معنی درس قصه عینکم و روانخوانی دیدار

معنی درس قصه عینکم (درس 16 فارسی یازدهم)

درس قصه عینکم را خوانده‌اید؟ قرار است در این مقاله، با تمام جزئیات این درس مهم کتاب فارسی 2 آشنا شویم. این مقاله بهترین منبع برای یادگیری درس قصه عینکم در آزمون نهایی فارسی یازدهم است. 

آموزش، فقط محدود به چارچوب کلاس نیست. ما در سایت فارسی ۱۰۰ زمینه‌ای برای بهره‌گیری دانش‌آموزان از آموزش رایگان و همیشگی فراهم کرده‌ایم.

در این پست آموزشی، شرح و معنی درس قصه عینکم، درس شانزدهم کتاب فارسی یازدهم (فارسی 2) به همراه معنی روانخوانی دیدار توسط گروه آموزشی راه روشن (دکتر سید علی هاشمی، دکتر امید نقوی و بهرام میرزایی) به شما ارائه می‌شود.

متن درس قصه عینکم

به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکی‌های حافظه‌ام روشن و پرفروغ مثل روز می‌درخشد. گویی دو ساعت پیش اتّفاق افتاده، هنوز در خانۀ اول حافظه‌ام باقی است.

تا آن روزها که کلاس هشتم بودم، خیال می‌کردم عینک، مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی‌مآبی است که مردان متمدّن برای قشنگی به چشم می‌گذارند. دایی جان میرزا غلامرضا که در تجدّد افراط داشت، اوّلین مرد عینکی بود که دیده بودم.

علاقه دایی جان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی‌­مآبان مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجدّدانه است که برای قشنگی به چشم می‌گذارند.

این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه‌ای که در آن تحصیل می‌کردم بزنیم. قدّ بنده به نسبت سنّم همیشه دراز بود. ننه ـ خدا حفظش کند ـ هر وقت برای من و برادرم لباس می‌خرید، ناله‌اش بلند بود. متلکی می‌گفت که دو برادری مثل عَلَم یزید می‌مانید. درازِ دراز، می‌خواهید بروید آسمان، شوربا بیاورید.

در مقابل این قدّ دراز، چشمم سو نداشت و درست نمی‌دید. بی‌آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم‌سوست، چون تابلو سیاه را نمی‌دیدم، بی‌اراده در همۀ کلاس‌ها به طرف نیمکتِ ردیفِ اوّل می‌رفتم.

در خانه هم غالباً پای سفرۀ ناهار یا شام که بلند می‌شدم، چشمم نمی‌دید؛ پایم به لیوان آب‌خوری یا بشقاب یا کوزۀ آب می‌خورد؛ یا آب می‌ریخت یا ظرف می‌شکست. آن وقت بی‌آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه‌کورم و نمی‌بینم، خشمگین می‌شدند.

پدرم بدوبی­راه می‌گفت. مادرم شماتتم می‌کرد، می‌گفت: «به شتر افسارگسیخته می‌مانی؛ شلخته و هردم‌بیل و هپل و هپو هستی؛ جلو پایت را نگاه نمی‌کنی. شاید چاه جلویت بود و در آن بیفتی.» بدبختانه خودم هم نمی‌دانستم که نیم ­کورم، خیال می‌کردم همۀ مردم همین قدر می‌بینند!

در دلم خودم را سرزنش می‌کردم که با احتیاط حرکت کن؛ این چه وضعی است؟ دائماً یک چیزی به پایت می‌خورد و رسوایی راه می‌افتد.

اتّفاق‌های دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پیشرفت نداشتم؛ مثل بقیّۀ بچه‌ها پایم را بلند می‌کردم، نشانه می‌رفتم که به توپ بزنم، امّا پایم به توپ نمی‌خورد، بور می‌شدم؛ بچّه‌ها می‌خندیدند؛ من به رگ غیرتم برمی‌خورد.

بدبختانه یک‌بار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلت‌هایم را که ناشی از نابینایی بود حَملِ بر بی‌استعدادی و مُهمَلی و وِلِنگاری­ ام می‌کردند. خودم هم با آن‌ها شریک می‌شدم.

با آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانۀ ما شکل دهاتی‌اش را حفظ کرده بود. مهمان­‌داری ما پایان نداشت. خدایش بیامرزد، پدرم دریادل بود؛ در لاتی کار شاهان را می‌کرد؛ ساعتش را می‌فروخت و مهمانش را پذیرایی می‌کرد.

یکی از این مهمانان، یک پیرزن کازرونی بود. کارش نوحه‌سرایی برای زنان بود. روضه می‌خواند. اتّفاقاً شیرین‌زبان و نَقََّال هم بود. ما بچه‌ها خیلی او را دوست می‌داشتیم. چون با کسی رودربایستی نداشت، رُک و راست هم بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان می‌گفت، ننه خیلی او را دوست می‌داشت.

خلاصه، مهمان عزیزی بود. زادُالمَعاد و کتابِ دعا و کتابِ جودی و هرچه ازین کُتُبِ تغزیه و مرثیه بود، همراه داشت. همۀ این کتاب‌ها را در یک بُقچه می‌پیچید. یک عینک هم داشت؛ از آن عینک‌های بادامی‌شکل قدیم. البته عینک، کهنه بود؛ به قدری کهنه بود که فِرامَش شکسته بود؛ امّا پیرزن کَذا به جای دستۀ فِرام، یک تکّه سیم سمتِ راستش چسبانیده بود و یک نخِ قند را می‌کشید و چند دور، دور گوشِ چَپَش می‌پیچید.

من قُلا کردم و روزی که پیرزن نبود، رفتم سَرِ بُقچه‌اش. اوّلاً کتاب‌هایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره، از روی بدجنسی و شَرارت، عینکِ موصوف را از جعبه‌اش درآوردم. آن را به چشم گذاشتم که بروم و با این ریختِ مُضحِک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن‌کجی کنم.

آه، هرگز فراموش نمی‌کنم. برای من لحظۀ عجیب و عظیمی بود؛ همین که عینک به چشم من رسید، ناگهان دنیا برایم تغییر کرد؛ همه‌چیز برایم عوض شد. یادم می‌آید که بعدازظهرِ یک روز پاییز بود. آفتابِ رنگ‌رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تک‌تک می‌افتادند.

من که تا آن روز از درخت‌ها جز انبوهی برگ درهم‌­رفته چیزی نمی‌دیدم، ناگهان برگ‌ها را جدا جدا دیدم. من که دیوارِ مقابل اتاقمان را یک دست و صاف می‌دیدم و آجرها مخلوط با هم به چشمم می‌خورد، در قرمزی آفتاب، آجرها را تک‌تک دیدم و فاصلۀ آن‌ها را تشخیص دادم.

نمی‌دانید چه لذّتی یافتم؛ مثل آن بود که دنیا را به من داده‌اند. ذوق‌زده بشکن می‌زدم و می‌پریدم. احساس ‌کردم که من تازه مُتَولِّد شده‌ام.

عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره در چشمم آمد. امّا این‌بار مطمئن و خوشحال بودم. آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم، عینک را از من خواهد گرفت و چند نِیِ قلیان به سر و گردنم خواهد زد. می‌دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانۀ ما برنمی‌گردد.

قوطی حَلَبی عینک را در جیب گذاشتم و سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.

درس ساعت اوّل تجزیه و ترکیب عربی بود. معلّم عربی، پیرمرد شوخ و نکته‌گویی بود. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اوّل کوشش نکردم. رفتم و در ردیفِ آخِر نشستم. می‌خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.

کلاس ما شاگرد زیادی نداشت. همۀ شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم کلاس می‌نشستند. در حالی که کلاس، ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحانِ چشمِ مُسَلَّح، ردیف دهم را انتخاب کرده بودم.

این کار با مختصر سابقۀ شَرارتی که داشتم، اوّل وقت کلاس، سوءِظَنِّ پیرمرد معلّم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ من به نگاه می‌کند. پیش خودش خیال کرد چه شده که این شاگرد شیطان بر خلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشد.

بچه‌ها هم کم و بیش تعجب کردند؛ خاصّه آنکه به حال من آشنا بودند. می‌دانستند که برای ردیف اوّل، سال‌ها جنجال کرده‌ام. با این همه، درس شروع شد. معلّم، عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط‌کشی کرد. یک کلمۀ عربی را در ستون اوّل جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد.

در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم؛ دست بردم وبا دقّت عینک را از جعبه را بیرون آوردم؛ آن را به چشم گذاشتم. دستۀ سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به پشت گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.

در این حال وضع من تماشایی بود. قیافۀ یُغورم، صورت درشتم، بینی گردن‌کش و دراز و عقابی‌ام، هیچ‌کدام، با عینک بادامی شیشه‌کوچک جور نبود. تازه این‌ها به کنار، دسته‌های عینک، سیم و نخ، قوزِ بالا قوز بود و هر پدرمردۀ مصیبت‌دیده‌ای را می‌خنداند؛ چه رسد به شاگردان مدرسه‌ای که بی‌خود و بی‌جهت از تَرَک دیوار هم خنده‌شان می‌گرفت.

خدا روز بد نیاورد. سطر اوّل را که معلّم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافه‌ها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد. حیرت­‌زده گچ را انداخت و قَریبِ به یک دقیقه بِرّ و بِرّ چشم به عینک و قیافۀ من دوخت.

من مُتَوَجّه موضوع نبودم. چنان غرق لذّت بودم که سر از پا نمی‌شناختم. من که در ردیف اوّل با هزاران فشار و زحمت نوشتۀ روی تخته را می‌خواندم، اکنون در ردیف دهم، آن را مثل بلبل می‌خواندم!

مَسحور کار خود بودم؛ ابداً توجّهی به ماجَرای شروع شده نداشتم. بی‌توجّهی من و اینکه با نگاه‌ها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلّم را در ظَنِّ خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآورده‌ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم.

ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتّفاقاً این آقای معلّم لهجۀ غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی‌خیلی عامیانه صحبت کند. همین‌طور که پیش می‌آمد با لهجۀ خاصّش گفت:

«به‌به! مثل قوّال‌ها صورتک زدی؟ مگه اینجا دستۀ هفت صندوقی آوردن؟»

تا وقتی که معلم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچه‌ها به تخته سیاه، چشم دوخته بودند. وقتی صدای آقا معلّم را شنیدند؛ شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه باخبر شوند. همین که شاگردان به عقب نگریستند، عینک مرا با توصیفی که از آن شد، دیدند؛ یک‌مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست.

صدای مَهیبِ خندۀ آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هِر و هِر، تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار، بیشتر معلّم را عصبانی کرد. برای او تَوَهُّم شد که همۀ بازی‌­ها را برای مسخره کردنش راه انداخته‌ام. احساس کردم که خطری پیش آمده؛ خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلّم بلند شد:

«دست نزن؛ بگذار همین‌طور تو را با صورتک پیش مدیر ببرم. تو را چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟!»

حالا کلاس سخت در خنده فرورفته، منِ بدبخت هم دست و پایم را گم کرده‌ام. گُنگ شده‌ام؛ نمی‌دانم چه بگویم. مات و مبهوت عینکِ کَذا به چشمم است و خیره‌خیره معلّم را نگاه می‌کنم. این‌بار سخت از جا دررفت و درست آمد کنار نیمکت من. در چنین حالی خطاب کرد: «پاشو برو بیرون!»

منِ بدبخت هم بلند شدم، عینک همان‌طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود، پریدم و از کلاس بیرون جستم.

آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلّم عربی کمیسیون کردند. بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من اِبلاغ کنند، ماجرای نیمه‌کوری خود را برایشان گفتم. اوّل باور نکردند، امّا آن‌­قدر گفته‌ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می‌کرد.

وقتی مُطمئِن شدند که من نیمه‌کورم، از تقصیرم گذشتند و آقای معلّم عربی با همان لهجه گفت:

«بچّه می‌خواستی زودتر بگی، جونت بالا بیاد، اوّل می‌گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه‌چراغ دمِ دُکون میز سلیمون عینک‌ساز.»

فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خِفَّتِ دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد،‌ رفتم در صحن شاه‌چراغ، دم دکان میرزا سلیمان عینک‌ساز.

آقای معلّم عربی هم آمد؛ یکی یکی عینک ­ها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت: «نگاه کن به ساعت شاه‌چراغ، ببین عقربۀ کوچک را می‌بینی یا نه؟» بنده هم یکی‌یکی عینک‌ها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربۀ کوچک را دیدم.

پانزده قِران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم.

شلوارهای وصله‌­دار، رسول پرویزی

تدریس خصوصی فارسی یازدهم | کلاس خصوصی فارسی یازدهم

کلیات درس قصه عینکم فارسی یازدهم

رسول پرویزی: از نویسندگان و شخصیت‌های ادبی و سیاسی معاصر که مجموعه «شلوارهای وصله‌دار» مجموعه‌ای از داستان‌های اوست. «قصه عینکم» از این مجموعه انتخاب شده است. داستان قصه عینکم دارای متنی عامیانه توأم با کنایات و ضرب‌­المثل‌­هایی عامیانه و کوچه‎‌بازاری، نمونه‌­ای بسیار خوب برای نمایاندن فرهنگ مردم است و یکی از نمونه‌های عالی داستان­‌های طنز معاصر به شمار می‌­آید.

نادر ابراهیمی: داستان‌نویس معاصر ایرانی (1387-1315) است. او علاوه بر داستان‌­نویسی در زمینه‌­های ترانه‌سرایی، ترجمه و فیلم‌­سازی نیز فعّالیت داشته است. داستان‌­های او بیشتر در حوزۀ ادبیات کودک و نوجوان جای دارد.

سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می­‌آمد: این کتاب راوی سه دیداری است که نویسنده با امام خمینی (ره) انجام داده است. این کتاب در سه مجلّد نگاشته شده است که دو جلد اوّل آن به چاپ رسیده است.

معنی درس قصه عینکم + نکات درس قصه عینکم

به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکی‌های حافظه‌ام روشن و پرفروغ مثل روز می‌درخشد. گویی دو ساعت پیش اتّفاق افتاده، هنوز در خانۀ اول حافظه‌ام باقی است.

تا آن روزها که کلاس هشتم بودم، خیال می‌کردم عینک، مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی‌مآبی است که مردان متمدّن برای قشنگی به چشم می‌گذارند. دایی جان میرزا غلامرضا که در تجدّد افراط داشت، اوّلین مرد عینکی بود که دیده بودم.

علاقه دایی جان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی‌­مآبان مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجدّدانه است که برای قشنگی به چشم می‌گذارند.

معنی درس قصه عینکم فارسی یازدهم

این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه‌ای که در آن تحصیل می‌کردم بزنیم. قدّ بنده به نسبت سنّم همیشه دراز بود. ننه ـ خدا حفظش کند ـ هر وقت برای من و برادرم لباس می‌خرید، ناله‌اش بلند بود. متلکی می‌گفت که دو برادری مثل عَلَم یزید می‌مانید. درازِ دراز، می‌خواهید بروید آسمان، شوربا بیاورید.

در مقابل این قدّ دراز، چشمم سو نداشت و درست نمی‌دید. بی‌آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم‌سوست، چون تابلو سیاه را نمی‌دیدم، بی‌اراده در همۀ کلاس‌ها به طرف نیمکتِ ردیفِ اوّل می‌رفتم.

در خانه هم غالباً پای سفرۀ ناهار یا شام که بلند می‌شدم، چشمم نمی‌دید؛ پایم به لیوان آب‌خوری یا بشقاب یا کوزۀ آب می‌خورد؛ یا آب می‌ریخت یا ظرف می‌شکست. آن وقت بی‌آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه‌کورم و نمی‌بینم، خشمگین می‌شدند.

پدرم بدوبی­راه می‌گفت. مادرم شماتتم می‌کرد، می‌گفت: «به شتر افسارگسیخته می‌مانی؛ شلخته و هردم‌بیل و هپل‌وهپو هستی؛ جلو پایت را نگاه نمی‌کنی. شاید چاه جلویت بود و در آن بیفتی.» بدبختانه خودم هم نمی‌دانستم که نیم‌­کورم، خیال می‌کردم همۀ مردم همین قدر می‌بینند!

***

پرفروغ: درخشان. تعلیمی: عصای سَبُکی که به دست­ می­‌گیرند. فرنگی­‌مآبی: به شیوۀ فرنگی‌­ها و اروپایی‌­ها. متمدّن: شهرنشین. تجدّد: نوگرایی، روشن­فکری. افراط: زیاده ­روی. متجدّدانه: نوگرایانه، روشن­فکرانه. متلک: متل کوچک، حرف طعنه ­آمیز. سو: دید، توان بینایی. بدوبی­راه: سخن ناسزا. شماتت: سرکوفت، سرزنش، ملامت. هردم‌بیل و هپل‌و‌هپو: شلخته و بی­ نظم.

نکات: کنایه: «زنده» کنایه از تاره رخ داده، ماندگار. کنایه: «تاریک­ی‌های حافظه» کنایه از خاطرات دور. تشبیه: «مثل روز می­‌ درخشد». تشبیه: «خانۀ اوّل حافظه». کنایه: «هست و نیست» کنایه از هرطور که شده، حتماً. کنایه: «سری … بزنیم» کنایه از دیدن، بازدید کردن. تشبیه: «مثل عَلَمِ یزید».

کنایه: «می­‌خواهید بروید آسمان شوربا بیاورید» کنایۀ طنز­آمیز از درازی قد. تشبیه: «به شتر افسار گسیخته می­‌مانی». کنایه: «به شتر افسار گسیخته می­‌مانی» کنایه از فرد بی‌­نظم و قاعده. کنایه: «چاه جلوی کسی بودن» کنایه از خطری در پیش بودن.

***

در دلم خودم را سرزنش می‌کردم که با احتیاط حرکت کن؛ این چه وضعی است؟ دائماً یک چیزی به پایت می‌خورد و رسوایی راه می‌افتد. اتّفاق‌های دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پیشرفت نداشتم؛ مثل بقیّۀ بچه‌ها پایم را بلند می‌کردم، نشانه می‌رفتم که به توپ بزنم، امّا پایم به توپ نمی‌خورد، بور می‌شدم؛ بچّه‌ها می‌خندیدند؛ من به رگ غیرتم برمی‌خورد.

بدبختانه یک‌بار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلت‌هایم را که ناشی از نابینایی بود حَملِ بر بی‌استعدادی و مُهمَلی و وِلِنگاری‌ام می‌کردند. خودم هم با آن‌ها شریک می‌شدم.

با آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانۀ ما شکل دهاتی‌اش را حفظ کرده بود. مهمان‌­داری ما پایان نداشت. خدایش بیامرزد، پدرم دریادل بود؛ در لاتی کار شاهان را می‌کرد؛ ساعتش را می‌فروخت و مهمانش را پذیرایی می‌کرد.

یکی از این مهمانان، یک پیرزن کازرونی بود. کارش نوحه‌سرایی برای زنان بود. روضه می‌خواند. اتّفاقاً شیرین‌زبان و نَقََّال هم بود. ما بچه‌ها خیلی او را دوست می‌داشتیم. چون با کسی رودربایستی نداشت، رُک و راست هم بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان می‌گفت، ننه خیلی او را دوست می‌داشت.

خلاصه، مهمان عزیزی بود. زادُالمَعاد و کتابِ دعا و کتابِ جودی و هرچه ازین کُتُبِ تغزیه و مرثیه بود، همراه داشت. همۀ این کتاب‌ها را در یک بُقچه می‌پیچید. یک عینک هم داشت؛ از آن عینک‌های بادامی‌شکل قدیم.

البته عینک، کهنه بود؛ به قدری کهنه بود که فِرامَش شکسته بود امّا پیرزن کَذا به جای دستۀ فِرام، یک تکّه سیم سمتِ راستش چسبانیده بود و یک نخِ قند را می‌کشید و چند دور، دور گوشِ چَپَش می‌پیچید.

***

نرسید: رسیدگی نکرد. ناشی: برگرفته شده. حملِ بر …: فرض کردن بر … . مهملی: اهمال، غفلت، سستی. ولنگاری: بی‌نظمی، بی‌خیالی. در لاتی کار شاهان را می­‌کرد: با وجود فقر و نداری بخشندگی می‌­کرد. روضه: ذکر مصیبت برای اولیای دین. رودربایستی: شرم از روی خجالت. رُک و راست: صریح، بدون خجالت. زاد­المعاد: توشۀ آخرت، مجازاً کتاب‌های دعا.

جودی: کتابی است درباره شهیدان کربلا، منتسب به فردی به نام جودی. تعزیه: به پاداشتن عزا. مرثیه: سخن و شعر در رثا و ستایش اولیای دین. بقچه: پارچه‌ای برای بستن وسایل و لباس. فرام: قاب. کذا: این چنین. نخ قند: نخ محکم که از الیاف کنف می­‌سازند و چون در قدیم به دور کلّه­ قند می­‌پیچیدند، به این نام شهرت یافته است.

نکات: کنایه: «بور شدن» کنایه از خجالت کشیدن. کنایه: «به رگ غیرت بر­خوردن» کنایه از حسّاس شدن نسبت به موضوعی، ناراحت شدن و عکس­‌العمل نشان دادن. مجاز: «درد» مجاز از مشکل. کنایه: «دریادل» کنایه از بخشنده و بزرگوار. کنایه: «شیرین‌زبان» کنایه از خوش‌­صحبت، این واژه حس‌آمیزی دارد. مجاز: «نقّال» مجاز از افسانه‌­سرا، داستان‌­گو.

 ***

من قُلا کردم و روزی که پیرزن نبود، رفتم سَرِ بُقچه‌اش. اوّلاً کتاب‌هایش را به‌هم ریختم. بعد برای مسخره، از روی بدجنسی و شَرارت، عینکِ موصوف را از جعبه‌اش درآوردم. آن را به چشم گذاشتم که بروم و با این ریختِ مُضحِک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن‌کجی کنم.

آه، هرگز فراموش نمی‌کنم. برای من لحظۀ عجیب و عظیمی بود؛ همین که عینک به چشم من رسید، ناگهان دنیا برایم تغییر کرد؛ همه‌چیز برایم عوض شد. یادم می‌آید که بعدازظهرِ یک روز پاییز بود. آفتابِ رنگ‌رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تک‌تک می‌افتادند.

من که تا آن روز از درخت‌ها جز انبوهی برگ درهم ­رفته چیزی نمی‌دیدم، ناگهان برگ‌ها را جدا جدا دیدم. من که دیوارِ مقابل اتاقمان را یک‌دست و صاف می‌دیدم و آجرها مخلوط با هم به چشمم می‌خورد، در قرمزی آفتاب، آجرها را تک‌تک دیدم و فاصلۀ آن‌ها را تشخیص دادم.

نمی‌دانید چه لذّتی یافتم؛ مثل آن بود که دنیا را به من داده‌اند. ذوق‌زده بشکن می‌زدم و می‌پریدم. احساس ‌کردم که من تازه مُتَولِّد شده‌ام.

عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره در چشمم آمد. امّا این‌بار مطمئن و خوشحال بودم. آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم، عینک را از من خواهد گرفت و چند نِیِ قلیان به سر و گردنم خواهد زد. می‌دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانۀ ما برنمی‌گردد. قوطی حَلَبی عینک را در جیب گذاشتم و سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.

درس ساعت اوّل تجزیه و ترکیب عربی بود. معلّم عربی، پیرمرد شوخ و نکته‌گویی بود. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اوّل کوشش نکردم. رفتم و در ردیفِ آخِر نشستم. می‌خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.

معنی درس قصه عینکم درس شانزدهم فارسی یازدهم

کلاس ما شاگرد زیادی نداشت. همۀ شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم کلاس می‌نشستند. در حالی که کلاس، ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحانِ چشمِ مُسَلَّح، ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصر سابقۀ شَرارتی که داشتم، اوّل وقت کلاس، سوءِظَنِّ پیرمرد معلّم را تحریک کرد.

دیدم چپ چپ من به نگاه می‌کند. پیش خودش خیال کرد چه شده که این شاگرد شیطان بر خلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه باشد.

***

قُلا کردن: کلک‌زدن، کمین کردن برای شیطنت. شرارت: شربودن، شیطنت. موصوف: وصف‌شده. مضحک: خنده ­آور، مسخره ­آمیز. سرخوش: خوشحال. مسلّح: دارای سلاح. چشم مسلّح: چشم دارای عینک یا ابزارهایی مثل آن. سوءظن: بدگمانی.

نکات: کنایه: «سر به سر گذاشتن» کنایه از شوخی و اذیت و آزار. کنایه: «دهن ­کجی» کنایه از توهین و ادا درآوردن. کنایه: «رنگ‌رفته» کنایه از در حال غروب. کنایه: «زردی» کنایه از در حال نابودی و مرگ (غروب). تشبیه: «برگ درختان مثل سربازان تیرخورده». کنایه: «یک‌دست» کنایه از مرتّب و یک‌شکل.

کنایه: «بشکن می‌زدم» کنایه از خوشحالی می‌کردم. کنایه: «چپ‌چپ نگاه کردن» کنایه از با شک و تردید و بدگمانی نگاه کردن. ارسال‌المثل و کنایه: «کاسه‌­ای زیر نیم‌­کاسه باشد» کنایه از نقشه و حیله‌­ای در فکر داشتن.

 ***

بچه‌ها هم کم‌وبیش تعجب کردند؛ خاصّه آنکه به حال من آشنا بودند. می‌دانستند که برای ردیف اوّل، سال‌ها جنجال کرده‌ام. با این همه، درس شروع شد. معلّم، عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط‌کشی کرد. یک کلمۀ عربی را در ستون اوّل جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد.

در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم؛ دست بردم وبا دقّت عینک را از جعبه را بیرون آوردم؛ آن را به چشم گذاشتم. دستۀ سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به پشت گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.

در این حال وضع من تماشایی بود. قیافۀ یُغورم، صورت درشتم، بینی گردن‌کش و دراز و عقابی‌ام، هیچ‌کدام، با عینک بادامی شیشه‌کوچک جور نبود. تازه این‌ها به کنار، دسته‌های عینک، سیم و نخ، قوزِ بالا قوز بود و هر پدرمردۀ مصیبت دیده‌ای را می‌خنداند؛ چه رسد به شاگردان مدرسه‌ای که بی‌خود و بی‌جهت از ترک دیوار هم خنده‌شان می‌گرفت.

خدا روز بد نیاورد. سطر اوّل را که معلّم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافه‌ها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد. حیرت‌زده گچ را انداخت و قَریبِ به یک دقیقه بِرّ و بِرّ چشم به عینک و قیافۀ من دوخت.

من مُتَوَجّّه موضوع نبودم. چنان غرق لذّت بودم که سر از پا نمی‌شناختم. من که در ردیف اوّل با هزاران فشار و زحمت نوشتۀ روی تخته را می‌خواندم، اکنون در ردیف دهم، آن را مثل بلبل می‌خواندم!

مَسحور کار خود بودم؛ ابداً توجّهی به ماجَرای شروع شده نداشتم. بی‌توجّهی من و اینکه با نگاه‌ها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلّم را در ظَنِّ خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآورده‌ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم.

ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتّفاقاً این آقای معلّم لهجۀ غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی‌خیلی عامیانه صحبت کند. همین‌طور که پیش می‌آمد با لهجۀ خاصّش گفت:

«به‌به! مثل قوّال‌ها صورتک زدی؟ مگه اینجا دستۀ هفت صندوقی آوردن؟»

تا وقتی که معلم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچه‌ها به تخته سیاه، چشم دوخته بودند، وقتی صدای آقا معلّم را شنیدند؛ شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه باخبر شوند. همین که شاگردان به عقب نگریستند، عینک مرا با توصیفی که از آن شد، دیدند؛ یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست.

صدای مَهیبِ خندۀ آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هِر و هِر، تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار، بیشتر معلّم را عصبانی کرد. برای او تَوَهُّم شد که همۀ بازی‌­ها را برای مسخره کردنش راه انداخته‌ام. احساس کردم که خطری پیش آمده؛ خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلّم بلند شد:

«دست نزن؛ بگذار همین‌طور تو را با صورتک پیش مدیر ببرم. تو را چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟!»

حالا کلاس سخت در خنده فرورفته، منِ بدبخت هم دست و پایم را گم کرده‌ام. گُنگ شده‌ام؛ نمی‌دانم چه بگویم. مات و مبهوت عینکِ کَذا به چشمم است و خیره‌خیره معلّم را نگاه می‌کنم. این‌بار سخت از جا دررفت و درست آمد کنار نیمکت من. در چنین حالی خطاب کرد: «پاشو برو بیرون!»

منِ بدبخت هم بلند شدم، عینک همان‌طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود، پریدم و از کلاس بیرون جستم.

آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلّم عربی کمیسیون کردند. بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من اِبلاغ کنند، ماجرای نیمه­‌کوری خود را برایشان گفتم. اوّل باور نکردند، امّا آن‌قدر گفته‌ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می‌کرد.

وقتی مُطمئِن شدند که من نیمه‌کورم، از تقصیرم گذشتند و آقای معلّم عربی با همان لهجه گفت:

«بچّه می‌خواستی زودتر بگی، جونت بالا بیاد، اوّل می‌گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه‌چراغ دمِ دُکون میز سلیمون عینک‌ساز.»

فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خِفَّتِ دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد،‌ رفتم در صحن شاه‌چراغ، دم دکان میرزا سلیمان عینک‌ساز.

آقای معلّم عربی هم آمد؛ یکی‌یکی عینک‌­ها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت: «نگاه کن به ساعت شاه چراغ، ببین عقربۀ کوچک را می‌بینی یا نه؟» بنده هم یکی‌یکی عینک‌ها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربۀ کوچک را دیدم.

پانزده قِران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم.

شلوارهای وصله‌دار، رسول پرویزی

 ***

جنجال: غوغا و درگیری. مغتنم: باارزش، غنیمت شمرده شده. تاب دادم: پیچاندم. یغور: ستبر، درشت و بدشکل. جور نبود: سازگاری نداشت. قریب: نزدیک. برّ و بر: خیره‌خیره. مسحور: سحر شده، جادو شده. اضطراب: تشویش، نگرانی. ظن: گمان. عامیانه: خودمانی. قوّال: بازیگر نمایش­‌های دوره­ گردی. صورتک: نقاب، در اینجا استعاره از عینک.

دستۀ هفت صندوقی: گروه‌های نمایشی دوره‌­گردی بودند که با اجرای نمایش­‌های رویِ حوضی، اسباب سرگرمی و خندۀ مردم را فراهم می‌­آوردند. این گروه‌­ها وسایل و ابزار خود را در صندوق‌­هایی می­‌نهادند. پرجاذبه­‌ترین و کامل‌ترین گروه آن‌هایی بودند که هفت صندوق داشتند. مهیب: با هیبت، مجاز از بسیار بلند. هر و هر: صدای خنده، صوت یا نام ­آوا است.

توهّم: خیال. تو را چه به مدرسه و درس­ خواندن: قسمتی از جمله (مربوط است) حذف شده است. مات: خیره. کمیسیون: واژه­‌ای است فرانسوی؛ مجمعی که برای تحقیق و مطالعه دربارۀ طرحی یا مسأله‌­ای تشکیل شود؛ مجاز از جلسه. ابلاغ کنند: برسانند، بگویند. تقصیر: کوتاهی و خطا در کار. جونت بالا بیاد: طنز. دکون: مغازه. میز سلیمون: کوتاه‌شدۀ میرزا سلیمان. خفّت: خواری، پستی.

نکات: کنایه: «قوز بالا قوز» کنایه از وضعیت بسیار دشوار و بد. کنایه: «پدرمردۀ مصیبت‌­زده» کنایه از انسان بسیار غمناک. ارسال‌المثل: «خدا روز بد نیاورد». کنایه: «دوخت» کنایه از بسیار خیره شد. ارسال‌المثل و کنایه: «سر از پا نمی‌­شناختم»، کنایه از در حال خود نبودن، بی ­خود شدن از شادی. تشبیه و کنایه: «مثل بلبل می‌­خواندم»؛ کنایه از روان‌خواندن.

کنایه: «بازی درآوردن» کنایه از مسخره کردن فردی به صورت پنهان، آزار دادن پنهانی کسی. کنایه: «دست انداختن» کنایه از تمسخر. تشبیه: «چون پلنگی به راه افتاد». کنایه: «زلزله آمد، کوه شکست» کنایه از صدای خنده و همهمۀ بسیار بلندی ایجاد شد، جمله دارای اغراق است. کنایه: «دست و پا را گم کردن» کنایه از گیج و هول شدن.

مجاز: «گنگ» لال، مجاز از ساکت. کنایه: «از جا در رفتن» کنایه از عصبانیت شدید. کنایه: «چانه ­زدن» کنایه از گفت‌وگوی طولانی. ارسال‌المثل و کنایه: «در سنگ اثر کردن»؛ کنایه از تأثیر بسیار سخن.

نکات ضروری درس قصه عینکم

* وابسته­‌های پسین گروه اسمی:

 وابسته­‌هایی که پس از هستۀ گروه اسمی می­‌آیند، وابسته‌­های پسین نام دارند؛ این وابسته­‌ها عبارتند از:

1- «ی» نکره (ناشناس): وقتی بخواهیم اسمی برای مخاطب ناشناس باشد از علامت نکره برای آن استفاده می‌­کنیم؛ مثلاً: مردی به سوی ما می‌­آید.

نکته: باید توجّه داشت مصوّت بلند «ی» تنها معنای نکره بودن بدهد؛ در غیر این صورت ممکن است «ی» مصدری یا نسبت باشد؛ برای تشخیص بهتر است از واژۀ «یک» پیش از هستۀ گروه اسمی استفاده کنیم تا بتوانیم نکره بودن آن را تشخیص دهیم.

مثال: شبی پروانگان جمع آمدند ← یک شب پروانگان جمع آمدند.

2- نشانه­‌های جمع: «ون- ین- ات» در واژه‌های عربی که به زبان فارسی آمده‌اند و «ها- ان» برای واژه‌های فارسی.

نکته: بعضی اوقات «ان» نشانۀ جمع واژه نیست و معانی دیگری از جمله زمان، مکان، شباهت و فاعلیت دارد و نباید آن را با نشانۀ جمع اشتباه گرفت.

مثال: بهاران: «ان» بیانگر زمان، گیلان: «ان» بیانگر مکان، کوهان: «ان» بیانگر شباهت، خندان: «ان» بیانگر فاعلیت.

البته در فاعلیت «ان» به بن مضارع متّصل می­ شود، نه به اسم که تشخیص آن از نشانۀ جمع آسان‌تر است.

3- مضاف‌الیه: اگر اسم، ضمیر یا مصدری به اسم، ضمیر یا مصدر دیگری متّصل شود، واژۀ دوم مضاف‌الیه است؛ مثلاً:

کتابِ علی- دستِ من- خودِ تو- مسألۀ رفتن به مدرسه.

نکته: مضاف‌الیه به خودی خود می­‌تواند تمام وابسته­‌های اسم را بپذیرد و یک گروه اسمی دیگر نیز تشکیل دهد.

مثال: فواید این چند روز خوب.

در مثال فوق واژۀ «فواید»، هسته و واژۀ «روز» مضاف‌الیه است که توانسته صفت اشاره، صفت مبهم و صفت بیانی بپذیرد.

4- صفت شمارشی ترتیبی نوع دوم (با پسوند __ُ_ م): هفتۀ هفتُم

نکته: گاهی اوقات ممکن است صفت شمارشی ترتیبی نوع دوم قبل از هسته بیاید که در این صورت ترکیب وصفی مقلوب (جابه‌جا شده) است؛ نمونه‌های این کاربرد در متون گذشته وجود دارد. مثلاً:

 دوم روز امیر را گفتند.

5- صفت بیانی: صفت­‌هایی که بیانگر ویژگی‌های هستۀ گروه اسمی هستند که می‌­توانند «ساده، فاعلی، مفعولی، لیاقت و نسبی» باشند؛ مثلاً:

روزهای عالی: صفت بیانی ساده

چشم­‌های گریان: صفت بیانی فاعلی

راه­‌های نرفته: صفت بیانی مفعولی

جامه‌­های پوشیدنی: صفت بیانی لیاقت

کتاب آسمانی: صفت بیانی نسبی

نکته: صفت‌های بیانی نسبی به جز «ی» نسبت می‌­توانند با وندهای دیگری نیز ساخته شوند؛ مثلاً پسوندهای «انه: خردمندانهه: روزه».

برای مطالعه بیشتر در زمینه انواع وابسته‌ها به مقاله شناخت گروه اسمی – فارسی 100 که پیش از این نوشته‌ام مراجعه کنید.

تدریس درس قصه عینکم

در این بخش تدریس کامل درس قصه عینکم و روانخوانی دیدار به همراه شرح نکته‌های دستوری و آرایه‌ها توسط دکتر سید علی هاشمی ارائه می‌شود.

تدریس درس قصه عینکم – بخش اول

تدریس درس قصه عینکم – بخش دوم

تدریس درس قصه عینکم – بخش سوم

روان­خوانی دیدار

روانخوانی دیدار درس قصه عینکم

طلبه جوان، در آن سرمای کُشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را می­‌کوبید و پیش می‌رفت یا برف کوبیده را بیش می‌کوبید؛ قبای خویش به خود پیچان، تنها، تنها.

طلّاب دیگر، چند چند با هم می‌رفتند و در این گروهی رفتن، گرمایی بود. تَنگِ هم، گفت‌وگوکنان امّا طلبۀ جوان ما – حاج‌آقا روح ­الله موسوی- به خویش بود و بس. حاج‌آقا روح ­الله از میدان مُخبِرالدّوله که گذشت، بخشی از شاه‌­آباد را طی کرد؛ به کوچۀ مسجد پیچید، به در خانۀ حاج‌آقا مدرّس رسید و ایستاد. در، گشوده نبود امّا کُلون هم نبود.

حاج­‌آقا در را قدری فشار داد. در گشوده شد. طلبۀ جوان پا به درون آن حیاطِ محقّر گذاشت و به خود گفت: «خوب است که نمی‌­ترسد. خوب است که خانه‌اش مُحافظی ندارد و درِ خانه‌­اش چفت و کُلونی؛ امّا او را خواهند کشت. همین­‌جا خواهند کُشت. رضاخان او را خواهد کُشت. انگلیسی‌ها او را خواهند کشت.

چه‌قدر آسان است که با یک تَپانچه وارد این حیاط شوند، به جانب آن اتاق بروند و تیری به قلب مدرّس شلّیک کنند. قلب یا مغز؟ خدایا، چرا بعد از بیست و دو سال، ذهن من این مسئله را نگشوده است؟ به قلب پدر شلیک کردند یا به مغزش؟ چرا مادر می‌گفت: «قرآن جیبی‌اش به اندازه یک سکّه سوراخ شده بود.» و چرا سیّد می‌گفت: «صورت که نداشت، آقا! سر هم، نیمی…»؟

آقا روح الله باز گیر افتاده بود: کدام‌یک مهم‌تر از دیگری است؟ حاج‌آقا مدرّس با کدام یک از این دو بیشتر کار می‌کند؟ قلب یا مغز؟ کدام را ترجیح می‌دهد؟

«آقایان محترم! عُلَما! روحانیون حوزه‌­ها! با مغزهایتان با حکومت طرف شوید، با قلب‌هایتان با خدا. اینجا، حساب کنید، بسنجید، اندازه بگیرید، چُرتکه بیندازید؛ چرا که با چرتکه‌­اندازان بدنهاد روبه‌­رو هستید، امّا آنجا با قلب‌هایتان، با خلوصتان، با طهارتتان، تسلیم تسلیم با خدا روبه‌رو شوید. اینجا، به هیچ قیمت نشکنید؛ آنجا شکسته و خمیر­شده باشید.

اینجا، همه‌‌اش، در پرده بمانید؛ آنجا، در مَحضَرِ خدا پرده‌ها را بردارید … .»

آقا روح الله جوان، دلش نمی‌­خواست منبر برود، امّا دلش می­‌خواست حرف‌هایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود.

«در ماه مبارک رمضان یا در محرّم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ بازگردم به خمین؟ از پلّه‌­های همان منبری که حاج‌آقا مصطفی بالا می‌رفت؛ بالا بروم؟ جوان، بالابلند، موقّر، آرام، بروم بالای منبر و بگویم که رنج رعیّت بس است؟ حکومت خان­‌های قدّاره­‌کش بس است؟ بگویم که درِ خانۀ حاج‌آقا مدرّس- که علیه دشمنان شما می‌جنگد- همیشۀ خدا باز است و رضاخان او را خواهد کُشت؟»

طلبۀ جوان وارد اتاق آقای مدرّس شد؛ سلام کرد، قدری خمید و همان‌جا پای در نشست، که سوز برف بود و درزهای گشودۀ در. آقای مدرّس، طلبه را به اندازۀ سه بار دیدن می‌شناخت، امّا نه به اسم و رسم. برادرش حاج‌آقا مرتضی پسندیده را که در مدرسۀ سپه‌سالار، گه‌گاه در محضر مدرّس تَلَمُّذ می‌کرد، بیش می­‌شناخت، امّا هرگز حس نکرده بود که این دو روحانیِ جوان ممکن است برادر هم باشند.

هیچ شباهتی به هم نداشتند. آدمی‌زاد می‌توانست به نگاه آن یکی تکیه کند- همان‌طور که به یک بالش پَر تکیه می‌کند و می‌توانست نگاه این یکی را در چلّۀ کمان بنشاند و به سوی دشمن پرتاب کند و مطمئن باشد که دشمن را مُتَلاشی خواهد کرد.

طلبه‌­ای گفت: «جناب مدرّس، در کوچه و بازار می­‌گویند شما مشکلتان با رضاخان میرپنج در این است که سلطنت را می‌خواهید، نه جمهوری را و اعتقاد به بقای خاندان سلطنت دارید و نظام شاهنشاهی را موهبتی الهی می‌دانید؛ حال آنکه رضاخان میرپنج و سیّدضیا و بسیاری دیگر می­‌گویند که کار سلطنت، تمامِ تمام است و عصر جمهوری فرارسیده است… ».

مدرّس، مدّت‌ها بود که با این ضربه‌­ها آشنایی داشت و با درد این ضربه‌­ها و به همین دلیل همیشه پاسخ را در آستین داشت.

– خیر آقا… خیر… بنده با سلطنت- چه از آنِ قاجار باشد چه دیگری و دیگری- ابداً ابداً موافق نیستم؛ یعنی، راستش، اصولاً نظام سلطانی را نظمِ مطلوبی برای اُمّت و ملّت نمی‌دانم.

امروز، سلطان درماندۀ قاجار، در آستانۀ سُقوطِ نهایی، تازه متوجّه شده­ است که خوب است سلطنت کند نه حکومت؛ خدمت کند نه خیانت امّا این غول بی‌­شاخ و دُم که معلوم نیست از کدام جهنّمی ظهور کرده و چه‌طور او را یافته‌­اند و چه‌طور او را- از دربانی سفارت آلمان- به اینجا رسانده‌­اند، تمام وجودش خودخواهی و زورپرستی و میل به استبداد و اطاعت از انگلیسی‌هاست … شما، حرفی داری فرزندم؟

-‌ از کجا دانستید که حرفی دارم حاج‌آقا؟

– از نگاهتان. در نگاهتان اعتراضی هست.

– می‌گویم: «شما به تنومندی رضاخان اعتراض دارید یا به بیگانه‌­پرستی‌­اش؟»

– منظورت چیست فرزندم؟

– زمانی که ضِمنِ بحث، می‌فرمایید: «این غول بی‌شاخ و دم» انسان به یاد لاغری بیش از اندازۀ شما در برابر غول‌­اندامی رضاخان می‌افتد و این‌طور تصوّر می‌­کند که مشکل شما با رضاخان، مشکلِ شکل و شَمایِل و تنومندی اوست. نه اینکه او را آورده‌اند بی‌­هیچ پیشینه در علم سیاست و دین و جاهل است و مستبد. و به دلیل همین جهل هم او را نگه‌داشته‌اند، نه هیکل.

مدرّس سکوت کرد.

سکوت به درازا کشید.

عذر می‌خواهم حاج‌آقا! قصد آزارتان را نداشتم؛ شما، وقتی در حضور جمع– به مُسامِحه- به تنومندی یک نظامی بدکار اشاره می‌­کنید، به بخشی از موجودیّت آن نظامی اشاره می‌­فرمایید که پدید آمدنش در یَدِ اختیار آن نظامی نبوده و ارادۀ الهی و تنومندی پدر و مادر روستایی– احتمالاً- در آن نقش داشته ­است.

در این حال شما را به بی‌عدالتی مُتَهَّم خواهند کرد و اعتبارِ کلامِ عظیمتان را در بابِ خطر خوف­‌آورِ استبداد، درک نخواهند کرد و همه‌جا خواهند گفت: آقای مدرّس، مردِ خوب و شوخ‌طبعی است که سخنان نمکین بسیار می‌­گوید، امّا مسائل جدّیِ قابل تَأَمُّل، چندان که باید، در چَنته ندارد و دشمنانِ شما و ملّت و دین بهانه خواهند یافت و با آن بهانه، نه فقط شما را بلکه ما را که شما پرچمدارمان هستید، خواهند کوبید و له خواهند کرد … .

باز، سُلطۀ خاموشی.

طلّاب سر به زیر افکنده بودند. صدایشان از دهان این طلبۀ بی‌پروای خوش‌بیان بیرون آمده بود، بی‌کم و کاست.

مدرّس تَأثُّر را پس‌ نشاند.

– کاش که شما، با همۀ جوانی‌­تان، به جای من، به این مجلس شورا می‌رفتید. شما به دقّت و مُوَقَّر سخن می‌گویید، حاج‌آقای جوان!

– ممنونِ محبتّتان هستم حضرت حاج‌آقا مدرّس، امّا من این مجلس را چندان شایسته نمی‌­دانم که جای روحانیّت باشد. آنچه را که شما می­ گویید، دیگران هم می‌­توانند بگویند. آنچه که شما می­ توانید انجام بدهید که دیگران نمی‌­توانند، دعوتِ جمیعِ مسلمانان ایران است به مبارزۀ تَن به تَن با قاجاریان و رضاخانیان و جُملگیِ ظالمان و وابستگان به اَجانِب.

اگر سرانجام، به کمک ملّت، حکومتی بر کار آوردید که عطر و بوی حکومت مولا علی (ع) را داشت، وظیفۀ خود را به عنوان یک روحانیِ مبارز تمام‌عیار انجام داده‌­اید.

– طلبۀ جوان! آیا منظورتان این است که اصولاً، من، موجودِ هدف­ گم ­کرده‌­ای هستم؟

– خیر، هدف شما برای کوتاه‌مدّت خوب است که بنده به عنوان یک طلبۀ کوچکِ جستجوگر، به این هدف اعتقاد دارم، امّا روشتان را برای رسیدن به این هدف، روشی درست نمی‌­دانم.

شما، با دقّت و قدرت، به نقاطِ ضربه‌­پذیر رضاخان ضربه نمی‌‌زنید، بلکه ضربه‌­هایتان را غالباً، به سوی او و دیگران بی‌­هوا پرتاب می‌­کنید. شما در سنگر مشروطیّت ایستاده‌اید، امّا یکی از رهبران ما، سال­‌ها پیش، از مشروعیّت سخن گفته است و در اسلام، شرع مقدّمِ بر شرط است.

شما، به اعتقاد این بندۀ ناچیز، این جنگ را خواهید باخت و رضاخان، به هر عنوان خواهد ماند و بَساط قُلدُری‌اش را پهن خواهد کرد و ما را بار دیگر– چنان که ماهِ قبل فرمودید- از چاله به چاه خواهد انداخت؛ شاید به این دلیل که آقای مدرّس، تنهای تنها هستند و همراهانشان، اهلِ یک جنگ قطعی نیستند و درعین‌حال، آقای مدرّس، گرچه به سنگرِ ظلم حمله می‌‌کند، امّا از سنگرِ عدل به سنگر ظلم نمی‌­تازد. در این مشروطیّت چیزی نیست که چیزی باشد… .

– مانعی ندارد که اسم شریفتان را بپرسم؟

– بنده روح الله موسوی خمینی هستم. از قم به تهران می‌­آیم. البته به‌نُدرَت.

– بله… شما تا به حال، چندین جلسه محبّت کرده‌اید و به دیدنِ من آمده‌اید و همیشه همان‌جا پای در نشسته‌­اید… چرا تا به حال، در این مدّت، نظری ابراز نداشته بودید فرزندم؟ چرا تا به حال، این افکار جوان و زنده را بیان نکرده بودید؟

– می‌بایست که به حدّاقل پختگی می‌رسیدند، آقا! کلام خام، بدتر از طعام خام است.

طلبه جوان، به‌هنگام‌برخاستن را می‌­دانست، چنان‌که به­‌هنگام‌سخن‌گفتن را.

طلبه برخاست.

مدرّس برخاست.

جملگی حاضران برخاستند.

– حاج‌آقا روح الله، شما اگر زحمتی نیست یا هست و قبول زحمت می­‌کنید، بیشتر به دیدنِ ما بیایید. بیایید، با ما گفت‌وگو کنید. البتّه بنده بیشتر مایلم که در خلوت تشریف بیاورید تا دو به دو در باب مسائلِ مَملِکَت و مشکلاتِ جاری حرف بزنیم و بعد، شما نظریّات و خواسته‌­های مرا به گوش طلّاب جوان حوزه برسانید… .

– سعی می‌­کنم، آقا.

– طلبۀ جوان، قدری به همه‌سو خمید و رفت تا باز هم برفِ نکوبیده را بکوبد.

شب به شدّت سرد بود، دل روح الله، به حدّت گرم «که آتشی که نمیرد، همیشه در دل او بود».

مدرّس به طلّابِ هنوز ایستاده گفت: «می‌­بینم که در جا می‌­جنبید، اما جرئت ترک مجلس مرا ندارید… تشریف ببرید! تشریف ببرید! اگر می‌خواهید پی این طلبه جوان بروید و با او طرح دوستی بریزید، شتاب کنید که فرصت از دست خواهد رفت…».

طُلّاب جوان در عرضِ پیاده‌رو در کنار هم، همه سر بر جانبِ حاج‌آقا روح الله گردانده، می‌رفتند- در سکوت- و نگین کرده بودند او را.

چه کسی می‌بایست آغاز کند؟

– حاج آقا موسوی! ما همه مُشتاقیم که با نظریّاتِ شما آشنا شویم… ما مُشتاقِ دوستی با شما هستیم… .

سنگ روی سنگ، برای ساختن اَرکی به رَفعَتِ ایمان.

شهرِ سرد.

مهتابِ سرد.

یک تاریخ سرما.

و جوانی که با آتشِ درون، پیوسته در مخاطرۀ سوختن بود… .

سه دیدار، نادر ابراهیمی

***

معنای کلمات روانخوانی دیدار

پیشینه: سابقه. می­ کوبید: زیر پا می­‌گذاشت. برف کوبیده: برف له­ شده، برفی که قبلاً روی آن پا گذاشته باشند. قبا: جامۀ روحانیت که زیر عبا می‌پوشند. تنها، تنها: قید حالت. طلّاب: جمع طلبه. چند چند: چندتا چندتا؛ قید حالت. میدان مخبرالدّوله: میدانی در جنوب تهران. شاه‌­آباد: محلّه‌­ای در جنوب تهران. کُلون: چِفت، قفل چوبی که پشت در نصب می‌‌کنند و در را با آن می‌­بندند.

محقّر: کوچک. تپانچه: نوعی اسلحۀ دستی. قلب یا مغز: فعل شلّیک کنند به قرینۀ لفظی محذوف است. گیر افتاده بود: مشکل و مسألۀ حل‌نشده‌­ای برایش مانده بود. ترجیح: برتری. طرف شوید: روبه‌رو شوید. اندازه بگیرید: به اعمال و رفتار خود توجّه کنید؛ از اعمال خود حسابرسی کنید.

چرتکه: شمارشگر، وسیله و چهارچوبه‌­ای که دارای چند رشته مهره­‌های چوبین است که با سیم کشیده شده­‌اند و با آن اعداد را محاسبه و جمع و تفریق می‌کنند. بدنهاد: بدسرشت، بدذات. طهارت: پاکی. خلوص: پاکی، بدون ناخالصی. تسلیمِ تسلیم: قید حالت تأکیدی. محضر: حضور.

تبلیغ: فعالیت روحانیون دینی که برای ترویج دین و پرسش و پاسخ به شُبَهات دینی به مناطق مختلف می­ روند. خُمین: یکی از جنوبی­ ترین شهرهای استان مرکزی است. حاج­ آقا مصطفی: نام پدر امام خمینی (ره) که در سال 1281 ه.ش به شهادت رسید. بالابلند: ترکیب وصفی؛ قدبلند. مُوَقَّر: با وقار، متین. رعیّت: مردم.

خان: تغییریافتۀ واژۀ خاقان؛ رئیس و سرور هر قوم، ارباب، مالکان زمین در نظام ارباب ­رعیّتی. قدّاره: جنگ‌افزاری شبیه شمشیر پهن و کوتاه. قدّاره­ کش: کسی که با توسّل به زور، به مقاصد خود می‌رسد. پای در: پیش و جلوی در. دَرز: شکاف. دهان­ گشوده: کنایه از بازشده؛ فعل «بود» در این جمله به قرینۀ لفظی محذوف است. 

حاج ­آقا مرتضی پسندیده: برادر بزرگ تر امام خمینی (ره). مدرسۀ سپه­سالار: یکی از مدارس دوران قاجار که در کنار مجلس شورای اسلامی واقع در میدان بهارستان قرار گرفته است. امروزه به آن مسجد شهید مطهری می‌گویند. تلمّذ: شاگردی کردن، آموختن. آدمی ­زاد: ترکیب وصفی مقلوب. چلّه: بند کمان؛ قسمتی از کمان که تیر را به آن متّصل می­ کنیم. مُتَلاشی: از هم ­پاشیده، نابود.

میرپنج: رتبه‌ای نظامی در زمان قاجار که فرماندهی پنج هزار سرباز در پنج گروه هزارنفره به یک فرمانده می‌­دادند. موهبت: بخشش. سیّدضیا: سید ضیاءالدّین طباطبایی که در روی کار آمدن رضاخان نقشی به سزا داشت. درمانده: ناتوان. استبداد: خودکامگی. مُسامحه: آسانی و نرمی؛ بدون توجّه به جوانب مختلف. ید اختیار: اضافۀ اقترانی.

اعتبار: ارزش. دربابِ: موضع. تأمّل: فکر و اندیشه. بی­ پروا: بی‌ترس. تأثّر: ناراحتی. اجانب: جمع اجنبی؛ بیگانگان. تمام عیار: کامل. بی­هوا: کنایه از غافل و بی­‌توجّه. مشروطیّت: حکومتی که با یک سری شروط که قانون برای آن مشخّص کرده، حکومت می‌­کند. مشروعیّت: شرعی بودن؛ نداشتن تضادّ و تقابل با دین و مذهب. قلدری: زورگویی.

چیزی نیست که چیزی باشد: ویژگی و مسألۀ مهمی در آن وجود ندارد، ارزشی ندارد. به ندرت: گاهی، کم و بیش. ابراز: نمایان کردن، گفتن. حدّت: تیزی و شدّت. رفعت: بلندی. مخاطره: خطر.

نکات روانخوانی دیدار

کنایه: «گرمایی بود» کنایه از صمیمیت و دوستی. کنایه: «به خویش بود» کنایه از در فکر و اندیشه بود؛ به کسی اعتنایی نداشت. کنایه: «چرتکه بیندازید» کنایه از اعمال و کارهای خود را بسنجید و بررسی کنید. کنایه: «چرتکه‌­اندازان» حسابگران؛ کنایه از مزدوران و حکومتیان.

کنایه: «نشکنید» کنایه از ارزش خود را بدانید، شکست‌­خورده نشان ندهید. کنایه: «شکسته و خمیر» کنایه از متواضع و نیازمند. کنایه: «در پرده بمانید» کنایه از اعمال و گناهان خود را برای دیگران فاش نکنید. کنایه: «پرده ­ها را بردارید» کنایه از نمایان و آشکار باشید.

تشبیه: «خان­‌های قدّاره‌­کش». کنایه: «اسم و رسم» کنایه از به‌طور کامل و شناسا. تشبیه: «همان‌طور که به یک بالش پر تکیه می‌­کند». استعاره: «نگاه این یکی را در چلّۀ کمان بنشاند». مجاز: «در کوچه و بازار» مجاز از همه‌جا. استعاره: «ضربه‌ها» استعاره از اقدامات و رفتارهای سیاسی. کنایه: «پاسخ را در آستینش داشت» کنایه از حاضرجواب بودن.

استعاره: «این غول بی‌­شاخ و دم» استعاره از رضاخان. کنایه: «سنگین» کنایه از مؤثّر. حس‌آمیزی و کنایه: «سخنان نمکین» سخنان شوخ­‌طبعانه. کنایه: «چنته» توبره یا کیسۀ چرمین؛ کنایه از دارایی. ترکیب اضافی و کنایه: «سلطۀ خاموشی»؛ کنایه از تسلّط سکوت. کنایه: «عطر و بوی حکومت مولا» کنایه از حال و هوا و ویژگی­‌های حکومت حضرت علی (ع).

کنایه: «از چاله به چاه افتادن» کنایه از دردسر اضافه و گرفتاری بیشتر. کنایه: «پختگی» کنایه از تجربه و آگاهی. کنایه: «خام» کنایه از بدون تحلیل و تفکّر. تضمین: «که آتشی که نمیرد همیشه در دل او بود» تضمین‌گونه‌­ای است از یک مصراع حافظ. کنایه: «نگین کرده بودند او را» او را همانند نگینی در بر گرفته بودند و دورش حلقه زده بودند.

کنایه: «سنگ روی سنگ» کنایه از تعاون و یاری. استعاره: «ارک» قلعه کوچک؛ استعاره از حکومت. کنایه: «شهر سرد» کنایه از شهر بدون تلاش و در حال جمود و بی­‌تفاوتی. کنایه: «یک تاریخ سرما» کنایه از تاریخ یک ملّت که دچار ظلم‌­ها و تبعیض‌­ها بوده است. استعاره: «آتش درون» استعاره از ایمان قلبی.

کنایه: «در مخاطره سوختن بود» کنایه از اینکه هر لحظه ممکن بود رخدادی عظیم برای یک ملّت با قیام خود رقم بزند.

حمایت مالی فارسی 100

چند نکته تکمیلی درس قصه عینکم

ما در این مقاله، به بررسی معنی درس قصه عینکم و معنی روانخوانی دیدار پرداختیم و متن کامل مندرج در کتاب را آوردیم. برای دریافت متن کامل کتاب فارسی می‌توانید به سایت دفتر تالیف کتاب‌های فارسی مراجعه کنید. همچنین می‌توانید کتاب شلوارهای وصله دار را از سایت ایران کتاب بخرید. البته من از شما می‌خواهم که بعد از خواندن این مقاله، به سراغ مطالعه این کتاب بروید.

همچنین ما، علاوه بر معنی درس قصه عینکم فارسی یازدهم، شرح و معنی درس‌های دیگر کتاب فارسی یازدهم را در سایت فارسی 100 قرار داده‌ایم. برای مطالعه مقاله شرح و معنی درس کبوتر طوقدار سایت فارسی 100 روی لینک کلیک کنید یا آن را لمس کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *