معنی درس قاضی بست درس 2 فارسی یازدهم

معنی درس قاضی بست (درس 2 فارسی یازدهم)

درس قاضی بست را خوانده‌اید؟ قرار است در این مقاله، با تمام جزئیات این درس مهم کتاب فارسی 2 آشنا شویم. این مقاله بهترین منبع برای یادگیری درس قاضی بست در آزمون نهایی فارسی یازدهم است. 

آموزش، فقط محدود به چارچوب کلاس نیست. ما در سایت فارسی ۱۰۰ زمینه‌ای برای بهره‌گیری دانش‌آموزان از آموزش رایگان و همیشگی فراهم کرده‌ایم.

در این پست آموزشی، شرح و معنی درس قاضی بست و شعرخوانی زاغ و کبک، درس دوم کتاب فارسی یازدهم (فارسی 2) توسط گروه آموزشی راه روشن (دکتر سید علی هاشمی، دکتر امید نقوی و بهرام میرزایی) به شما ارائه می‌شود.

متن درس قاضی بست

و روز دوشنبه [امیر مسعود] شَبگیر، برنشست و به کرانِ رودِ هیرمند رفت با بازان و یوزان و حَشَم و نَدیمان و مُطربان؛ و تا چاشتگاه به صید مشغول بودند. پس، به کرانِ آب فرو آمدند و خیمه‌ها و شِراع‌ها زده بودند.

از قضای آمده، پس از نماز، امیر کشتی‌‎ها بخواست و ناوی ده بیاوردند. یکی بزرگ‎تر، از جهتِ نشستِ او و جامه ‎ها افگندند و شِراعی بر وی کشیدند و وی آنجا رفت و از هر دستی، مردم در کشتی‎‌های دیگر بودند. ناگاه، آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود و کشتی پُر شده، نشستن و دَریدن گرفت. آن‎‌گاه آگاه شدند که غَرقه خواست شد. بانگِ هَزاهِز و غَریو خاست. امیر برخاست.

هنر آن بود که کشتی‎‌های دیگر به او نزدیک بودند. ایشان درجَستند هفت و هشت تن، و امیر را بگرفتند و بِربودند و به کشتی دیگر رسانیدند و نیک کوفته شد و پای راست اَفگار شد؛ چنان‎ که یک دَوال پوست و گوشت بگسست و هیچ نمانده بود از غَرقه شدن. امّا ایزد رحمت کرد پس از نمودنِ قدرت و سوری و شادی‎‌ای به آن بسیاری، تیره شد و چون امیر به کشتی رسید، کشتی‎‌ها براندند و به کرانۀ رود رسانیدند.

و امیرِ از آن جهان آمده، به خیمه فرود آمد و جامه بگردانید و تَر و تباه شده بود و بَرنشست و به زودی به کوشک آمد که خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تَشویشی بزرگ به پای شده و اَعیان و وزیر به خدمتِ استقبال رفتند. چون پادشاه را سلامت یافتند، خروش و دعا بود از لشکری و رعیّت و چندان صدقه دادند که آن را اندازه نبود.

و دیگر روز، امیر نامه‌ها فرمود به غَزنین و جمله مملکت بر این حادثۀ بزرگ و صَعب که افتاد و سلامت که به آن مَقرون شد و مِثال داد که هزار هزار دِرَم به غزنین و دوهزار هزار دِرَم به دیگر ممالک، به مُستَحِقّان و درویشان دهند شُکر این را، و نِبشته آمد و به توقیع، مؤکّد گشت و مُبَشِّران برفتند.

و روز پنج‎شنبه، امیر را تب گرفت؛ تب سوزان و سَرسامی افتاد، چنان‎ که بار نتوانست داد و مَحجوب گشت از مردمان، مگر از اَطِبّا و تنی از خدمتکاران مرد و زن و دل ‎ها سخت متحیِّر شد، تا حال چون شود.

تا این عارضه افتاده بود، بونصر نامه‌‎های رسیده را، به خطّ خویش، نُکَت بیرون می‌آورد و از بسیاریِ نُکَت، چیزی که در او کَراهِیَتی نبود، می‎‌فرستاد فرودِ سرای، به دست من و من به آغاجیِ خادم می‎‌دادم و خیرخیر جواب می‌آوردم و امیر را هیچ ندیدمی تا آن‌گاه که نامه‎‌ها آمد از پسرانِ علی تکین و من نُکت آن نامه‎‌ها پیش بردم و بشارتی بود. آغاجی بستَد و پیش بُرد. پس از یک ساعت، برآمد و گفت: «ای بوالفضل، تو را امیر می‌بخوانَد.»

پیش رفتم. یافتم خانه تاریک کرده و پرده‌‎های کَتّان آویخته و تَر کرده و بسیار شاخه‌‎ها نهاده و تاس‌‎های بزرگ پُر یخ بر زَبَرِ آن و امیر را یافتم آنجا بر زَبَرِ تخت نشسته، پیراهن توزی، مِخنَقه در گردن، عِقدی همه کافور و بوالعلای طبیب زیرِ تخت نشسته دیدم.

گفت: «بونصر را بگوی که امروز درستم و در این دو سه روز، بار داده آید که علّت و تب تمامی زایل شد.»

من بازگشتم و این ‎چه رفت، با بونصر بگفتم. سخت شاد شد و سجدۀ شکر کرد خدای را عَزّوجَل بر سلامت امیر و نامه نبشته آمد. نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم. تا سعادت دیدارِ همایونِ خداوند، دیگرباره یافتم و آن نامه را بخواند و دَوات خواست و توقیع کرد و گفت: «چون نامه‎‌ها گُسیل کرده شود، تو باز آی که پیغامی‌‎ست سوی بونصر در بابی، تا داده­ آید.» گفتم: «چنین کنم.» و بازگشتم با نامۀ توقیعی و این حال‌‎ها را با بونصر بگفتم.

و این مرد بزرگ و دبیر کافی، به نشاط، قلم درنهاد. تا نزدیکِ نماز پیشین، از این مُهِمّات فارغ شده بود و خَیلتاشان و سوار را گُسیل کرده. پس، رُقعتی نبشت به امیر و هرچه کرده بود، باز نمود و مرا داد.

و بِبُردم و راه یافتم و برسانیده و امیر بخواند و گفت: «نیک آمد» و آغاجی خادم را گفت: «کیسه‎‌ها بیاور» و مرا گفت: «بِستان؛ در هر کیسه هزار مِثقال زَرِ پاره است. بونصر را بگوی که زَرهاست که پدر ما از غَزوِ هندوستان آورده است و بُتان زَرّین شکسته و بِگُداخته و پاره کرده و حلال‎‌ترِ مال‌هاست.

و در هر سفری ما را از این بیارند تا صدقه‌‎ای که خواهیم کرد حلالِ بی‌شُبهَت باشد، از این فرماییم؛ و می‌شنویم که قاضی بُست، بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگ‎دست‌‎اند و از کس چیزی نَستانند و اندک‌‎مایه ضَیعَتی دارند. یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر، تا خویشتن را ضَیعَتَکی حلال خرند و فَراخ‌­تر بتوانند زیست و ما حقّ این نعمتِ تندرستی که بازیافتیم، لَختی گزارده باشیم.»

من کیسه‌‎ها بِستَدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت: «خداوند این سخت نیکو کرد و شنوده‌‎ام که ابوالحسن و پسرش وقت باشد که به ده دِرَم درمانده‌‎اند.» و به خانه بازگشت و کیسه‎‌ها با وی بردند و پس از نماز کَس فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را بخوانْد و بیامدند. بونصر، پیغام امیر به قاضی رسانید.

بسیار دعا کرد و گفت: «این صِلَت فَخر است. پذیرفتم و بازدادم که مرا به کار نیست و قیامت سخت نزدیک است، حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا سخت دربایست نیست؛ امّا چون به آنچه دارم و اندک است، قانعم، وِزر و وَبال این، چه به کار آید؟»

بونصر گفت: «ای سبحان‌الله، زری که سلطان محمود به غَزو از بُتخانه‎‌ها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمومنین می‌رَوا دارد سِتَدن، آن، قاضی همی‌نَستاند؟!»

گفت: «زندگانی خداوند دراز باد؛ حالِ خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است و خواجه با امیر محمود به غَزوها بوده است و من نبوده‌ام و بر من پوشیده است که آن غَزوها بر طَریق سُنّت مصطفی است یا نه. من این نپذیرم و در عُهدۀ این نشوم.»

گفت: «اگر تو نپذیری به شاگردان خویش و به مُستَحقّان و درویشان ده.»

گفت: «من هیچ مُستَحق نشناسم در بُسْت که زر به ایشان توان داد و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر بَرَد و شُمارِ آن به قیامت مرا باید داد؟ به‌‎هیچ‌حال این عُهده قبول نکنم.»

بونصر پسرش را گفت: «تو از آنِ خویشتن بستان.»

گفت: «زندگانی خواجه عَمید دراز باد؛ عَلی اَیّ حال، من نیز فرزندِ این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته‎‌ام و اگر وی را یک ‎روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته، واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی؛ پس، چه جایِ آن که سال‎‌ها دیده‌‎ام و من هم از آن حساب و توقّف و پرسش قیامت بترسم که وی می‎‌ترسد و آنچه دارم از اندک‎‌مایه حُطامِ دنیا حلال است و کِفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.»

بونصر گفت: «لِلّهِ دَرُّکُما؛ بزرگا که شما دو تنید.» و بگریست و ایشان را بازگردانید و باقی روز اندیشه‌مند بود و از این یاد می‌کرد.

و دیگر روز رُقعَتی نِبِشت به امیر و حال بازنمود و زَر بازفرستاد.

تاریخ بیهقی، ابوالفضل بیهقی

کلیات درس قاضی بست

تاریخ بیهقی: نوشته‌ خواجه ابوالفضل بیهقی (385 ـ470ه.ق) دبیر فاضل و مشهور دربار غزنوی است. این کتاب از مهم‌ترین آثار نثر زبان فارسی و دربردارنده‌ اطّلاعات ارزشمند، مستند و دقیقی درباره‌ مهم‌ترین حوادث سیاسی، تاریخ، آداب و رسوم، ارزش‌ها و اعتقادات و شعرا و نویسندگان دوره‌ غزنوی است.

تاریخ بیهقی نمونه‌ زیباترین و بهترین نثر فارسی در قرن پنجم هجری است و سبک نگارش آن نسبت به گذشتگان تازگی دارد. از ویژگی‌های نثر این کتاب می‌توان به توصیف‌‌های دقیق و شاعرانه، استفاده از تمثیل و به کار بردن شعرهای مناسب و به جا اشاره کرد.

معنی درس قاضی بست فارسی یازدهم

جامی: شاعر و عارف قرن نهم هجری، لقب او خاتم الشعرا است. مهم‌ترین اثر او «هفت اورنگ» است که شامل هفت مثنوی به شیوۀ خمسۀ نظامی است. تحفه ­الابرار یکی از مثنوی­‌های هفت اورنگ اوست.

معنی درس قاضی بست + نکات درس قاضی بست

و روز دوشنبه [امیر مسعود] شَبگیر، برنشست و به کرانِ رودِ هیرمند رفت با بازان و یوزان و حَشَم و نَدیمان و مُطربان؛ و تا چاشتگاه به صید مشغول بودند. پس، به کرانِ آب فرو آمدند و خیمه‌ها و شِراع‌ها زده بودند.

***

شبگیر: صبح زود، سحرگاه. برنشست: سوار شد. کران: کنار، ساحل. رود هیرمند: نام رودی است در شرق ایران که از افغانستان سرچشمه می‌گیرد و به دریاچۀ هامون در سیستان می‌ریزد. باز: پرنده‌ای شکاری شبیه شاهین که پادشاهان برای شکار از آن‌ها استفاده می‌کردند. یوز: یوزپلنگ. حَشَم: گوسفندان و چهارپایان و در اینجا اطرافیان، خدمتکاران، ندیمان، همراهان.

ندیمان: هم‌نشینان، هم‌صحبتان خاصّ شاه. مُطرِب: نوازنده، کسی که دیگران را با ساز و آواز به نشاط می‎ آورد. چاشتگاه: یک‎ چهارم اول روز، بین صبح و ظهر. شِراع: سایه‌‎بان، خیمه، بادبان کشتی.

معنی: در روز دوشنبه امیرمسعود، صبح زود، سوار بر اسب شد و به همراه بازها و یوزپلنگ‌های شکاری و همراهان و هم‎نشینان و نوازندگان به ساحل رود هیرمند رفت و تا نزدیک ظهر به شکار مشغول بودند. بعد از آن به ساحل رودخانه آمدند و خیمه‌‎ها و سایبان‌ها را بر پا کردند.

نکات: نوع دستوری «امیر»: اگر با اسم (مسعود) باشد، شاخص است. سجع: «بازان، یوزان، کران»/ «ندیمان و مطربان». مجاز: «آب» مجاز از رود هیرمند. مفاهیم: در گذشته، شادی و خوشی در معنای واقعی کلمه ویژۀ شاهان و اطرافیانش بوده است و مردم عادّی از آن بی‎‌بهره بوده‌‎اند.

***

از قضای آمده، پس از نماز، امیر کشتی‌‎ها بخواست و ناوی ده بیاوردند. یکی بزرگ‎تر، از جهتِ نشستِ او و جامه ‎ها افگندند و شِراعی بر وی کشیدند و وی آنجا رفت و از هر دستی، مردم در کشتی‎‌های دیگر بودند. ناگاه، آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود و کشتی پُر شده، نشستن و دَریدن گرفت. آن‎‌گاه آگاه شدند که غَرقه خواست شد. بانگِ هَزاهِز و غَریو خاست. امیر برخاست.

هنر آن بود که کشتی‎‌های دیگر به او نزدیک بودند. ایشان درجَستند هفت و هشت تن، و امیر را بگرفتند و بِربودند و به کشتی دیگر رسانیدند و نیک کوفته شد و پای راست اَفگار شد؛ چنان‎ که یک دَوال پوست و گوشت بگسست و هیچ نمانده بود از غَرقه شدن. امّا ایزد رحمت کرد پس از نمودنِ قدرت و سوری و شادی‎ ای به آن بسیاری، تیره شد و چون امیر به کشتی رسید، کشتی‎‌ها براندند و به کرانۀ رود رسانیدند.

***

از قضای آمده: اتفاقاً. ناو: قایقی کوچک که از درخت میان تهی بسازند. نوع «نشست» در «از جهت نشست او»: اسم (مصدر مُرخّم) در معنای نشستن. جامه‌ها افکندند: گستردنی‎‌ها را پهن کردند، بسترها را مهیّا کردند. هَزاهِز: فتنه‌‎ای که مردم را به جنبش درآوَرَد، آشوب. غریو: فریاد، غوغا. آب نیرو کرده بود: آب بالا آمده بود. خاست و برخاست: هر دو در معنی بلند شدن.

هنر آن بود: بخت یار بود، خوشبختانه. فعل مجهول: کوفته شد. افگار: زخمی، مجروح. دوال: در اینجا «لایه، قسمتی از بدن»، در اصل تسمه، کمربند. سور: جشن، شادمانی.

نکات: مجاز: «جامه» مجاز از «گستردنی»، «پهن کردنی». سجع: رسانیدند، بگرفتند، بربودند.

معنی: اتفاقاً پس از نماز ظهر، امیر چند کشتی طلب کرد و ده قایق آوردند. یکی از آن‌ها بزرگ‎تر بود برای نشستن امیر مسعود و آن قایق را فرش کردند و روی آن سایه‎‌بان کشیدند. و امیر آنجا رفت و از هر گروهی از مردم در کشتی‎‌های دیگر بودند. ناگهان دیدند که آب بالا آمده و کشتی امیر پر شد و شروع به شکستن و غرق شدن کرد، وقتی که متوجّه شدند کشتی دارد غرق می‌‎شود و صدای فریاد مردم بلند شد، امیر بلند شد.

خوش‎بختانه کشتی‌‎های دیگر به امیر نزدیک‌‎تر بودند. هفت هشت نفر پریدند و امیر را گرفتند و نجات دادند و به کشتی دیگر بردند و امیر بسیار آسیب دید و پای راستش زخمی شد، آن‌گونه که یک لایه از پوست و گوشتش جدا شد و چیزی نمانده بود که غرق شود. اما خداوند بعد از نشان دادن قدرت خود رحمت کرد و جشن و شادی به آن بزرگی خراب شد و وقتی امیر مسعود به کشتی رسید، کشتی‎‌ها را به حرکت درآوردند و به ساحل رودخانه رساندند.

***

و امیرِ از آن جهان آمده، به خیمه فرود آمد و جامه بگردانید و تَر و تباه شده بود و بَرنشست و به زودی به کوشک آمد که خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تَشویشی بزرگ به پای شده و اَعیان و وزیر به خدمتِ استقبال رفتند. چون پادشاه را سلامت یافتند، خروش و دعا بود از لشکری و رعیّت و چندان صدقه دادند که آن را اندازه نبود.

***

جامه بگردانید: لباسش را عوض کرد. کوشک: قصر، کاخ. تشویش: نگرانی، اضطراب. اَعیان: بزرگان، اشراف. رعیّت: مردم، مردمِ فرودست.

نکات: فعل پیشوندی: فرود آمد. قید صفت: «سخت» در عبارت «خبری سخت ناخوش». نوع «ی» در«لشکری»: یای نسبت و «لشکری» صفت نسبی است. کنایه: «از آن جهان آمده» کنایه «از مرگ نجات یافته». مجاز: دل‌ها مجاز از مردم.

معنی: امیر از غرق شدن نجات یافت، به خیمه آمد و لباسش را عوض کرد و (لباس‌ها) خیس و پاره شده بود. و سوار اسب شد و به سرعت به قصر رفت؛ زیرا خبر بسیار بدی در میان سپاه منتشر شده بود و اضطراب و نگرانی بزرگی همه را فراگرفته بود و بزرگان و وزیر به استقبالِ امیر رفتند. وقتی پادشاه را سالم دیدند، فریاد و دعا بود که از همۀ مردم، چه لشکری و چه مردم عادی بلند شد و آن‎ قدر صدقه دادند که اندازه نداشت.

***

و دیگر روز، امیر نامه‌ها فرمود به غَزنین و جمله مملکت بر این حادثۀ بزرگ و صَعب که افتاد و سلامت که به آن مَقرون شد و مِثال داد که هزار هزار دِرَم به غزنین و دوهزار هزار دِرَم به دیگر ممالک، به مُستَحِقّان و درویشان دهند شُکر این را، و نِبشته آمد و به توقیع، مؤکّد گشت و مُبَشِّران برفتند.

***

غزنین: شهری در افغانستان امروزی و پایتخت غزنویان. صَعب: سخت، دشوار. مَقرون: همراه، نزدیک. مثال داد: فرمان داد، دستور داد. هزار هزار دِرَم: یک‎ میلیون سکۀ نقره. دِرَم: درهم نوعی سکّه از جنس نقره. توقیع: امضا کردن نامه و فرمان. مُوکَّد گشت: تأیید شد، مورد قبول واقع شد. مُبَشِّران: بِشارت‎ دهندگان، مژده ‎رسانان.

معنی: و روز دیگر امیر نامه‌‎هایی دربارۀ این حادثۀ بزرگ و دشواری که رخ داد و به سلامتی گذشت، به غزنین و تمام شهرها فرستاد و دستور داد برای شکرگزاری از به خیر گذشتنِ این حادثه، یک‎ میلیون دِرهَم به فقیران غزنین و دومیلیون درهَم به مردم فقیران سایرِ سرزمین‎‌ها داده شود و نامه نوشته و با امضای پادشاه تأیید شد و مژده ‎دهندگان رفتند.

تدریس خصوصی فارسی یازدهم | کلاس خصوصی فارسی یازدهم

***

و روز پنج‎شنبه، امیر را تب گرفت؛ تب سوزان و سَرسامی افتاد، چنان‎ که بار نتوانست داد و مَحجوب گشت از مردمان، مگر از اَطِبّا و تنی از خدمتکاران مرد و زن و دل ‎ها سخت متحیِّر شد، تا حال چون شود.

***

سرسام: سردرد. بار: اجازۀ حضور و ملاقات. محجوب گشت: از نظرِ مردمان پنهان شد، دیده نشد. مُتَحَیّر: حیرت‌زده، سرگردان.

نکات: تضاد: زن و مرد.

معنی: و روز پنج‎شنبه، امیر تب کرد، تبی شدید و سردرد گرفت، آن ‎گونه که نتوانست با کسی ملاقات کند و از چشم مردم به جز پزشکان و چند نفر از خدمتکاران زن و مرد دور شد و مردم سخت نگران بودند که وضعیّت چه می‎‌شود.

***

تا این عارضه افتاده بود، بونصر نامه‌‎های رسیده را، به خطّ خویش، نُکَت بیرون می‎ آورد و از بسیاریِ نُکَت، چیزی که در او کَراهِیَتی نبود، می‌فرستاد فرودِ سرای، به دست من و من به آغاجیِ خادم می‎ دادم و خیرخیر جواب می‎ آوردم و امیر را هیچ ندیدمی تا آن‎‌گاه که نامه‎‌ها آمد از پسرانِ علی تکین و من نُکت آن نامه‎‌ها پیش بردم و بشارتی بود. آغاجی بستَد و پیش بُرد. پس از یک ساعت، برآمد و گفت: «ای بوالفضل، تو را امیر می‎‌بخوانَد.»

***

عارضه: حادثه، اتفاق. بونصر مُشْکان: دبیر رسایل مسعود و محمود غزنوی که تا پایان عمر در این سِمت بود؛ وی استاد بیهقی است و بیهقی در همه‌جای تاریخ خود از او به نیکی و بزرگی یاد کرده است. نُکَت: نکته‌ها. کَراهیَت: ناپسندی، در اینجا منظور خبر ناراحت‌کننده است. فرودِ سرای: بخش پایین کاخ. خیرخیر: به سرعت، تند. آغاجی خادم: خادم مخصوصِ سلطان مسعود. سِتَدن: گرفتن.

نکات: قید: خیرخیر.

معنی: از زمانی که این اتّفاق افتاده بود، بونصر مُشکان نامه‌‎های رسیده را خودش بررسی می‌‎کرد؛ با خطّ خودش نکته‎‌های مهم را بیرون می‌آورد و هرچه که در آن خبر بد و ناگواری وجود نداشت، بازنویسی می‌‎کرد و در داخل کاخ به دست من (بیهقی) می‌‎رساند و من آن نامه‎‌ها را به خادم خاصّ شاه، آغاجیِ خادم، می‌‎دادم و سریع جواب می‌‎آوردم و امیر را هیچ ‎وقت ندیدم تا لحظه‌ای که نامه‌‎ای از پسران علی تکین آمد و من نکته‌های مهم آن نامه را بردم و خبر خوشی بود.

آغاجی آن را گرفت و پیش سلطان بُرد و پس از یک ساعت برگشت و گفت: ای ابوالفضل، امیر با تو کار دارد.

***

پیش رفتم. یافتم خانه تاریک کرده و پرده‌های کَتّان آویخته و تَر کرده و بسیار شاخه‌‎ها نهاده و تاس‌‎های بزرگ پُر یخ بر زَبَرِ آن و امیر را یافتم آنجا بر زَبَرِ تخت نشسته، پیراهن توزی، مِخنَقه در گردن، عِقدی همه کافور و بوالعلای طبیب زیرِ تخت نشسته دیدم.

***

کَتَّان: گیاهی است که از ساقه‎‌های الیاف آن در نساجی استفاده می‎‌کنند، نوعی پارچه. تاس: ظرف مسی. زَبَر: بالای. توزی: منسوب به توز، پارچۀ نازک کتانی که نخست در شهر توز می‌‎بافته‌اند. مِخنَقه: گردن بند، قلاده. عِقد: گردن‌بند، گلوبند. کافور: مادّه‌‎ای معطّر به رنگ سفید که خاصیّت تب‌‎زدایی دارد. بوالعلای طبیب: پزشک مخصوص سلطان مسعود. زیر: کنار و پایین تخت.

نکات: مفاهیم: توصیف بسیار دقیق ظاهر شخص از ویژگی‎‌های تاریخ بیهقی و یکی از علل زیبایی این کتاب است.

معنی: پیش رفتم، دیدم اتاقک را تاریک کرده‌اند و پرده‎‌هایی از جنس کَتان خیس کرده و آویزان کرده‌‎اند و شاخه‌‎های بسیاری نهاده و ظرف‎‌های پر از یخ روی آن قرار داده‌‎اند و امیر را دیدم آنجا روی تخت نشسته با پیراهن توزی و گردن‌بندی از کافور در گردن و دیدم ابوالعلای طبیب را کنار تخت نشسته.

***

گفت: «بونصر را بگوی که امروز درستم و در این دو سه روز، بار داده آید که علّت و تب تمامی زایل شد.»

***

دُرُستم: سالمم، تندرستم. علّت: بیماری، مریضی. زایل شدن: از بین رفتن، نابود شدن.

نکات: «را» در معنای حرف اضافۀ «به»: بونصر را بگوی.

معنی: سلطان مسعود گفت: «به بونصر بگو که امروز حالم خوب است و در این دو سه روز اجازۀ ملاقات داده می‎‌شود؛ زیرا بیماری و تب کاملاً از بین رفته است.»

***

من بازگشتم و این ‎چه رفت، با بونصر بگفتم. سخت شاد شد و سجدۀ شکر کرد خدای را عَزّوجَل بر سلامت امیر، و نامه نبشته آمد. نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم. تا سعادت دیدارِ همایونِ خداوند، دیگرباره یافتم و آن نامه را بخواند و دَوات خواست و توقیع کرد و گفت: «چون نامه‎‌ها گُسیل کرده شود، تو باز آی که پیغامی‌‎ست سوی بونصر در بابی، تا داده­ آید.» گفتم: «چنین کنم.» و بازگشتم با نامۀ توقیعی و این حال ‎ها را با بونصر بگفتم.

***

راه یافتم: اجازه حضور یافتم. همایون: فرخنده، خجسته، مبارک. خداوند: منظور سلطان مسعود است.

نکات: نقش «سخت» در «سخت شاد شد»: قید مسند. فعل مجهول قدیمی: نبشته آمد، مجهول فعل نوشت؛ در گذشته به جای «شدن» از «آمدن» نیز برای مجهول کردن فعل بهره می‌‎بردند. فعل مرکب مجهول: گسیل کرده شود. داده آید: داده شود. نامۀ توقیعی: نامه‌‎ای که شاه آن را امضا کرده است. مجاز: «دوات» مجاز از «قلم و مُرکّب» است.

معنی: من (بیهقی) بازگشتم و موضوعی را که شنیده بودم به بونصر گفتم، خیلی شاد شد و خداوند بزرگ را شکر گفت و به خاطر سلامتی امیر سجدۀ شکر کرد و نامه نوشته شد، نزد آغاجی بردم و اجازۀ حضور پیدا کردم تا سعادت دیدار مجدّد سلطان حاصل شد.

آن نامه را خواند و قلم و مرکّب خواست و اِمضا کرد و گفت: «وقتی که نامه‎‌ها فرستاده شد تو (بیهقی) برگرد؛ زیرا دربارۀ موضوعی، پیغامی برای بونصر دارم، تا آن پیغام را به تو بدهم.» گفتم: «این کار را می‌کنم» و با نامۀ امضا شده بازگشتم و این اتفاقات را به بونصر گفتم.

***

و این مرد بزرگ و دبیر کافی، به نشاط، قلم درنهاد. تا نزدیکِ نماز پیشین، از این مُهِمّات فارغ شده بود و خَیلتاشان و سوار را گُسیل کرده. پس، رُقعتی نبشت به امیر و هرچه کرده بود، باز نمود و مرا داد.

***

کافی: توانا، کاردان. دبیر: نویسنده. نماز پیشین: نماز ظهر. نمازهای پنج‌گانه به فارسی: «دوگانه: صبح»، «پیشین: ظهر»، «دیگر: عصر»، «شام: مغرب»، «خفتن: عشا». مُهمّات: کارهای مهم (این واژه نیز تحوّل معنایی پیدا کرده و امروزه به معنای وسایل و ادوات جنگی است). خَیلتاشان: گروه نوکران و چاکران. گُسیل: روانه، فرستادن. رُقعه: نامۀ کوچک و کوتاه. بازنمودن: شرح دادن، توضیح دادن.

نکات: تحوّل معنایی «دبیر»: امروزه در معنای معلم و آموزگار، اما در گذشته به معنای نویسنده. کنایه: «قلم درنهاد» کنایه از «شروع به نوشتن کرد».

معنی: و این مرد بزرگ و نویسندۀ توانا، با شادی شروع به نوشتن کرد. تا نزدیک نماز ظهر از این کارهای مهم (سر و سامان دادن به کارها) آسوده شده بود و نوکران و سواران را فرستاده بود (تا نامه‌­ها را ببرند). بعد از آن نامه‌ای نوشت به امیر و هر کاری که انجام شده بود بیان کرد و نامه را به من داد.

***

و بِبُردم و راه یافتم و برسانیده و امیر بخواند و گفت: «نیک آمد» و آغاجی خادم را گفت: «کیسه‎‌ها بیاور» و مرا گفت: «بِستان؛ در هر کیسه هزار مِثقال زَرِ پاره است. بونصر را بگوی که زَرهاست که پدر ما از غَزوِ هندوستان آورده است و بُتان زَرّین شکسته و بِگُداخته و پاره کرده و حلال‎‌ترِ مال‎‌هاست. و در هر سفری ما را از این بیارند تا صدقه‌‎‎ای که خواهیم کرد حلالِ بی‌شُبهَت باشد، از این فرماییم؛

و می‌شنویم که قاضی بُست، بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگ‎دست‌‎اند و از کس چیزی نَستانند و اندک‌‎مایه ضَیعَتی دارند. یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر، تا خویشتن را ضَیعَتَکی حلال خرند و فَراخ‌تر بتوانند زیست و ما حقّ این نعمتِ تندرستی که بازیافتیم، لَختی گزارده باشیم.»

***

زَرِ پاره: قراضه و خُردۀ زر، زرِ سکّه شده. غَزو: در اصل به جنگ‎‌هایی که پیامبر در صدر اسلام حضور داشته است، گفته می‎‌شود؛ امّا سلطان محمود دوازده ‎بار به هندوستان حمله کرد و چون ادّعای گسترش دین اسلام را داشت، نام جنگ‌‎هایش را «غزو» گذاشت و طلا و جواهرات هندوستان را به‎ عنوان غنیمت و غرامت به ایران آورد. بُتان زرّین: بت‎‌های طلایی. گُداخته: ذوب کرده. پاره کرده: به سکّه تبدیل کرده. بی‌‎شبهت: بی‌­شک و تردید.

بوالحسن بولانی: قاضی شهر بُست در زمان سلطان مسعود. «بوالحسن بولانی» بدل برای «قاضی بست» و «بوبکر» بدل برای «پسرش». ضَیعَت: زمین زراعتی، زمین کشاورزی. ضَیعَتَک: زمین کشاورزی کوچک، «ک» پسوند تصغیر. فراخ‌تر بتوانند زیست: با آسودگی بیشتر بتوانند زندگی کنند. لَختی: اندکی، مقداری. گزارده باشیم: ادا کرده باشیم، انجام داده باشیم.

نکات: «را» در عبارت «در هر سفری ما را از این بیارند»: حرف اضافه در معنای «برای».

معنی: من نامه‎‌ها را بردم و اجازۀ حضور یافتم و نامه‎‌ها را به امیر رساندم و امیر خواند. گفت: «خوب است» و به آغاجی خادم گفت: «کیسه‌‎ها را بیاور» و به من گفت: «بگیر؛ در هر کیسه هزار مثقال سکّۀ طلا است.

به بونصر بگو که طلاهایی است که پدر ما (سلطان محمود) از جنگ هندوستان آورده است. بت‎‌های طلایی را شکسته، ذوب کرده و به سکّه تبدیل کرده است و از حلال‎‌ترین دارایی­‌ها است. و در هر سفری برای ما از این سکّه‌‎ها می‌‎آورند تا زمانی که می­‌خواهیم صدقه‌­ای دهیم که از پول کاملاً حلال باشد، دستور می‌‎دهیم از این سکّه‌‎ها صدقه بدهند.

و شنیده‎‌ایم که قاضی شهرِ بُست، بوالحسن بولانی و پسرش، بوبکر خیلی فقیرند و از کسی چیزی نمی‎‌گیرند و زمین زراعتی کمی دارند. باید یک کیسه به پدر بدهی و یک کیسه به پسر، تا برای خودشان زمین زراعی کوچکی بخرند و بهتر بتوانند زندگی کنند و ما اندکی شکرگزار این نعمتِ سلامتی که دوباره به دست آورده‌ایم، باشیم.»

***

من کیسه‌‎ها بِستَدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت: «خداوند این سخت نیکو کرد و شنوده‌‎ام که ابوالحسن و پسرش وقت باشد که به ده دِرَم درمانده‌اند.» و به خانه بازگشت و کیسه‎‌ها با وی بردند و پس از نماز کَس فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را بخوانْد و بیامدند. بونصر، پیغام امیر به قاضی رسانید.

***

حال: آنچه اتفاق افتاده بود. شنوده ام: شنیده‌‎ام. وقت: زمان‌هایی، وقت‎‌هایی. بخوانْد: صدا کرد.

نکات: نیکو: قید است. سخت: قیدِ قید است. کنایه: «به ده دِرَم درمانده‌‎اند» کنایه از «فقر، تنگدستی».

معنی: من کیسه‌‎ها را گرفتم و به نزد بونصر آوردم و موضوع را تعریف کردم و بونصر گفت: امیر کار بسیار خوبی کرد و شنیده‎‌ام که گاهی اوقات بوالحسن و پسرش به خاطر ده دِرهم گرفتارند و به خانه بازگشت و کیسه‌‎ها را به همراه او بردند و پس از نماز کسی را فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را خبر کردند و آن‌ها آمدند و بونصر پیغام امیر را به قاضی رسانید.

***

بسیار دعا کرد و گفت: «این صِلَت فَخر است. پذیرفتم و بازدادم که مرا به کار نیست و قیامت سخت نزدیک است، حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا سخت دربایست نیست؛ امّا چون به آنچه دارم و اندک است، قانعم، وِزر و وَبال این، چه به کار آید؟»

***

صِلَت: هدیه، جایزه، پاداش. فخر: باعث افتخار، سربلندی. بازدادم: برگرداندم. مرا سخت دربایست نیست: به آن‌ها نیازی ندارم. حساب این نتوان داد: نمی‌‎توانم از بابت این به خدا پاسخگو باشم. وِزر: گناه، بزه. وَبال: گرفتاری، عذاب، دشواری.

نکات: نوع «را» در «مرا به کار نیست»: فکِّ اضافه.

معنی: قاضی بسیار دعا کرد و گفت: «این هدیه موجب افتخار من است. پذیرفتم و پس دادم زیرا به درد من نمی‌خورد و قیامت خیلی نزدیک است، حساب این مال‎‌ها را نمی‌‎توانم بدهم و نمی‎ گویم که به آن‌ نیازی ندارم؛ امّا چون به آنچه که دارم و کم است قناعت می‌کنم، تحمل بار گناه و عذاب این سکّه‌‎ها به چه درد من می‎‌خورَد؟»

***

بونصر گفت: «ای سبحان‌الله، زری که سلطان محمود به غَزو از بُتخانه‎‌ها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین می‌رَوا دارد سِتَدن، آن، قاضی همی‌نَستاند؟!»

***

سبحان‌الله: پاک و مُنزّه است خداوند بزرگ، در فارسی از روی تعجب گفته می‌شود.

نکات: شبه‌جمله: ای سبحان‌الله (شگفتا) (در هنگام شمارش جملات، شبه‌جمله‌ها یک جمله به حساب می‌آیند).

معنی: بونصر گفت: «شگفتا، طلایی که سلطان محمود با جنگ به دست آورده و بت‎‌ها را شکسته و به سکّه تبدیل کرده و خلیفۀ مسلمانان در بغداد، گرفتن آن را جایز می‎‌شمرد و (حرام نمی‌داند)، این طلا را، تو (که مقام پایین‎‌تری داری) قبول نمی‌‎کنی؟

***

گفت: «زندگانی خداوند دراز باد؛ حالِ خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است و خواجه با امیر محمود به غَزوها بوده است و من نبوده‎‌ام و بر من پوشیده است که آن غَزوها بر طَریق سُنّت مصطفی است یا نه. من این نپذیرم و در عُهدۀ این نشوم.»

***

سنّت مصطفی: راه و روش پیامبر، آیین پیامبر. بر من پوشیده است: نمی‎‌دانم، بی‎‌خبر هستم. در عهدۀ این نشوم: مسئولیتش را قبول نمی‌کنم، این کار را به عهده نمی‌گیرم. پاره کرده: به سکّه تبدیل کرده. خداوند: پادشاه، صاحب، سلطان مسعود. خواجه: بزرگ منظور بونصر است.

نکات: جملۀ دعایی: زندگی خداوند (سلطان مسعود) دراز باد. مفاهیم: قاضی چون می‎‌داند که سلطان محمود به زور و ظالمانه این پول‎‌ها را به دست آورده است، می‌گوید به درد من نمی‌‎خورد.

معنی: قاضی گفت: «زندگانی امیر مسعود دراز باد؛ وضعِ خلیفه با من فرق می­‌کند؛ زیرا او صاحب اختیار دین و کشور است و ای خواجه (بونصر مشکان)! تو با امیر در جنگ‌‎ها بوده‌‎ای ولی من نبوده‌‎ام و نمی‌‎دانم که آن جنگ‎‌ها به شیوۀ پیامبر بوده یا نه. من این هدیه‌‎ها را نمی‎‌پذیرم و مسئولیّت آن را قبول نمی‎‌کنم.»

***

گفت: «اگر تو نپذیری به شاگردان خویش و به مُستَحقّان و درویشان ده.»

***

نپذیری: قبول نمی‌‎کنی، نمی‎‌پذیری. مُستَحقان: نیازمندان، فقیران.

معنی: بونصر گفت: «اگر تو قبول نمی‌کنی، به شاگرانت و به فقیران بده».

***

گفت: «من هیچ مُستَحق نشناسم در بُسْت که زر به ایشان توان داد و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر بَرَد و شُمارِ آن به قیامت مرا باید داد؟ به ‎هیچ‎ حال این عُهده قبول نکنم.»

***

مُستَحق: نیازمند، فقیر. بُست: شهری در شرق سیستان و در کنارۀ رود هیرمند. مرا چه افتاده است: چه بر سر من آمده است؟ (مگر عقلم کم شده است). شمار دادن: حساب پس دادن. عهده: مسئولیّت، تعهّد.

معنی: قاضی گفت: «من فقیری در شهر نمی‎‌شناسم که بتوانم زرها به او بدهم و چه بر سر من آمده است که فرد دیگری از طلاها بهره ببرد و من در قیامت حساب پس بدهم؟ به‎ هیچ‎ وجه، قبول نمی‎‌کنم.»

***

بونصر پسرش را گفت: «تو از آنِ خویشتن بستان.»

***

آنِ خویشتن: مال خودت، برای خودت.

نکات: آنِ: ضمیر ملکی. «را» در معنای حرف اضافۀ «به»: پسرش را گفت (به پسرش گفت).

معنی: بونصر به پسر قاضی گفت: «تو کیسۀ خودت را بردار».

***

گفت: «زندگانی خواجه عَمید دراز باد؛ عَلی اَیّ حال، من نیز فرزندِ این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته‌ام و اگر وی را یک ‎روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته، واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی؛ پس، چه جایِ آن که سال‎‌ها دیده‌‎ام و من هم از آن حساب و توقّف و پرسش قیامت بترسم که وی می‌ترسد و آنچه دارم از اندک‎‌مایه حُطامِ دنیا حلال است و کِفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.»

***

خواجه عَمید: لقب بونصرِ مُشکان. عَمید: سَروَر، بزرگ. عَلی اَی حال (شبه‎ جمله): به‎ هرحال. توقّف: درنگ کردن، ایستادن، در این درس به معنای سؤال و جواب روز قیامت است. اندک‌مایه: مقدار کمی. حُطام: مال در اصل ریزۀ هر چیز، ولی در اینجا منظور دارایی بی‌ارزش دنیایی است. کفایت است: کافی است، بس است. زیادت: بیشتر. حاجتمند: نیازمند.

نکات: «ی» استمراری به جای «می» استمراری: بودمی، کردمی و … (ویژگی سبکی). تضاد: پرسش و پاسخ.

معنی: گفت: «زندگانی خواجۀ بزرگ طولانی باد. به‎ هر حال من نیز فرزند این پدرم که این حرف‎‌ها را زد و علم را از او آموخته‌ام و حتی اگر او را یک ‎روز دیده بودم و نظرات و روش­‌های او را می‌دانستم، لازم بود که در تمام مدت عمر از او پیروی کنم، چه رسد به اینکه سال‌هاست او را دیده‌ام. و من هم از آن حسابِ روز قیامت و پرسش و پاسخ که او می‌ترسد، می‌‎ترسم و آنچه دارم از داراییِ اندکِ دنیا که حلال است، کافی است و به ‎هیچ ‎وجه زیادتر نمی‌خواهم و نیازمند نیستم.»

***

بونصر گفت: «لِلّهِ دَرُّکُما؛ بزرگا که شما دو تنید.» و بگریست و ایشان را بازگردانید و باقی روز اندیشه‎‌مند بود و از این یاد می‌کرد.

***

لِلّهِ دَرُّکُما: جملۀ دعایی، خدا خیرتان بدهد. بزرگا که شما دو تنید: شما دو نفر چه انسان‌‎های بزرگی هستید. اندیشه‌مند بود: در فکر و خیال بود، به فکر فرورفته بود.

نکات: «الف» مبالغه: بزرگا. فعل پیشوندی: بازگردانید. ضمیر اشارۀ «این»: از این یاد می‎‌کرد.

معنی: بونصر گفت: «خدا خیرتان دهد؛ شما دو نفر چه انسان‎‌های بزرگی هستید» و گریه کرد و آن دو نفر را برگرداند و بقیۀ روز ناراحت بود و از این اتفاق یاد می‎ کرد.

***

و دیگر روز رُقعَتی نِبِشت به امیر و حال بازنمود و زَر بازفرستاد.

***

حال بازنمود: موضوع را شرح داد، توضیح داد. بازفرستاد: برگرداند، پس داد.

معنی: و فردای آن روز، نامه‌ای نوشت به امیر و موضوع را توضیح داد و طلاها را پس فرستاد.

نکات ضروری درس قاضی بست

* تبدیل فعل معلوم به مجهول

در زبان فارسی این امکان وجود دارد که در بعضی از جملات، گوینده، فاعل را از جمله حذف کند به گونه‌ای که فاعل جمله مشخص نباشد. از این امکان در موارد مختلفی استفاده می‌شود؛ از جمله در زمانی که فاعل مشخص نباشد یا فاعل چندان اهمیت نداشته باشد و همچنین زمانی که گوینده تمایلی به بردن نام فاعل نداشته باشد.

برای ایجاد جمله مجهول، فاعل را از جمله معلوم حذف می‌کنیم. سپس اگر مفعول در جمله ذکر شده باشد، مفعول را در جای فاعل می‌آوریم و نقش‌نمای آن را (در صورت وجود داشتن) حذف می‌کنیم. پس از آن فعل معلوم را به صفت مفعولی (بن ماضی+ ه) تبدیل می‌‎کنیم و با مشتقات مصدر «شدن» (شد/ می‌‎شود و …) متناسب با شناسه و زمان فعل اصلی می‌‎آوریم؛ مانند: دیده شد، گداخته می‌‎شود، انداخته نشد و… .

نکته: در قدیم به جای «شدن» از «آمدن» و «گشتن» نیز برای مجهول کردن فعل بهره می‌‎بردند. فعل مجهول قدیمی: نبشته آمد: نوشته شد (مجهول فعل نوشت)؛ خوانده گشت: خوانده شد.

* انواع چند

1- صفت مبهم: با اسم همراه است در جملۀ غیرپرسشی: چند روز پیش او را دیدم.

2- ضمیر مبهم: بدون اسم، جملۀ غیرپرسشی: نمی‎‌دانم چند گرفتم.

3- صفت پرسشی: با اسم همراه است در جملۀ پرسشی: چند روز به عید مانده؟

4- ضمیر پرسشی: بدون اسم، در جملۀ پرسشی: چند خریدی؟

– چند در قدیم معمولا بعد از اسم می‌‎آمده، درصورتی که صفت پیشین است؛ مانند: تنی چند از خدمتکاران (چند تن از خدمتکاران).

* انواع «را» در درس قاضی بست

الف) نشانۀ مفعول: اگر وی را یک روز دیده بودمی.

ب) نشانۀ حرف اضافه: بونصر را بگوی.

ج) نشانۀ فکِّ اضافه: مرا به کار نیست.

* قید صفت

آن است که بین ترکیب وصفی، قیدی بیاید؛ مانند: واژۀ «سخت» در عبارت: «خبری سخت ناخوش».

* صفت عالی

اگر صفت برتر (تفضیلی) با کسره بیاید به صفت برترین (عالی) تبدیل می‎‌شود؛ مانند «حلال‎ ترِ»: صفت عالی است به معنای «حلال‌ترین».

شعرخوانی زاغ و کبک

شعرخوانی زاغ و کبک فارسی یازدهم

زاغی از آنجا که فَراغی گُزید رَختِ خود از باغ به راغی کشید
دید یکی عَرصه به دامانِ کوه عَرضه دِهِ مَخزن پنهانِ کوه
نادِره کبکی به جَمال تمام شاهدِ آن روضۀ فیروزه‌‎فام
هم حَرکاتش مُتناسب به هم هم خُطُواتَش مُتَقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را   وآن رَوِش و جُنبش هموار را
بازکشید از روشِ خویش پای در پی او کرد به تقلید جای
بر قدمِ او قدمی می‎‌کشید وَز قلمِ او قلمی می‌کشید
در پی‌اش اَلقصّه در آن مرغزار رفت بر این قاعده روزی سه‎‌چار
عاقِبت از خامی خود سوخته رَهروی کبک نیاموخته
کرد فرامُش ره و رفتار خویش ماند غَرامت‌زده از کار خویش
تحفه ‎الاحرار، جامی

معنای کلمات شعرخوانی زاغ و کبک

زاغ: کلاغ سیاه، غُراب. فَراغ: آسایش، راحتی. گُزید: انتخاب کرد، پیدا کرد. رخت: اسباب منزل، اثاث و کالای خانه. راغ: دامنۀ کوه، صحرا. عرصه: میدان، پهنه. عَرضه ده: نشان‌‎دهنده، نمایان‎‌کننده. مخزن: گنجینه، گنج. نادره: کمیاب، بی‎ نظیر. کبک: از پرندگان زیبای طبیعت که بیشتر در کوهسار زندگی می‌کند که پا و نوک سرخ‌رنگ دارد و با ناز راه رفتن آن معروف است. جمال: زیبایی، نیکویی. شاهد: زیبارو، معشوق، محبوب. روضه: گلستان، باغ.

 حمایت مالی فارسی 100

فیروزه: یکی از سنگ‎‌های گران‎‌بها به رنگ آبی مایل به سبز. فیروزه فام: فیروزه‌‎ای ‎رنگ. متناسب: هماهنگ، موزون. خُطُوات: گام‌ها، قدم‌ها. مُتقارب: نزدیک‌شونده، همگرا. رَه: کوتاه‌شدۀ راه. روش: راه رفتن. جنبش: حرکت کردن، جنبیدن. تقلید: مانند کسی یا چیزی رفتار کردن. قدم: گام. رَقم: نوشتن. القِصّه: خلاصه. مَرغزار: چمنزار، گلزار. قاعده: شیوه، روش. چار: کوتاه شدۀ چهار. روزی سهچار: چند روز. عاقبت: سرانجام، در نهایت.

خامی: نادانی، بی‌‎تجربگی. سوخته: ضرر کرده، آسیب ‎دیده. رهرو: شاگرد، پیرو. فرامُش: کوتاه‌شدۀ فراموش. غرامتزده: آسیب‌‎دیده، ضرر کرده.

شعرخوانی زاغ و کبک

چند نکته تکمیلی درس 2 فارسی یازدهم

ما در این مقاله، به بررسی معنی درس قاضی بست و شعرخوانی زاغ و کبک پرداختیم و متن کامل مندرج در کتاب را آوردیم. برای دریافت متن کامل کتاب فارسی می‌توانید به سایت دفتر تالیف کتاب‌های درسی مراجعه کنید. همچنین برای دانلود متن کامل کتاب تاریخ بیهقی و درس قاضی بست، اینجا کلیک کنید و اگر می‌خواهید کتاب تحفه الاحرار را بخوانید، اینجا کلیک کنید. البته من از شما می‌خواهم که بعد از خواندن این مقاله، به سراغ مطالعه بخش‌های دیگر کتاب بروید.

همچنین ما، علاوه بر معنی درس قاضی بست فارسی یازدهم، شرح و معنی درس‌های دیگر کتاب فارسی یازدهم را در سایت فارسی 100 قرار داده‌ایم. برای مطالعه این مقاله‌ها، اینجا کلیک کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *