک تِکِّه برگه را که بر آن عبارت «لعَنُ عَلیَ الصّدام» نوشته شده بود، همراه با فُحش و ناسزاهایی که همیشه وِردِ زبانش بود، به بچّه‌ها نشان می‌داد.

***

مَعلول: کسی که عضو یا اندام‌‎هایی از بدنش آسیب دیده است. لعن علی الصدام: نفرین بر صدام. ورد: ذکر، دعا.

***

پیدا بود که این برگۀ ساختگی، بهانه‌ای برای اذیّت و آزار بچه‌هاست. بعضی از مجروحان و پیرمردها خود را کاملاً آمادۀ شَلّاق کرده بودند و در هوای داغ اردوگاه «الَأنبار» کلاه و لباس گرم پوشیده بودند؛ امّا آن‌ها با وَقاحَت همۀ کلاه‎‌ها و لباس‌ها را از تنشان بیرون کشیدند. هر لحظه به تعداد سربازها اضافه می‌شد. فرمانده اردوگاه کفشش را جلو دهان برادرها می‌برد که آن را با دندان نگه دارند تا نتوانند ناله کنند.

اگر کسی در حِین شلّاق خوردن، فریاد می‌زد، ضربه‌ها شدّت بیشتری می‎‌گرفت. خدا را به مقدّسات عالَم قَسَم می‎‌دادیم، همان‌طور که آتش را بر حضرت ابراهیم (ع) سرد کرد، شدّت این ضربه‌ها را بگیرد و این عذاب را بر آنان آسان سازد.

***

وِقاحت: بی‌‎شرمی، بی‎‌حیایی. مُقَدَّسات: پاکان.

***

در یکی از روزها که مأموران صلیب سرخ آمده بودند، نامه و عکسی از پدرم برایم آوردند که وقتی به آن نگاه میکردم، در نگاهش نشانی از خودم می‌یافتم.

تمام توش و توان ما در دوران اسارت، ضربان قلب و سوی چشم ما، به خُطوط و سُطور این کاغذها و کلمات و نوشته‎‌ها بسته بود. با کلمات این نامه‌ها راه می‌رفتیم و حرف میزدیم و میخوابیدیم و زندگی می‌کردیم. کلمات، آن‌قدر قدرت داشتند که هم جان می‌دادند و هم جان می‌گرفتند. کلمات، هم صدا و هم نگاه داشتند و می‌توانستند ما را آرام یا مُتَلاطِم کنند و آنجا بود که مُعجِزۀ کلمه را دریافتم و فهمیدم چرا معجزۀ پیامبر ما کلمه و کتاب بود. دریافتم خمیرمایۀ آدمی، کلمه است.

فقط افسوس که اجازه نداشتیم بیش از شش خط یا بیست و چند کلمه بنویسیم. امّا من بی‎‌ملاحظه، کاغذ را سیاه می‌کردم و می‌دانستم این کلمات در جان مادر و پدر و برادر و خواهرانم ریخته میشود و آن‌ها با این کلمات زندگی می‌کنند؛ پس هرچه بیشتر، بهتر. چقدر سرگرم این کلمات می‎‌شدیم؛ سهم ما دو برگه کاغذ بود و باید در همان دو کاغذ همه‌‏چیز را برای همه می‌نوشتیم.

***

توش: توشه و اندوخته، توانایی تحمّل سنگینی یا فشار. سویِ چشم: قدرت چشم، نورِ دیده. سُطور: جِ سطر، خطوط. مُتَلاطِم: آشفته. مُعجِزه: کار خارق‌العاده و شگفت‌‎انگیز که از جانب پیامبران صورت می‌گیرد. خمیرمایه: اصل، منشا، جوهره.

***

چگونه می‌توانم از روزهایی بگذرم که هر لحظه‌اش یک مرگ بود و هر شب بر جنازۀ خودم شیون می‎‌کردم و صبح می‎‌دیدم، زنده‌ام و دوباره باید خود را آمادۀ مرگ کنم! اگرچه این رنج، مرا ساخته و گُداخته کرده است، اصلاً حاضر نیستم، یک قدم از خودم عقب‌نشینی کنم؛ حتّی اگر دشمن از خاکم عقب‌نشینی کرده باشد.

***

شیون: زاری و ناله. گُداخته: ذوب‌شده.

***

به خودم قول دادم، هیچ‌وقت درد و رنج خود و لحظه‌های انتظار طاقت‌فرسای خانوادۀ بزرگ اسیران دردکشیده را فراموش نکنم. اگر فراموش کنیم و دچار غفلت شویم؛ دوباره هم گَزیده میشویم. تاریخ کشورمان سرشار از خاطراتی است که یک نسل به فراموشی سپرده و تاوانِ آن فراموشی را نسل دیگری پرداخته است.

***

طاقتفرسا: بسیار سخت و آزاردهنده، کاری خسته‌کننده. گَزیده: نیش‌خورده. تاوان: زیان یا آسیبی که شخص به خاطر خطاکاری، بی‌‎توجّهی یا آسیب رساندن به دیگران ببیند.

***

یاد یک نامۀ تاریخی افتادم که در آن، یکی از سَرداران و دِلاوران وطن، نوشته بود: «هر کرکسی بدون اجازه از بام میهن ما بگذرد، باید پَرهایش را به تربیت‌‏شدگان نسل ما باج دهد.»

از اینکه توانسته بودم با رنج چهارسالۀ اسارتم، یک پَر کَرکَس را بکنم، خوشحالم.

من زنده‌ام، معصومه آباد

 ***

کَرکَس: پرنده‌ای از ردۀ لاشخورها. بام: طرف بیرونی سقف خانه. باج: پولی که گذربانان از آینده و رونده بستانند، مالیات.

 حمایت مالی فارسی 100

چند نکته تکمیلی درس 11 فارسی دهم

ما در این مقاله، به بررسی معنی درس خاک آزادگان و روان خوانی شیرزنان ایران پرداختیم و متن کامل متن مندرج در کتاب را آوردیم.

در سایت آپارات، یک فیلم از شعرخوانی سپیده کاشانی در جمع رزمندگان وجود دارد که شما را به تماشای این فیلم کوتاه دعوت می‌کنم. همچنین می‌توانید متن کامل کتاب من زنده ام را از سایت طاقچه خریداری کنید.

ما علاوه بر معنی درس خاک آزادگان فارسی دهم، شرح و معنی درس‌های دیگر کتاب فارسی دهم را در سایت فارسی 100 قرار داده‌ایم. ازجمله، این موارد، معنی درس دریادلان صف‌شکن است. برای مطالعه معنی درس دریادلان صف‌شکن فارسی 100، روی عنوان درس کلیک کنید یا آن را لمس کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *