درس از آموختن ننگ مدار

معنی درس از آموختن ننگ مدار (درس 2 فارسی دهم)

درس از آموختن ننگ مدار را خوانده اید؟ قرار است در این مقاله، با تمام جزئیات این درس مهم کتاب فارسی 1 آشنا شویم.

آموزش، فقط محدود به چارچوب کلاس نیست. ما در سایت فارسی ۱۰۰ زمینه ای برای بهره گیری دانش آموزان از آموزش رایگان و همیشگی فراهم کرده ایم. در این پست آموزشی، شرح و معنی درس از آموختن ننگ مدار و روانخوانی دیوار، کتاب فارسی دهم (فارسی 1) توسط گروه آموزشی راه روشن (دکتر سید علی هاشمی، دکتر امید نقوی و بهرام میرزایی) به شما ارائه می شود.

متن درس از آموختن ننگ مدار

تا توانی از نيکی کردن مَياسا و خود را به نيکی و نيکوکاری به مردم نمای و چون نمودی به خلافِ نموده، مَباش. به زبان، ديگر مَگو و به دل، ديگر مَدار، تا گندم ‏نمای جوفروش نباشی و اندر همه كاری داد از خويشتَن بده كه هر كه داد از خويشتن بدهد، از داور مُستَغنی باشد و اگر غم و شاديت بُوَد، به آن ‏كس گوی كه او تیمارِ غم و شادی تو دارد و اثر غم و شادی پیشِ مردمان، بر خود پیدا مکن و به هر نیك و بد، زود شادان و زود اندوهگین مشو، كه اين فعلِ كودكان باشد.

بدان كوش كه به هر مُحالی از حال و نهاد خويش بِنَگـَردي كه بزرگان به هر حقّ و باطلی از جاي نَشوند و هر شادی كه بازگشتِ آن به غَم است، آن را شادی مَشمُر، و به وقت نومیدی امیدوارتر باش و نومیدی را در امید، بسته دان و امید را در نومیدی.

رنج هیچ‌كس ضايع مکن و همه‌كس را به سزا، حق‌شناس باش؛ خاصه قَرابت خويش را. چندان ‏كه طاقت باشد، با ايشان نیکي كن و پیران قبیلۀ خويش را حُرمت دار، ولیکن به ايشان مولع مباش تا همچنان كه هنر ايشان همی بینی، عیب نیز بِتواني ديد و اگر از بیگانه ناايمن شوی، زود به مقدار ناايمنی، خويش را از وی ايمن گردان و از آموختن، نَنگ مدار تا از ننگ رَسته باشی.

قابوس نامه، عنصرالمعالی کیکاووس

کلیات درس از آموختن ننگ مدار

نثر مرسل (ساده): یکی از انواع نثرهای فارسی نثر مرسل است. برخی از بهترين کتاب‌های ادبيات فارسی از جمله قابوس‌نامه، تاريخ بيهقی، سياست نامه و … به اين نثر نوشته شده‌اند. از ويژگي‌هاي نثر مرسل مي‌توان به اين موارد اشاره کرد: 1ـ واژه‏ ها و عبارات عربی کمی دارد. 2ـ استفاده از صنايع و آرايه‌های ادبی در آن کمتر ديده می شود. 3ـ جملات کوتاه هستند و تکرار واژه و عبارت در متن بسيار است.

قابوس‌نامه: كتابی است به فارسی تألیف عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر. نام قابوس‌نامه از نام مؤلف كه در تاريخ به قابوس دوم معروف است گرفته شده است. قابوس نامه كتابی اخلاقی و تربیتی است كه نویسنده آن را برای تربیت فرزندش، گیلان‎شاه، نوشته است.

معنی و مفهوم متن و آرايه‌ها و نکات ادبی و زبانی درس از آموختن ننگ مدار

تا توانی از نيکی کردن مَياسا و خود را به نيکی و نيکوکاری به مردم نمای و چون نمودی به خلافِ نموده، مَباش. به زبان، ديگر مَگو و به دل، ديگر مَدار، تا گندم ‏نمای جوفروش نباشی و اندر همه كاری داد از خويشتَن بده كه هر كه داد از خويشتن بدهد، از داور مُستَغنی باشد و اگر غم و شاديت بُوَد، به آن ‏كس گوی كه او تیمارِ غم و شادی تو دارد و اثر غم و شادی پیشِ مردمان، بر خود پیدا مکن و به هر نیك و بد، زود شادان و زود اندوهگین مشو، كه اين فعلِ كودكان باشد.

***

نيکی: خوبی. مياسا: آسوده نباش، فارغ نباش. نمای: (فعل امر از نمودن) (با فتحه، ضمه و کسره هر سه صحیح است.) نشان بده. به خلافِ نموده مباش: برخلاف تصویری که از خود نشان داده ای رفتار مکن. مدار: نداشته باش. گندم ‏نمای جوفروش: کنايه از فرد رياکار و دو رو. داد: عدل، انصاف. داد از خويشتن دادن: کنايه از در نظر گرفتن عدالت و انصاف دربارۀ خود. کلاه خود را قاضی کردن. داور: قاضی مستغنی: بی نیاز. تیمار: خدمت و محافظت از كسی كه بیمار باشد، انديشه. تیمار داشتن: توجه داشتن. فعل: کار.

نکات: فعل امر: نمای، بده، گوی. فعل نهی: مياسا، مباش، مگو، مدار، پيدا مکن، مشو. واژه ‏های املايی: مستغنی، تيمار، اندوهگين. ويژگی سبکی: جملات کوتاه هستند و تکرار واژه و عبارت در متن زياد است. اين از ويژگی‌‌های نثر سبک خراسانی (نثر مرسل) است که کتاب قابوسنامه هم به اين سبک نوشته شده است. کنايه: «گندم‏ نمای جوفروش» و «داد دادن». تضاد: «غم و شادی»، «شادان و اندوهگين». تناسب: «زبان و دل»، «گندم و جو»، «داد و داور». ارسال المثل: «گندم‏ نمای جوفروش مباش»، «هر كه داد از خويشتن بدهد، از داور مستغنی باشد.» واژه آرایی (تکرار): «نيکی»، «داد»، «غم» و «شادی». جناس همسان: «که» به معنای زیرا و «که» به معنای هرکس. تلمیح: عبارت «اندر همه كاری داد از خويشتَن بده كه هر كه داد از خويشتن بدهد، از داور مُستَغنی باشد» به آیه «حاسبوا انفسکم قبل أَن تحاسبوا» اشاره دارد. اشتقاق: «نمودی، نموده». مفاهيم: لزوم خوبی کردن و نيکوکاری، دوری از رياکاری، لزوم رعایت انصاف و داوری دربارۀ خود پيش از اينکه در معرض قضاوت قرار بگيريم؛ آشکار نکردن غم و شادی خود نزد ديگران.

معنی: تا جايی که می‌توانی به ديگران نيکی کن و خودت را به خوبی و نيکوکاری بين مردم مطرح کن و هنگامی که (به نيکوکاری خود را) مطرح کردی برخلاف آن چيزی که خود را نشان داده‌ای، نباش. به ظاهر چيزی نگو، در حالی که در دلت چيز ديگری باشد، تا دو رو و رياکار نباشی. در همۀ کارها عدالت و انصاف را دربارۀ خودت رعايت کن؛ زيرا هرکس دربارۀ خودش عدالت را رعايت کند، نياز به قاضی پيدا نمی‌کند (تا عدالت را دربارۀ او اجرا کند). اگر ناراحت يا خوشحال شدی، به کسی بگو که او به غم و شادی تو اهميّت می‌دهد و نشانه‌های غم و شادی را پيش ديگران نشان نده و با هر اتفاق خوب يا بدی زود خوشحال يا ناراحت نشو، زيرا اين کار کودکانه است.

***

بدان كوش كه به هر مُحالی از حال و نهاد خويش بِنَگـَردي كه بزرگان به هر حقّ و باطلی از جاي نَشوند و هر شادی كه بازگشتِ آن به غَم است، آن را شادی مَشمُر، و به وقت نومیدی امیدوارتر باش و نومیدی را در امید، بسته دان و امید را در نومیدی.

***

كوش: تلاش کن. مُحال: دروغ، بي‏ اصل، ناممکن. سخن بیهوده و باطل و بی‌سر و ته. نهاد: ذات، سرشت. از حال و نهاد خويش گشتن: وضع و حال خود را تغيير دادن. از جای شدن: کنايه از متغير شدن، خشمگين شدن، ترسيدن، از حالی به حال ديگر درآمدن. مَشمُر: به حساب نياور.

نکات: فعل امر: کوش، باش، دان. فعل نهی: مشمر. فعل مضارع التزامی منفی: «بنگردی». مضارع اخباری منفی: «نشوند». حذف: بسته دان (در انتهای بند به قرينۀ لفظی حذف شده است). واژه‏ های املايی: محال، حقّ و باطل. تضاد: «حق و باطل»، «شادی و غم»، «نوميدی و اميد». کنايه: «از جای شدن» کنایه از «خشمگین شدن». ارسال‎ المثل: «به وقت نوميدی اميدوارتر باش». واژه آرایی (تکرار): «نوميدی» و «اميد». مفاهيم: صبور بودن و زود خوشحال يا عصبانی نشدن. زودگذر بودن غم و شادی جهان. در هر شرايطی اميدوار بودن.

معنی: تلاش کن با هر سخن دروغ و بی‌سر و ته، حال و وضعيّت تو تغيير پيدا نکند؛ زيرا انسان‌های بزرگ با هر اتفاق درست يا نادرستی از حالی به حال ديگر درنمی‌آيند (خوشحال يا عصبانی نمی‌شوند) و هر شادی را که نتيجۀ آن غم است (پايان آن خوب نيست)، شادی حساب نکن و در هنگام نااميدی (شرايط دشوار) بيشتر (سعی کن) اميدوار باشی. (بسيار اتفاق می‌افتد که) نااميدی (شکست) به اميد (پيروزی) منتهی می‌شود و اميد (پيروزی) به نااميدی (شکست) (می‌انجامد).

***

رنج هیچ‌كس ضايع مکن و همه‌كس را به سزا، حق‌شناس باش؛ خاصه قَرابت خويش را. چندان ‏كه طاقت باشد، با ايشان نیکي كن و پیران قبیلۀ خويش را حُرمت دار، ولیکن به ايشان مولع مباش تا همچنان كه هنر ايشان همی بینی، عیب نیز بِتواني ديد و اگر از بیگانه ناايمن شوی، زود به مقدار ناايمنی، خويش را از وی ايمن گردان و از آموختن، نَنگ مدار تا از ننگ رَسته باشی.

قابوس نامه، عنصرالمعالی کیکاووس

 

ضايع: تباه، تلف. ضايع کردن: اهميت ندادن، فروگذاشتن، اهمال کردن در… . به سزا: به‏ طور شايسته. حق‌شناس: کسی که حق نعمت یا خدمت و مساعدت ديگری را در نظر داشته باشد و قدردانی و سپاسگزاری کند. خاصه: به‌ويژه. قَرابت: خويشاوندی (نزديکان، بستگان، فاميل). حرمت داشتن: احترام گذاشتن. مولع: حريص، آزمند. بسيار شیفته و علاقه‌مند. ناايمن شدن: احساس خطر کردن. ننگ داشتن: شرم داشتن، خجالت کشيدن. رَسته باشی: رها شوی.

نکات: فعل امر: باش، ‌کن، دار، گردان. فعل نهی: مکن مباش، مدار. واژه هم آوا: «قرابت» با «غرابت» هم آوا است. رای فک اضافه: «همه کس را به سزا حق شناس باش». واژه ‏های املايی: ضايع، به سزا، حق‌شناس، خاصه، قَرابت، حُرمت، مولِع. تضاد: هنر و عيب، ايمن و ناايمن. واج‌آرايی: «ن». ارسال‎‌المثل: «از آموختن، ننگ مدار تا از ننگ رَسته باشی.» مفاهيم: حق‌شناسی، احترام به خانواده، بستگان و پيران، در نظر گرفتن عيب و هنر افراد در کنار هم، احتياط کردن، در پی آموختن رفتن.

معنی متن: تلاش و زحمت هيچ‏ کس را بی‌قدر و ارزش نکن و از همه به اندازه‌، قدرشناس باش (از هرکس به اندازۀ زحمتی که می‌کشد، سپاسگزاری و قدردانی کن)، به‌ویژه بستگان و خانوادۀ خودت را (قدرشان را بدان). هر قدر می‌توانی به آنها (خانواده و بستگان) خوبی کن و احترام سال‌خوردگان خانواده‌ات را نگه دار؛ امّا شيفتۀ آنها (بستگان و افراد خانواده) نباش تا همان ‏طور که کارهای خوب آنها را می‌بينی، اشکالات (آنها) را هم بتوانی ببينی (علاقه‌ات به خانواده و نزديکان باعث نشود از مسائل ناپسند آنها چشم ‏پوشی کنی) و اگر از فرد غريبه‌ای احساس خطر کردی به سرعت به اندازۀ خطری که از طرف او تهديدت می‌کند، مسائل ايمنی را نسبت به او رعايت کن (احتياط کن) و از يادگيری (تحصيل) شرم نکن تا از شرم (نادانی) رها شوی.

نکات ضروری درس از آموختن ننگ مدار

* حذف به قرینۀ لفظی و معنایی: گاهی اوقات نویسنده به دلایل مختلف، فعل را از انتهای جمله حذف می کند. حذف فعل می ‎تواند با توجه به قرینۀ لفظی یا معنایی باشد. زمانی حذف فعل بر اساس قرینۀ لفظی است که نظیر فعل حذف شده، پیش یا پس از آن بیاید: «بهار شکوفه ها را آورد و شادی را». در این جمله فعل «آورد» بعد از «شادی را» حذف شده است و چون پیش تر، این فعل به کار رفته است، پس حذف به قرینه لفظی اتفاق افتاده است.

هرگاه عین فعل حذف شده در متن نیاید و ما با معنا کردن عبارت، پی به حذف فعل آن جمله ببریم، حذف فعل به قرینۀ معنایی رخ داده است: «احمد! چه خبر؟» در این جمله فعل «داری» به قرینۀ معنایی حذف شده است.

روانخوانی دیوار

درس از آموختن ننگ مدار

بالای پلّه ها ایستاده بود و بِرّ و بِر نگاه می کرد؛ اما چیزی دستگیرش نمی شد. چشم های خواب آلود و حیرت زدۀ خود را باز کرده و محو تماشا شده بود. همه چیز پیش چشم هایش عوض شده بود؛ چیزهای باورنکردنی و تازه ای می دید که روزهای دیگر ندیده بود.

بهمن، پسر همسایه، توی حیاط خودشان دور باغچه می گشت و با آب پاش کوچک خود، گل ها و سبزه ها را آب می داد. منیژه، خواهر بزرگ او هم لب حوض نشسته بود و دندان هایش را مسواک می کرد. همان طور که بی حرکت و خوشحال به نرده تکیه داده بود، همۀ اینها را می دید؛ اما دیروز، هیچ کدام را نمی توانست ببیند؛ نه بهمن را که با آب پاش خود دور باغچه ها و گلدان ها می گشت، نه منیژه را که لب حوض نشسته بود و دندان هایش را می شست. تعجب برش داشته بود. نمی دانست چرا امروز این طور شده و چه اتفاقی افتاده است.

***

بِرّ و بِر نگاه می کرد: خیره خیره نگاه می کرد؛ با تعجب نگاه می کرد. چیزی دستگیرش نمی شد: متوجه نمی شد.

***

هنوز اوّل صبح بود و روشنایی شیری و برّاقی روی آسمان را گرفته بود. خورشید تازه داشت مثل یک توپ قرمز از پایین آسمان پیدا می شد. سر و صدای شلوغ گنجشک ها حیاط را برداشته بود. چندبار با خنده و خوشحالی، دست هایش را به طرف بهمن تکان داد و صدایش کرد: بهمن … من را می بینی…؟ بهمن …!

اما بهمن به کار خود سرگرم بود. صدای او را نشنید. چند پلّۀ دیگر که پایین آمد، از تعجّب دهانش بازماند. حیاط ها سر به هم آورده و خانه هایشان یکی شده بود. به جای دیوار، تلّی از آجرهای شکسته و پاره های خشت و خرده های گچ، روی هم ریخته بود. از پلّه ها پایین دوید؛ خوشحال بود.

توی اتاق آمد. مامانش که برایش چای می ریخت، به او گفت که دیشب باد دیوار را خراب کرده است. پدرش که مشغول پوشیدن لباس هایش بود، با اوقات تلخی گفت: «همین امروز باید استاد عبّاس را ببینم که بیاید، دیوار را بسازد. به کس دیگری نمی شود اطمینان کرد».

سیروس، برادر بزرگش که بعد از پدر خود را مرد خانه حساب می کرد، صدایش را صاف کرد و گفت: «بله دیگر، تو این دور و زمانه به کسی نمی شود اطمینان کرد، عجب روزگاری است.»

درست، همین موقع بهمن به دنبالش توی اتاق آمد که برای بازی به خانۀ آنها بروند. بی آنکه درِ کوچه را بزند و کسی در را باز کند، یک مرتبه توی اتاق آنها آمده بود. نیشش باز شده بود و یک ریز می خندید. وقتی که در کنار هم راه افتادند و از اتاق بیرون آمدند، بهمن با خنده گفت: «می دانی ناصر؟ دیشب باد آمده و دیوار حیاط را خراب کرده! … حالا دیگر می شود همین طوری بیایی خانۀ ما بازی… .»

ناصر هم با خنده و تعجب پرسید: «باد، دیوار را خراب کرده؟ چطوری خراب کرده؟»

بهمن گفت: «خوب، خراب کرده دیگر!»

طولی نکشید که همه چیزِ مهمان بازی‎شان رو به راه شد. یک قالیچه زیر سایۀ یکی از درخت ها پهن کردند و چهارزانو مثل آدم های بزرگ، با ادب و اَخم کرده، روی قالیچه نشستند. بهمن سماور کوچکش را آتش کرد. ناصر هم مقداری زردآلو و گیلاس از مامانش گرفت و با قاش خربزه و سیب بهمن، همه چیزشان جور شد و به شادی فروریختن دیوار، جشن مفصّلی گرفتند! تا ظهر که به زور از هم جدا شدند، گفتند و خندیدند و از یکدیگر پذیرایی کردند. وقتی ناصر از حیاط آنها به خانۀ خودشان آمد، همه چیز را با دهان پرخنده برای مامانش تعریف کرد.

***

حالا پشت پنجره ایستاده بود و با غصّه به حیاط نگاه می کرد. چشم هایش دیگر نمی خندید. لب هایش شُل و آویزان شده بود. دلش می خواست بهانه بگیرد و گریه کند. حیاط مثل گذشته از هم جدا می شد. دیواری نو و آجری از میان خانه ها سر بیرون می آورد و آنها را از هم می برید. ناصر می دید که دوباره حیاطشان مثل روزهای اوّل، کوچک می شود؛ خیلی کوچک. با خودش می گفت: «بله دیگر، کوچولوی کوچولو شده، درست مثل یک قفس …». فکر می کرد که دیگر نمی تواند با بهمن و بچه های دیگر گُرگم به هوا بازی کند و مثل ماهی های حوض دنبال هم بکنند، به سر و کول هم بپرند و خنده کنان و نفس  نفس ‎زنان دنبال هم از این سر حیاط به آن سر حیاط بدوند و فضا را از فریادهای شادمانی خود پر کنند.

پشت پنجره ایستاده بود و میله های آهنی را با دست هایش می فشرد. مثل بچه ای دو سه ساله، لب برچیده بود. انگار که برای یک کار بدی، یک بی تربیتی، دعوایش کرده بودند. بغض گلویش را می فشرد و دلش می خواست گریه کند. چشم های پربغض و کینه اش به دیوار نوساز، به بنّا و عمله ها خیره شده بود. از همۀ آنها، از دیوار و بنّا و عمله‎ ها نفرتش می گرفت.

از حرصش با آنها لج می کرد و هرچه از او می خواستند یا هرچه از او می پرسیدند و هر پیغامی که برای بابا و مامانش داشتند، همه را نشنیده می گرفت. گاهی مشت مشت شن و خاک و سنگریزه برمی داشت، به سر و صورت آنها می زد و فرار می کرد.

بارها او را صدا کرده بودند: «آقا کوچولو، آقا پسر … زنده باشی! یک چکّه آب خوردن برای ما بیاور. بدو بارک الله، خیلی تشنه ایم» اما او اعتنایی نمی کرد. پشتش را به آنها می کرد و می رفت. دلش می خواست همان طور که مشغول بالا بردن دیوار هستند، از آن بالا بیفتند و دست و پایشان بشکند یا دیوار روی سرشان خراب شود و همه شان زیر آن بمیرند. غصّه دار آرزو می کرد: الهی بمیرند، الهی همه شان بمیرند.

دیگر نمی توانست به خانۀ بهمن برود. عمله بنّاها و دیوار راه را بر او بسته بودند. در آن حال که بغض گلویش را می فشرد، چندین بار به طرف در کوچه رفت که خود را به بهمن برساند و بازی شان را از سر بگیرند؛ اما درِ کوچه بسته بود و دستش به قفل در نمی رسید. با خشم و اندوه به دیوار و عمله بناها نگاه می کرد و همۀ بدبختی خود را از چشم آنها می دید.

هرچه فکر می کرد نمی فهمید چه احتیاجی به دیوار هست و چرا پدرش این همه در ساختن آن اصرار دارد. آن چند روزی که دیوار خراب شده بود، همۀ آنها راحت تر بودند. آن روزی که مادرش سبزی خشک کردنی خریده بود، مادر بهمن و بقیۀ بچه ها آمدند و نشستند و با بگو و بخند همه را تا عصر پاک کردند. مامانش می گفت: اگر آنها نبودند، پاک کردن سبزی ها چهار پنج روز طول می کشید یا هنگامی که مادر بهمن پرده های اتاقشان را می کوبید، مامانش به کمک او رفت. تا زمانی که دیوار از نو ساخته نشده بود، شب ها توی حیاط فرش می انداختند و سماور را آتش می کردند و او را به دنبال پدر و مادر بهمن می فرستادند.

اما پیش از آنکه باد دیوار را خراب کند، وضع به این حال نبود. شاید هفته ها می گذشت که همدیگر را نمی دیدند. دور هم جمع شدن و گفتن و خندیدن هم که جزء خیالات بود. اگر گاهی هم از دل‎تنگی، از پشت دیوار یکدیگر را صدا می کردند، مثل این بود که دیوار صدای آنها را برای خودش نگه می داشت و عوض آن، صدایی خفه و غریبه از خود بیرون می داد. جوابی هم که به این صدا می آمد، خشک و بی مهر و نارسا بود؛ مثل این بود که دو تا آدم غریبه، زورکی با هم صحبت می کردند یا دیوار آن طرفی با دیوار این طرفی، سرسنگین حرف می زد.

به دیوار نیمه کاره، به بنّای چاق و گنده و عمله ها، به درخت ها که باد توی آنها مثل جیرجیرک ها «سی سی… سی سی» می خواند، نگاه کرد. همه مشغول بودند؛ دیوار مشغول بالا رفتن، بنّا مشغول ساختن و عمله ها مشغول نیمه بالا انداختن. فقط باد بود که بیکار توی درخت ها نشسته بود و برای خودش آواز می خواند. مثل این بود که دیگر دوست نداشت خودش را به دیوارها بزند و آنها را خراب کند. مثل اینکه هیچ دلش نمی خواست به طرف دیوار نوسازِ آجری حمله ور شود. خوش داشت که آن بالا، روی شاخۀ درخت ها بنشیند و دیوار را تماشا کند و یک ریز خودش را روی شاخه ها تاب بدهد.

ناصر زیر لب گفت: «دیگر باد نمی آید دیوار را بخواباند؛ دیگر نمی خواهد بیاید … دیگر ترسیده.»

دیوار داشت به بلندی گذشتۀ خود می رسید. بنّا و عمله ها تندتند کار می کردند؛ از نردبان بالا می رفتند، نیمه بالا می انداختند، گِل درست می کردند، گچ می ساختند، می رفتند و می آمدند و دیوار بالا و بالاتر می رفت.

ناصر هنوز می توانست با چشم های غمزده اش، گوشه ای از آن حیاط را تماشا کند.

***

 مامانش بی آنکه سر خود را برگرداند گفت:

– ها، بابات آمده؟

– نه.

– هروقت آمد مرا خبر کن.

– کجا می خواهید بروید.

– خواستگاری.

– یاالله، من هم می خواهم بیایم.

– مامانش او را نگاه کرد و با تعجب گفت:

 – کجا؟

– خواستگاری.

– آها … پس این طور! دیگر کجا می خواهی بیایی؟ ها؟

ناصر ساکت شد. از حرف های مامانش فهمید که التماس کردنش بی نتیجه است و او را با خود نخواهد برد، اما مثل اینکه چیزی به فکرش رسیده است و جرئت گفتن آن را ندارد. مثل اینکه حرفی مانند آتش سر زبانش بچسبد و دهانش برای گفتن باز نشود، مدّتی این پا و آن پا شد و به صورت مامانش که سرخ و سفید شده بود، خیره خیره نگاه کرد. آخر طاقت نیاورد و گفت:

  • مامان!
  • بفرمایید.
  • چرا اینها دارند میان خانۀ ما و بهمن دیوار می کشند؟
  • چرا دارند دیوار می کشند؟ چه چیزها می پرسی! آخر همین طوری که نمی شود… .
  • چطوری؟
  • خانه هامان بی دیوار باشد.
  • چرا نمی شود مامان؟
  • ای، چه می دانم. دست از سرم بردار. مگر نمی بینی میان همۀ خانه ها دیوار است؟
  • چرا میان همۀ خانه ها دیوار است؟
  • برو بازیت را بکن. این قدر از من حرف نگیر، بچه.

ناصر ساکت شد. چیزی دستگیرش نشده بود. مادرش از اتاق بیرون رفت. ناصر برگشت و پشت پنجره آمد و به بیرون، به بنّا و عمله ها و درخت ها نگاه کرد. درخت ها بی حرکت، راست ایستاده و سرشان را به هوا بلند کرده بودند. باد دیگر میان درختان «سی سی … سی سی» آواز نمی خواند و روی شاخه ها تاب نمی خورد. فهمید که باد ترسیده و از میان درخت ها رفته … دررفته.

دلش از غم و درماندگی فشرده شد. هیچ کس نبود که به کمکش بیاید؛ هیچ کس. جلوی چشم های غم‎زده اش دیوار مثل دیو ایستاده بود و با اخم به او نگاه می کرد. همان طور که با ترس و لرز به دیوار نگاه می کرد، با خود گفت: «آره، مثل دیو است، درست مثل دیو است».

سر شاخه ها و روی برگ ها، آفتاب زرد و بی مهر غروب، مثل صدها قناری نشسته بود که دسته دسته به آسمان پرواز می کردند. آن وقت مثل اینکه برگ ها و شاخه های تاریک و خالی، برمی گشتند و به او نگاه می کردند … درها، درخت ها، دیوارها … همه اخم کرده بودند و با او سر دعوا داشتند.

ترسید و از پشت پنجره برگشت و توی حیاط آمد. با بیزاری از کنار بنّا و عمله ها گذشت. بی آنکه نگاهی به آنها بکند، به طرف اتاق های آن طرف حیاط رفت. میان راه، یک مرتبه ایستاد و با نگاهی تندوتیز به بنّا و دیوار سفید خیره شد. برق خوشحالی در چشم هایش دوید، دولا شد و دستش را با احتیاط روی پاره آجر پیش پایش گذاشت، اما وحشت سراپایش را فراگرفت. بلند شد و با دلهره و نگرانی به این ور و آن ور خود نگاه کرد. هیچ کس متوجه او نبود. خیالش راحت شد. به سر طاس و قرمز بنّای خِپِله ای که در چند قدمی او خم شده بود، نگاه کرد. بعد درحالی که دست هایش می لرزید و رنگش به سختی پریده بود، از نو خم شد و دست راستش را آرام و بااحتیاط روی آجر گذاشت و آن را از زمین برداشت و به تندی به این طرف و آن طرف نگاه کرد. قلبش مثل یک گنجشک اسیر در سینۀ او پرپر می زد. یک پایش را به جلو و یک پایش را به عقب گذاشت، دستش را به نشانۀ سرِ بنّای خِپِله بالا برد. خوب نشانه گرفت، دستش با پارۀ آجر در هوا به گردش درآمد… .

ناگاه لرزشی شدید، سراپایش را برداشت. در همان دم که می خواست آجر را پرتاب کند، به نظرش رسید که دیوار ناگهان از جا تکان خورد و با چشم گندۀ سرخش چپ چپ به او نگاه کرد و به طرفش راه افتاد. تنش رعشۀ شدیدی گرفت. دستش لرزید و شُل و بی حس پایین آمد و پاره آجر از میان انگشت هایش روی زمین افتاد. با چشم های بیرون زده گفت: دیو … دیو … دیوار … .

جیغ کشید و به طرف اتاق فرار کرد. مادرش سراسیمه، سر و پای برهنه از اتاق بیرون پرید و با وحشت او را در بغل گرفت و پرسید: «چه شده؟ چطور شده؟»

ناصر درحالی که سفت خود را به او چسبانده بود و مثل بید می لرزید، با هق‎هقِ گریه گفت: «دیو … دیو … آمده من را بخورد.»

دیوار، جمال میرصادقی

(با اندکی تصرّف و تلخیص)

چند نکته تکمیلی

ما در این مقاله، به بررسی معنی درس از آموختن ننگ مدار پرداختیم و متن کامل مندرج در کتاب را آوردیم. برای دریافت متن کامل کتاب فارسی می توانید اینجا کلیک کنید. همچنین برای خواندن متن کامل درس از آموختن ننگ مدار، اینجا کلیک کنید و اگر می خواهید کتاب قابوس نامه را بخوانید، اینجا کلیک کنید. البته من از شما می خواهم که بعد از خواندن این مقاله، به سراغ مطالعه بخش های دیگر کتاب بروید.

همچنین ما، علاوه بر معنی درس از آموختن ننگ مدار فارسی دهم، شرح و معنی درس های دیگر کتاب فارسی دهم را در سایت فارسی 100 قرار داده ایم. برای مطالعه این مقاله ها، اینجا کلیک کنید.

دیدگاهتان را بنویسید