درس ذوق لطیف را خوانده اید؟ قرار است در این مقاله، با تمام جزئیات این درس مهم کتاب فارسی 2 آشنا شویم.
آموزش، فقط محدود به چارچوب کلاس نیست. ما در سایت فارسی ۱۰۰ زمینه ای برای بهره گیری دانش آموزان از آموزش رایگان و همیشگی فراهم کرده ایم.
در این پست آموزشی، شرح و معنی درس ذوق لطیف ، درس نهم کتاب فارسی یازدهم (فارسی 2) توسط گروه آموزشی راه روشن (دکتر سید علی هاشمی، دکتر امید نقوی و بهرام میرزایی) به شما ارائه می شود.
متن درس ذوق لطیف
خاله ام چند سالی از مادرم بزرگ تر بود. از شوهرش جدا شده بود. چند بچّه اش همگی در شیرخوارگی مرده بودند و او مانده بود تنها. با آنکه از نظر مالی هیچ مشکلی نداشت و در نوع خود مُتَمَکِّن به شمار می رفت، از جهات دیگر ناشاد و سرگردان بود. تنهایی و بی فرزندی برای یک زن، مشکلی بزرگ بود و او گاهی در قُم نزد برادرش زندگی می کرد، گاهی در کبوده. نمیدانست در کجا ریشه بدواند.
با این حال، او نیز مانند مادرم توکّلی داشت که به او مقاومت و استحکام اراده میبخشید. از بحرانهای عصبی، که امروز رایج است و تحفۀ برخورد فرهنگ شرق با غرب است، در آن زمان خبری نبود. هر عصب و فکر به منبع بی شائبۀ ایمان وصل بود که خوب و بد را به عنوان مَشیّت الهی میپذیرفت. به این زندگیِ گذرا آن قدرها دل نمیبست که پیشامد ناگوار را فاجعهای بینگارد و در نظرش اگر یک روی زندگی زشت میشد، روی دیگری بود که بشود به آن پناه برد.
بنابراین خاله ام با همه تمکّنی که داشت، به زندگی درویشانهای قناعت کرده بود، نه از بُخل بلکه از آن جهت که به بیشتر از آن احتیاج نداشت. در خانۀ مشترکی که خانوادۀ دیگری هم در آن زندگی میکردند، یک اتاق داشت. خانۀ کهن سالی بود و بر سر هم نکبت بار، عاری از هرگونه امکان آسایش. در همان یک اتاق زندگی خود را متمرکز کرده بود.
برای این خاله، من به منزلۀ فرزند بودم. گاه به گاه به دیدارش میرفتم و کنار پنجره مینشستیم و او برای من قصّه میگفت. برخلاف مادرم که خشک و کم سخن بود و از دایرۀ مسائل روزمرّه و «مذهبیّات» خارج نمیشد، وی از مباحث مختلف حرف میزد؛ از تاریخ، حدیث، گذشتهها و همچنین شعر؛ حتّی وقتی از آخرت و عوارض مرگ سخن میگفت، گفتارش با مقداری ظرافت و نَقل و داستان همراه بود.
برای من قصّههای شیرینی میگفت که او و مادرم، هر دو، آنها را از مادربزرگشان به یاد داشتند. از این مادربزرگ (مادر پدر) زیاد حرف میزدند که عمر درازی کرده و سخنان جذّابی گفته بود. به او میگفتند «مادرجون». ورد زبانشان بود: «مادرجون این طور گفت، مادرجون آن طور گفت.»
نخستین بار از زبان خاله و گاهی هم مادرم بود که بعضی از قصّههای بسیار اصیل ایرانی را شنیدم و به عالم افسانهها – که آن همه پررنگ و نگار و آن همه پَرّان و نرم است – راه پیدا کردم. علاوه بر آن، خالهام با ذوق لطیفی که داشت، مرا نخستین بار از طریق سعدی با شعر شاهکار آشنا نمود. او سواد چندانی نداشت؛ حتّی مانند چند زن دیگر در ده، خواندن را میدانست و نوشتن را نمیدانست، ولی درجۀ فهم ادبیاش خیلی بیشتر از این حد بود. او نیز مانند داییام موجود «یک کتابی» بود؛ یعنی، علاوه بر قرآن و مَفاتیحُ الجِنان، فقط کلّیّات سعدی را داشت. این سعدی همدم و شوهر و غمگسار او بود. من و او اگر زمستان بود، زیر کرسی و اگر فصول ملايم بود، همان گونه روی قالیچه مینشستیم؛ به رخت خوابی که پشت سرمان جمع شده بود و حکم پشتی داشت، تکيه میدادیم و سعدی میخواندیم؛ گلستان، بوستان، گاهی قصاید. هنوز فهم من برای دریافت لطایف غزل کافی نبود و خالهام نیز که طرفدار شعرهای اندرزی و تمثیلی بود، به آن علاقۀ چندانی نشان نمیداد.
سعدی که انعطاف جادوگرانهای دارد، آن قدر خود را خم میکرد که به حدّ فهم ناچیز کودکانۀ من برسد. این شیخِ همیشه شاب، پیرترین و جوان ترین شاعر زبان فارسی، معلّم اوّل که هم هیبَت یک آموزگار را دارد و هم مِهر یک پرستار، چشم عقاب و لطافت کبوتر، که هیچ حُفرهای از حفرههای زندگی ایرانی نیست که از جانب او شناخته نباشد، به هر حال، این همدمِ کودک و دستگیرِ پیر، از هفتصد سال پیش به این سو، مانند هوا در فضای فکری فارسی زبانها جریان داشته است.
من در آن اتاق کوچک و تاریک با او آشنا شدم؛ نظیر همان حجرههایی که خود سعدی در آنها نشسته و شعرهایش را گفته بود. خالهام میخواند و در حدّ ادراک خود معنی میکرد، قصّهها را ساده مینمود. این تنها خصوصیت سعدی است که سخنش به سخن همه شبیه باشد و به هیچ کس شبیه نباشد. در زبان فارسی، احدی نتوانسته است مانند او حرف بزند و در عین حال، نظیر حرف زدن او را هر روز در هر کوچه و بازار میشنویم.
آن کلّیات سعدی که خالهام داشت، شامل تصویرهایی هم بود؛ چاپ سنگی با تصویرهای ناشیانه ولی گویا و زنده، و من چون این حکایتها را میشنیدم و میخواندم و عکسها را میدیدم، لبریز میشدم. سراچۀ ذهنم آماس میکرد. بیشتر بر فَوَرانِ تَخَیّل راه میرفتم تا بر روی دو پا. پس از خواندن سعدی، وقتی از خانۀ خالهام به خانۀ خودمان بازمیگشتم، قوز میکردم و از فرط هیجان «لکُّه» میدویدم. کسانی که توی کوچه مرا این گونه میدیدند، شاید کمی «خُل» میپنداشتند.
خالهام نیز خوش وقت بود که من نسبت به کلام سعدی علاقه نشان میدادم؛ بنابراین با حوصله مرا همراهی میکرد. هر دو چنان بودیم که گویی در پالیز سعدی میچریدیم؛ از بوتهای به بوتهای و از شاخی به شاخی. معنی کلماتی را که نمیفهمیدیم، از آنها میگذشتیم. نه کتاب لغتی داشتیم و نه کسی بود که از او بتوانیم بپرسیم. خوشبختانه دامنۀ کلام و معنی به قدر کافی وسعت داشت که ندانستن مقداری لغت، مانع از برخورداری ما نگردد. اگر یک بیت را نمیفهمیدیم، از بیت دیگر مفهومش را در می یافتیم؛ آزادترین گشت و گذار بود.
از همانجا بود که خواندن گلستان مرا به سوی تقلید از سبک مسجّع سوق داد که بعد، وقتی در دبستان انشا مینوشتم، آن را به کار میبردم.
از لحاظ آشنایی با ادبیات، سعدی برای من به منزلۀ شیر «آغوز» بود برای طفل که پایۀ عضله و استخوان بندی او را مینهد. ذوق ادبی من از همان آغاز با آشنایی با این آثار، پُرتوقّع شد و خود را بر سکّوی بلندی قرار داد. از آنجا که مربّیِ کارآزمودهای نداشتم، در همین کورمال کورمالِ ادبی آغاز به راه رفتن کردم. بعدها اگر به خود جرئت دادم که چیزهایی بنویسم، از همین آموختن سرِخود و ره نوردیِ تنهاوش بود که:
«به حرص ار شربتی خوردم، مگير از من که بد کردم بيابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا»
سنایی
روزها، دکتر محمّدعلی اسلامی نَدوشَن
کلیات درس ذوق لطیف
دکتر محمّدعلی اسلامی نَدوشَن: استاد دانشگاه، نويسنده، شاعر، و اديب معاصر است. او در سال ۱۳۰۴ در ندوشنِ یزد به دنیا آمده است.
روزها: کتاب زندگی نامۀ خودنوشت (اتوبیوگرافی) دکتر محمّدعلی اسلامی ندوشن است که در 4 جلد منتشر شده است.
زندگينامه: زندگينامه موضوعي ادبي است که در آن به شرح حوادث و رويدادها و تفکّرات و تحوّلات روحي و فکري افراد پرداخته ميشود. زندگينامهها خواننده را با زندگي و انديشه بزرگان و روزگار اجتماعي و فرهنگي آنها آشنا ميکند. گاهي زندگينامه افراد به دستِ خود آنها نگاشته ميشود که به آن «اتوبيوگرافي» (Autobiography) ميگويند. مانند «روزها» از محمّدعلی اسلامی ندوشن.
سفرنامهنويسي، خاطرهنويسي و تذکرهنويسي را هم ميتوان جزئي از زندگينامهها به حساب آورد؛ زيرا در آنها نيز به زندگي و شرح حال افراد پرداخته ميشود. در ايران از گذشتههاي دور نوشتن شرح حال عارفان و شاعران بزرگ رواج داشته است؛ به عنوان نمونه، کتاب اسرار التّوحيد في مقامات شيخ ابي سعيد از محمّد بن منوّر و تذکره الاولياء اثر شيخ عطّار نيشابوری را ميتوان نام برد.
معنی و مفهوم متن و آرایه ها و نکات ادبی و زبانی درس ذوق لطیف
خاله ام چند سالی از مادرم بزرگ تر بود. از شوهرش جدا شده بود. چند بچّه اش همگی در شیرخوارگی مرده بودند و او مانده بود تنها. با آنکه از نظر مالی هیچ مشکلی نداشت و در نوع خود مُتَمَکِّن به شمار می رفت، از جهات دیگر ناشاد و سرگردان بود. تنهایی و بی فرزندی برای یک زن، مشکلی بزرگ بود و او گاهی در قُم نزد برادرش زندگی می کرد، گاهی در کبوده. نمیدانست در کجا ریشه بدواند.
***
مُتَمَکِّن: ثروتمند، دارای امکانات. کبوده: نام روستايي در اطراف قم. ریشه دواندن: جای گیر و مستحکم شدن در وضعيت يا مکانی؛ قوام یافتن و استحکام وضعيت کسی یا چیزی.
نکات: مفهوم: بیان مشکلات پس از جدايي؛ ناراحتی ها و مشکلات نداشتن فرزند و تنهايي در زمان پيری.
***
با این حال، او نیز مانند مادرم توکّلی داشت که به او مقاومت و استحکام اراده میبخشید. از بحرانهای عصبی، که امروز رایج است و تحفۀ برخورد فرهنگ شرق با غرب است، در آن زمان خبری نبود. هر عصب و فکر به منبع بی شائبۀ ایمان وصل بود که خوب و بد را به عنوان مَشیّت الهی میپذیرفت. به این زندگیِ گذرا آن قدرها دل نمیبست که پیشامد ناگوار را فاجعهای بینگارد و در نظرش اگر یک روی زندگی زشت میشد، روی دیگری بود که بشود به آن پناه برد.
***
توکّل: اعتماد و ایمان عمیق نسبت به خدا، سپردن و واگذار کردن امور به خداوند. تحفه: ارمغان، هدیه. بی شائبه: بی شک، بی گمان. پیشامد: رویداد، اتّفاق. ناگوار: سخت، دشوار، ناخوشايند. فاجعه: مصیبت بزرگ، سختی، بلا.
نکات: ترکيب وصفی: «بحرانهای عصبی» و «منبع بی شائبه». مفهوم: توکّل به خداوند و اعتقاد داشتن به اينکه هر اتفاق خوب يا بد، خواست و ارادۀ خداوند است مانع از ايجاد بحران های عصبی در افراد می شود.
***
بنابراین خاله ام با همه تمکّنی که داشت، به زندگی درویشانهای قناعت کرده بود، نه از بُخل بلکه از آن جهت که به بیشتر از آن احتیاج نداشت. در خانۀ مشترکی که خانوادۀ دیگری هم در آن زندگی میکردند، یک اتاق داشت. خانۀ کهن سالی بود و بر سر هم نکبت بار، عاری از هرگونه امکان آسایش. در همان یک اتاق زندگی خود را متمرکز کرده بود.
***
تمکّن: توانگری، ثروت. درویشانه: مانند درويشان، فقيرانه. بُخل: بخيل بودن، خسيس بودن. بر سر هم: در مجموع، روی هم رفته. نکبت بار: فلاکت آمیز، پُرمشقّت. عاری: خالی.
نکات: مفهوم: طبع بلندِ خاله و زندگی ساده و بی آلايش او با وجود داشتن ثروت و تمکّن مالی.
***
برای این خاله، من به منزلۀ فرزند بودم. گاه به گاه به دیدارش میرفتم و کنار پنجره مینشستیم و او برای من قصّه میگفت. برخلاف مادرم که خشک و کم سخن بود و از دایرۀ مسائل روزمرّه و «مذهبیّات» خارج نمیشد، وی از مباحث مختلف حرف میزد؛ از تاریخ، حدیث، گذشتهها و همچنین شعر؛ حتّی وقتی از آخرت و عوارض مرگ سخن میگفت، گفتارش با مقداری ظرافت و نَقل و داستان همراه بود.
برای من قصّههای شیرینی میگفت که او و مادرم، هر دو، آنها را از مادربزرگشان به یاد داشتند. از این مادربزرگ (مادر پدر) زیاد حرف میزدند که عمر درازی کرده و سخنان جذّابی گفته بود. به او میگفتند «مادرجون». ورد زبانشان بود: «مادرجون این طور گفت، مادرجون آن طور گفت.»
***
روزمرّه: هميشگی، روزانه. مذهبیّات: مربوط به مسائل دينی و مذهبی. عوارض: پيامدها، حوادث، بلايا. ظرافت: مجازاً نکتهسنجی، خوشطبعی. نَقل: سخنی را که از کسی شنیده شده برای دیگری بیان کردن. قصّه های شیرین: داستان های دلنشين.
نکات: ترکیب وصفی: «مسائل روزمرّه». ترکيباضافی: «عوارض مرگ». کنایه: «خشک بودن»کنايه از جدی و کم حرف بودن، بی نشاط بودن، ارتباط اجتماعی ضعیف داشتن. حس آمیزی: قصه های شیرین. کنایه: «ورد زبان بودن» کنايه از چیزی را پی در پی گفتن و تکرار کردن. مفهوم: اطلاعات خاله از مباحث مختلف و بيان مسائل گوناگون به شکلی جذّاب و دلنشين.
***
نخستین بار از زبان خاله و گاهی هم مادرم بود که بعضی از قصّههای بسیار اصیل ایرانی را شنیدم و به عالم افسانهها – که آن همه پررنگ و نگار و آن همه پَرّان و نرم است – راه پیدا کردم. علاوه بر آن، خالهام با ذوق لطیفی که داشت، مرا نخستین بار از طریق سعدی با شعر شاهکار آشنا نمود. او سواد چندانی نداشت؛ حتّی مانند چند زن دیگر در ده، خواندن را میدانست و نوشتن را نمیدانست، ولی درجۀ فهم ادبیاش خیلی بیشتر از این حد بود. او نیز مانند داییام موجود «یک کتابی» بود؛ یعنی، علاوه بر قرآن و مَفاتیحُ الجِنان، فقط کلّیّات سعدی را داشت. این سعدی همدم و شوهر و غمگسار او بود. من و او اگر زمستان بود، زیر کرسی و اگر فصول ملايم بود، همان گونه روی قالیچه مینشستیم؛ به رخت خوابی که پشت سرمان جمع شده بود و حکم پشتی داشت، تکيه میدادیم و سعدی میخواندیم؛ گلستان، بوستان، گاهی قصاید. هنوز فهم من برای دریافت لطایف غزل کافی نبود و خالهام نیز که طرفدار شعرهای اندرزی و تمثیلی بود، به آن علاقۀ چندانی نشان نمیداد.
***
اصیل: ريشه دار، ارزشمند. عالَم: جهان، دنيا. افسانه های پُررَنگ و نِگار: داستان های رنگارنگ و زيبا. پَرّان: خيال انگيز. ذوق لطیف: طبع و خلق و خوی زیبا و ظریف. فهم ادبی: درک و فهميدن مطالب شعری و ادبي. یک کتابی: معتقد و علاقمند به یک کتاب. مَفاتیحُ الجِنان: به معنای کلیدهای بهشتها؛ نام رایجترین کتاب دعا بین شیعیان است، که شیخ عباس قمی (۱۲۹۴-۱۳۵۹ق) آن را تأليف کرده است. کلّیّات: کتابی که شامل مجموعۀ آثار يک شاعر (يا نويسنده) باشد. غمگسار: همدم و همراز. کرسی: چهارپایۀ پهن و کوتاه و چهارگوش که در زیر آن منقل می گذارند و بر رویش لحاف میاندازند و در زیر آن خود را گرم میکنند. لطایف: جمعِ لطیفه، چیزهای نیکو و نغز، گفتار نرم و دلپذیر، زيبايي ها، نکته ها. اندرزی: دارای پند و نصيحت. تمثیلی: دارایِ مَثَل، دارایِ حکایاتی جهت توضیح و تفسیر مطالب.
نکات: ترکیب های وصفی: «قصه های اصيل»، «ذوق لطيف»، «فصول ملايم» و «شعرهای تمثيلی». حس آميزی: «افسانه های پررنگ و نگار»، «افسانه های نرم». مفهوم: تاثير تربيتِ دوران کودکی بر آيندۀ او و توجّه گذشتگان به ادبيّات حتّی ميان قشرهای کم سواد.
***
سعدی که انعطاف جادوگرانهای دارد، آن قدر خود را خم میکرد که به حدّ فهم ناچیز کودکانۀ من برسد. این شیخِ همیشه شاب، پیرترین و جوان ترین شاعر زبان فارسی، معلّم اوّل که هم هیبَت یک آموزگار را دارد و هم مِهر یک پرستار، چشم عقاب و لطافت کبوتر، که هیچ حُفرهای از حفرههای زندگی ایرانی نیست که از جانب او شناخته نباشد، به هر حال، این همدمِ کودک و دستگیرِ پیر، از هفتصد سال پیش به این سو، مانند هوا در فضای فکری فارسی زبانها جریان داشته است.
من در آن اتاق کوچک و تاریک با او آشنا شدم؛ نظیر همان حجرههایی که خود سعدی در آنها نشسته و شعرهایش را گفته بود. خالهام میخواند و در حدّ ادراک خود معنی میکرد، قصّهها را ساده مینمود. این تنها خصوصیت سعدی است که سخنش به سخن همه شبیه باشد و به هیچ کس شبیه نباشد. در زبان فارسی، احدی نتوانسته است مانند او حرف بزند و در عین حال، نظیر حرف زدن او را هر روز در هر کوچه و بازار میشنویم.
***
انعطاف: آمادگی برای سازگاری با محیط، دیگران و شرایط؛ نرمِش. شیخ: پير. شاب: بُرنا، جوان. هیبَت: شکوه و بزرگی. حفره: گودال، سوراخ. همدم: همصحبت، همنشین. دستگیر: کمک کار، ياور. حجره: خانه، اتاق، اتاقی در مدرسه یا کاروانسرا. ادراک: فهم، درک. خصوصیّت: ويژگی. احدی: کسی، شخصی.
نکات: ترکيب وصفی: «انعطافِ جادوگرانه». کنایه: «خود را خم میکرد» کنايه از اينکه متواضع بود. هماهنگ و متناسب با هر شخص و هر سنی سخن می گفت. تضاد: شیخ، شاب. متناقض نما: «شیخ هميشه شاب»، «پیرترین و جوان ترین شاعر». کنایه: «چشم عقاب داشتن» کنايه از تيزبينی. کنایه: «لطافت کبوتر داشتن» کنايه از نرمی و زيبايي. استعاره: «حفره های زندگی ایرانی» استعاره از زوايای پنهان زندگی ايرانيان، مشکلات و مسائل زندگی ايرانيان. مجاز: «سخن» مجاز از شعر و نوشته. متناقض نما: عبارت «سخنش به سخن همه شبیه باشد و به هیچ کس شبیه نباشد.» مفهومِ آن سهل و ممتنع بودن آثار سعدی است؛ یعنی اگرچه به ظاهر ساده به نظر می رسد، اما تقليد از آن دشوار است. مفهوم: «مانند هوا در فضای فکری فارسی زبان ها جریان داشته»: مثل هوا که برای تنفّس لازم است و زندگی ما به آن وابسته است، آثار سعدی نيز در زندگی و تفکر ايرانيان اثر مستقيم داشته است.
***
آن کلّیات سعدی که خالهام داشت، شامل تصویرهایی هم بود؛ چاپ سنگی با تصویرهای ناشیانه ولی گویا و زنده، و من چون این حکایتها را میشنیدم و میخواندم و عکسها را میدیدم، لبریز میشدم. سراچۀ ذهنم آماس میکرد. بیشتر بر فَوَرانِ تَخَیّل راه میرفتم تا بر روی دو پا. پس از خواندن سعدی، وقتی از خانۀ خالهام به خانۀ خودمان بازمیگشتم، قوز میکردم و از فرط هیجان «لکُّه» میدویدم. کسانی که توی کوچه مرا این گونه میدیدند، شاید کمی «خُل» میپنداشتند.
خالهام نیز خوش وقت بود که من نسبت به کلام سعدی علاقه نشان میدادم؛ بنابراین با حوصله مرا همراهی میکرد. هر دو چنان بودیم که گویی در پالیز سعدی میچریدیم؛ از بوتهای به بوتهای و از شاخی به شاخی. معنی کلماتی را که نمیفهمیدیم، از آنها میگذشتیم. نه کتاب لغتی داشتیم و نه کسی بود که از او بتوانیم بپرسیم. خوشبختانه دامنۀ کلام و معنی به قدر کافی وسعت داشت که ندانستن مقداری لغت، مانع از برخورداری ما نگردد. اگر یک بیت را نمیفهمیدیم، از بیت دیگر مفهومش را در می یافتیم؛ آزادترین گشت و گذار بود.
***
چاپ سنگی: ساده ترین و قديمی ترين نوعِ چاپ که پیش از اختراع ماشینِ چاپ معمول بود، بدین شکل که نوشته را روی یک تکه سنگ صاف صیقلی حک می کردند، سپس با وسایل مخصوص از روی آن سنگ کتاب چاپ می کردند. ناشیانه: بدون مهارت و تجربه، مجازاً ساده و ابتدایی. گویا: واضح، آشکار. سراچه: خانۀ کوچک، اندرونی. سراچه: خانه کوچک. آماس: وَرَم، تَورّم. آماس کردن: گنجایش پیداکردن، متورّم شدن.فَورانِ تَخَیّل: جوشش خيال. فرط: زيادی، بسياری. لُکُّه: حالتی بین راه رفتن و دویدن. لُکّه میدویدم: با هیجان میدویدم؛ از روی شوق، جَست و خیزکُنان، با شتاب راه می رفتم. خُل: ديوانه. پالیز: بوستان، باغ. شاخ: شاخه. در می یافتیم: می فهميديم.
نکات: ترکیب وصفی: «تصویرهای ناشیانه» ترکيب وصفی است. ترکيب های اضافی: «پالیز سعدی» و «کتاب لغت». تشبیه: سراچۀ ذهن. کنایه: «سراچۀ ذهنم آماس می کرد.» کنايه از اينکه گنجایش ذهنم زیاد می شد، معلوماتم گسترش پيدا می کرد. استعاره پنهان (مکنیه): «فَورانِ تَخَیّل»؛ تخیّل از آتشفشان یا آبی استعاره گرفته شده که فوران می کند. کنایه: «بر فَورانِ تَخَیّل راه رفتن» کنايه از در عالم خيال بودن. استعاره: «پالیز» استعاره از آثار سعدی. کنایه: «می چریدیم» کنایه از بهره می بردیم. کنایه: «از بوته ای به بوته ای و از شاخی به شاخی چریدن» کنایه از بهره بردن از تمامی آثار و اندیشه های سعدی. مفهوم: آثار سعدی انسان را به وجد می آورد و آن قدر وسعت دارد که هر کس به اندازۀ دانش خود می تواند از آنها بهره ببرد.
***
از همانجا بود که خواندن گلستان مرا به سوی تقلید از سبک مسجّع سوق داد که بعد، وقتی در دبستان انشا مینوشتم، آن را به کار میبردم.
از لحاظ آشنایی با ادبیات، سعدی برای من به منزلۀ شیر «آغوز» بود برای طفل که پایۀ عضله و استخوان بندی او را مینهد. ذوق ادبی من از همان آغاز با آشنایی با این آثار، پُرتوقّع شد و خود را بر سکّوی بلندی قرار داد. از آنجا که مربّیِ کارآزمودهای نداشتم، در همین کورمال کورمالِ ادبی آغاز به راه رفتن کردم. بعدها اگر به خود جرئت دادم که چیزهایی بنویسم، از همین آموختن سرِخود و ره نوردیِ تنهاوش بود که:
***
مسجّع: آهنگين، دارای سجع، موزون. سوق دادن: راندن، مجازاً هدايت و راهنمایی کردن. آغوز: اوّلین شیری که مادر به نوزاد خود می دهد. کورمال کورمال: با احتياط و آهسته آهسته (راه رفتن). سکّو: جايگاه برآمدهای مانند تخت، از سنگ یا آجر، در کنارِ درِ حیاط یا میانِ باغ؛ تختگاه. سرِخود: مستقل، بدون کمک. ره نوردیِ تنهاوش: حرکت به تنهایی.
نکات: مجاز: در جملۀ «سعدی برای من، به منزلۀ شیر آغوز بود»، سعدی مجاز از آثار سعدی است. تشبیه: «آثار سعدی» به شير آغوز تشبيه شده است؛ زيرا پایۀ نویسندگی و استخوان بندیِ ادبیِ او را محکم کرده است. مفهوم: خواندن آثار فاخرِ ادبی (در کودکی و نوجوانی) باعث ارتقای ذوق ادبی و افزايش درک و قدرت نويسندگی فرد می شود.
***
«به حرص ار شربتی خوردم، مگير از من که بد کردم بيابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا»
سنایی
روزها، دکتر محمّدعلی اسلامی نَدوشَن
***
حرص: طمع، میلِ شدید، اشتياق فراوان. شربت: نوشيدنی، مقداری از آشامیدنی که به یکبار آشامیده شود. استسقا: نام مرضی که بیمار، آب بسیار خواهد. سنایی: شاعر و عارف بزرگِ قرنِ 5 و 6 هجری است که برایِ نخستین بار، عرفان را به صورت جدی واردِ شعرِ فارسی کرد. مهم ترين اثر او «حدیقه الحقیقه» است.
معنی بيت: اگر به خاطر اشتياق فراوان، که داشتم از لذت ها بهره ای بردم، مرا مؤاخذه مکن؛ زیرا حال من مانند کسی بود که در بیابانِ (سوزان)، در تابستان، دچار بیماری تشنگی مفرط باشد و آب سرد (و گوارايي) به او داده شود (طبیعی است که چنين شخصی نمی تواند از نوشيدن آن آب خودداری کند).
نکات: استعاره: «شربت» استعاره از لذت های مادی. استعاره: «آب سرد» استعاره از لذت های مادی. مفهوم: نویسنده کار خود در زمینۀ نويسندگی (و خلق آثار ادبی) را گناهی می داند که در نتیجۀ شور و شوق فراوانی که در او ايجاد شده بود، مرتکب شده است. او برخورد خود با آثار گران سنگ سعدی را به حالت تشنه ای تشبيه کرده (که در گرمايي طاقت فرسا) به آب گوارا رسيده باشد. چنين شخصی مسلماً از آن آب گوارا (آثار سعدی) بهره می گيرد و آثاری نيز می نويسد.
نکات ضروری درس ذوق لطیف
* متناقض نما (پارادوکس): آوردن دو واژه یا دو معنا را که به ظاهر متناقض و متضاد به نظر میرسند؛ مانند: «غم شیرین»، «حاضرِ غايب» یا «آرامش طوفانی» متناقضنما يا پارادوکس می گويند. متناقضنما در کلام، به گونهای که آفریننده زیبایی باشد، جزو آرایههای ادبی است؛ به عنوان مثال در بيت زير:
دولـت فـقـر خـدایـا بـه مـن ارزانی دار کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
حافظ، ترکیب متناقض «دولتِ فقر» را به کار میبرد. در حالی که دولت به معنای توانگری و ثروتمندی با فقر در تناقض است. در اشعار شاعران سبک هندی، ازجمله بيدل و صائب، همچنين در اشعار مولانا و حافظ، نمونه های زيبايي از اين آرايۀ ادبی را می توان مشاهده کرد.
روان خوانی
میثاق دوستی
سه روز به اوّل فروردین مانده بود. روز قبل از آن، آخرین قسمتِ دروس ما امتحان شده و از این کار پر زَحمت که برای شاگرد مدرسۀ متعصّب و شرافتمند بالاترین مشکلات است، رهایی یافته بودیم و همه به قدر توانایی و هوش خویش، تحصیلِ موفّقیت نموده بودیم.
کم حافظه ترینِ شاگردان، بیش از بیست روز، اوقات خویش را صرف حاضر کردن دروس کرده بود و حتّی من که به هوش و حافظۀ خویش اطمینان داشتم، مرور ِقطعاتِ ادبی به زبان فرانسه را فراموش نکرده بودم و بدین جهت هرکس از کار خویش راضی و مسرور، میخواستیم روزی را که در پیِ امتحانات بود، به تفریح و شادی به سر بریم. بارانی بهاری، از آن هایی که ایجاد سیل میکند، شب پیشین برای شست و شوی صحرا و بوستان چابک دستی کرده، راه باغ را رُفته و گونۀ گلهای بنفشه را دُرافشان ساخته بود. از پشت کوه و از گریبان افقِ طلايی، آفتابِ طراوت بخش بهاری، به رویِ ما که از سحرگاهان گرد آمده بودیم، تبسّم میکرد؛ گفتی جشنِ جوانیِ ما را تبریک میگفت.
آسمان میخندید؛ گلها از طراوت درونیِ خویش، سرمَست و چلچلهها گرداگردِ درختانِ بزرگ، که از شکوفه، سفید بودند، میرقصیدند. گنجشکی زرد، رویِ شاخه علفی خودرو نشسته، پَرهای شبنم دار خویش را تکان داده، پیشِ آفتاب، نیاز آورده، در آن بامداد فرخنده، جفتِ خویش را میخواند. پسری روستایی نَمَدِ کوچکِ خویش را به دوش انداخته، چوب دستیِ بلند بر دوش، گلّۀ گوسفندی را به دامنۀ کوه، هدایت میکرد. دستهای حنابستۀ او نشان میداد که او نیز برای رسیدنِ عیدِ طبیعت، تشریفاتی فراهم آورده است.
پسرک، آوازخوانان از پهلویِ ما گذشت، نگاهی به ما کرده، لبخندی زد؛ پنداشتی با زبانِ بی زبانی میخواهد به ما، که مانند خودش از رسیدن بهار سرمستیم، عرض تبریک و تهنیت کند. رفیقی خوش خُلق و بذله گو که عندلیبِ انجمنِ اُنسِ ما محسوب میشد، از خندۀ پسرک، شادمان، او را صدا زد و به او گفت: «پسرجان، اسمت چیست؟» فرزند صحرا که هیچ وقت با ساکنینِ شهر مکالمه نکرده بود، دست و پای خویش را گُم کرد، امّا فوراً خود را جمع کرده و در چشمهای درشتش فروغی پیدا شد؛ گفتی جملهای که پدرش در این موقع ادا میکرده است، به خاطرش آمده و از این رو مسرّتی یافته است؛ پس جواب داد: «نوکر شما، حسين.» دیگری پرسید: «برای عید، چه تهیه کردهای؟» پسرک در جواب خندهای زد و گفت: «پدرم یک جفت گیوه برایم خریده و دیروز که از شهر آمده بود، کلاهی برایم آورد که هنوز با لَفافِ کاغذی در گوشۀ اتاق گذاشته است و قبایِ سبز، هنوز تمام نشده و مادرم میگوید که تا فردا صبح حاضر خواهد شد.»
در این بین، من متأثّرتر از همه پیشنهاد کردم از شیرینیهایی که همراه داشتیم، سهمی به کودکِ دهقان بدهیم و کامش را شیرین کنیم و چنین کردیم.
کودک با ادب و تواضعی عجیب آنها را گرفت و همین که دید گوسفندها خیلی دور شدهاند و باید برود، دست در جیب کرده، مُشتی کشمش بیرون آورد و به رفقا داد.
با این هدیه، کلمۀ پوزش و تقاضا همراه نبود، تنها مژگانهای سیاه و بلند، یک جفت چشمِ درشتِ به زیر افکنده را پوشیده بود و معلوم میکرد که حسین از ناچیزیِ هدیۀ خویش شرمسار است.
در باغ، زیرِ یک درخت تنومند سیب، پس از چند ساعت، بازی و سبک سری به استراحت نشستیم و از هر در سخنی در میان آوردیم. آرزوهای شاگردان جوان که تازه میخواستند از مدرسه بیرون آیند، گوناگون بود و هریک آرمانی داشتند که برای سایرین با نهایت صراحت و سادگی بیان میکردند و از آنها مشورت میخواستند.
جوانترینِ همه که قیافهای گشاده و چشمهایی درشت داشت، امّا هنوز طفل و نارسیده، میخواست در ادارهای که پدرش مستخدِم بود، داخل شود و برای ادایِ این نقشه، مقدّماتی حاضر میکرد. من از همه خیال پَرَستتَر، میخواستم آزاد و بیخیال، وقت خود را به شعر وشاعری صرف کنم و با نان اندک بسازم و در پیِ شهرت ادبی بروم. در آن روزها تازه بیتهای بی معنی میساختم که وسیلۀ خندۀ رفقا بود.
این آرزو تا مدّتی موضوع شوخی دوستان گردید و هر یک شروع به لطیفهپرانی کردند. يکی میگفت: «درست است که تو خیلی باهوش و صاحبِ ذوق و قریحه هستی و البتّه ادبیات نیز وسیلۀ شهرت است، ولی این شهرت، زندگی مادّی انسان را تأمین نمیکند.»
دومی شوختر میگفت: «بسیار خوب است و سلیقۀ تو را میپسندم و روزی که شاه شدم، تو را ملک الشّعرا خواهم کرد.»
سومی گفت: «آقای شاعر، لطفاً در همین مجلس، بالبداهه از امیر معزّی تقلید کرده، شعری در مدح گیوۀ من بگویید، بدانم قوّت طبع شما تا چه پایه است.»
من از این کنایهها در عذاب، هنرمندی کرده، گفتم: «گفت و گو دربارۀ مرا برای آخر بگذارید. به نقد باید آرزوهای دیگران را شنفت.»
عزیزترینِ رفقایِ من که حُسن سیرت را با صَباحت توأم داشت، لبخندی زده، گفت: «من میخواهم با مایۀ اندک، بازرگانی را پیش گیرم، امّا بدان شرط که رفقا هر وقت میخواهند خریداری کنند، از تجارتخانۀ من باشد.»؛ بالجمله، هرکس آرمان خویش را بیان داشت و در بابِ آنها صحبت کردیم تا نوبت به سالخوردهترینِ رفقا رسید. او تجربه آموختهتر گفت:
«رفقا، زندگانیِ آیندۀ ما دستخوش تصادف و اتفّاق است. دورِ روزگار، بر سر ما چرخها خواهد زد و تغییرات بیشمار خواهد نمود؛ چه بسا که تقدیرِ ما چیزِ دیگر باشد. امروز، کارِ بسزا این است که با يکدیگر عهد کنیم، هرچه در آینده برای ما پیش آید، جانب دوستی را نگاه داشته، از کمک به يکدیگر فروگذاری ننماییم و برای اینکه این عهد هرگز از خاطر ما نرود، باید به شکل بدیهی، میثاق امروزی را مؤکّد سازیم.»
رفقا گفتند طرح پیمان را به رفیق خیال پرستِ خودمان، رها میکنیم و مرا نامزد آن کار کردند. من، یک دانه شکوفۀ سیب چیده، گفتم: «بیایید هر پنج نفر پس از بستن پیمان، یک برگ از این شکوفه را جدا کرده، آن را درخانۀ خویش، میان اوراقِ کتابی، به یادگار ایّامِ جوانی ضبط کنیم.»
رفقا سرها را روی شکوفه خَم کردند، و قبل از آنکه برگها را بچینند، من چنین گفتم:
«به پاکیِ قاصدِ بیگناهِ بهار و به طهارتِ این دوشیزۀ سفیدرویِ بوستان، سوگند که در تمام احوال و انقلاباتِ روزگار، مثلِ برگهای این گُلِ پاکدامن از يکدیگر حمایت کنیم و اگر تندبادی ما را از هم جدا کرد، محبّت و علاقۀ هیچ یک از دیگری سلب نشود و تا مثل این شکوفه، موی ما کافوری شود، دوستی را نگاه داریم.»
آن گاه پنج دست چابک، برگهایِ شکوفه را کندند و هر یک برگِ خود را در میان دفتر خود گذاشت.
لطفعلی صورتگر
واژه ها و ترکيبها
متعصّب: غیرتمند. شرافتمند: اصیل. تحصیلِ: کسبِ. اوقات: جمعِ وقت، زمان ها. مسرور: شاد. چابک: تند و فرز. چابک دستی کردن: پيش دستی کردن، سبقت گرفتن. رُفتن: جارو کردن. گرد آمدن: جمع شدن. فرخنده: مبارک. نَمَد: پارچۀ کلفتی که از پشم یا کرک میمالند و از آن کلاه یا لباس درست میکنند. حنابسته: با حنا رنگ کرده. تشریفات: آداب، تجملات. تهنیت: شادباش. بذله گو: لطیفه گو. عندلیب: بلبل. اُنس: دوستی، محبت. مسرّت: شادی.
لَفاف: پوشش، پارچه (يا کاغذ) که دور چيزی (برای نگهداری آن) می پيچند. قبا: نوعی لباس جلوباز بلند مردانه که دو طرف جلو آن با دکمه بسته میشود. متأثّر: غمگين. تواضع: فروتنی. پوزش: عذرخواهی. مژگان: مژهها، موهای پلک چشم. شرمسار: شرمنده. سبکسری: بی خردی، حماقت و فرومایگی، متضادّ وقار. آرمان: آرزو. صراحت: راستی؛ درستی. قیافۀ گشاده: بشّاش، خوش رو. مستخدم: کارمند. خیال پَرَست: شاعر، عاشق. بالبداهه: ارتجالاً، بدیهه گویی، بدون فکر کردن و به سرعت (شعر يا مطلب ديگری را) گفتن.
مدح: ستايش. گیوه: نوعی کفش که رویۀ آن از نخ یا ابریشم بافته میشود. قوّت طبع: قدرت شاعری. شنفتن: شنيدن. حُسن سیرت: اخلاق خوب. صَباحت: زیبایي، خوب رویی و سفیدی رنگ انسان. توأم: با هم، همراه. در بابِ: دربارۀ. دستخوش: اسیر، دچار. بسزا: سزاوار، شایسته. جانب چيزی را نگاه داشتن: از آن محافظت کردن. فروگذاری نمودن: کوتاهی کردن، مضایقه کردن. بدیهی: واضح؛ آشکار. میثاق: پیمان، عهد، قول. مؤکّد: استوار، محکم. رها میکنیم: واگذار می کنيم. طهارت: پاکی. دوشیزه: دختر.
دوشیزۀ سفیدرویِ بوستان: شکوفه. انقلابات: تغييرات. سلب شدن: از بين رفتن. کافوری: سپید. لطفعلی صورتگر: استاد دانشگاه، شاعر، نویسنده و مترجم معاصر (1348- 1279 ش) تخصص او در زمینۀ ادبيات است.
چند نکته تکمیلی
ما در این مقاله، به بررسی معنی درس ذوق لطیف پرداختیم و متن مندرج در کتاب را آوردیم. برای دریافت متن کامل کتاب فارسی می توانید به سایت دفتر تالیف کتاب های فارسی مراجعه کنید. همچنین می توانید نسخه کتاب روزها را از سایت ایران کتاب بخرید. البته من از شما می خواهم که بعد از خواندن توضیحات درس ذوق لطیف ، به سراغ مطالعه بخش های دیگر کتاب بروید.
همچنین ما، علاوه بر معنی درس ذوق لطیف فارسی یازدهم، شرح و معنی درس های دیگر کتاب فارسی یازدهم را در سایت فارسی ۱۰۰ قرار داده ایم. برای مطالعه مقاله معنی درس در کوی عاشقان فارسی 100 کلیک کنید.