درس خوان هشتم را خواندهاید؟ قرار است در این مقاله، با تمام جزئیات این درس مهم کتاب فارسی 3 آشنا شویم. این مقاله بهترین منبع برای یادگیری درس خوان هشتم در امتحان نهایی فارسی دوازدهم است.
آموزش، فقط محدود به چارچوب کلاس نیست. ما در سایت فارسی ۱۰۰ زمینهای برای بهرهگیری دانشآموزان از آموزش رایگان و همیشگی فراهم کردهایم.
در این پست آموزشی، شرح و معنی درس خوان هشتم و شعرخوانی ای میهن، درس سیزدهم فارسی دوازدهم (فارسی 3) توسط دکتر سید علی هاشمی به شما ارائه میشود.
معنای کلمات درس خوان هشتم
تنیده: درهم بافته. رَجَز: شعری که در میدان جنگ برای مفاخر میخوانند. زخمِ کاری: ضربه موثّر یا زخمی که موجب مرگ می شود. سورت: تندی و تیزی، حدّث و شدّت. ضجّه: ناله و فریاد با صدای بلند، شیون. طاق: فرد، یکتا، بی همتا. عماد: تیکه گاه، نگاه دارنده؛ آنچه بتوان بر آن (او) تکیه کرد. عیار: ابزار و مبنای سنجش، معیار.
مرادف: مترادف، همردیف. مرتعش: دارای ارتعاش، لرزنده. مَنتشا: نوعی عصا که از چوب گره دار ساخته می شود و معمولاً درویشان و قلندران به دست میگیرند؛ برگرفته از نام «منتشا» (شهری در آسیای صغیر). ناورد: نبرد. هریوه: هروی، منسوب به هرات (شهری در افغانستان). هول: وحشت انگیز، ترسناک.
تدریس درس خوان هشتم
تدریس بخش اول درس خوان هشتم
تدریس بخش دوم درس خوان هشتم
تدریس بخش سوم درس خوان هشتم
تدریس بخش چهارم درس خوان هشتم
معنی درس خوان هشتم + نکات درس خوان هشتم
یادم آمد هان!
داشتم میگفتم: آن شب نیز
سورت سرمای دی بیدادها میکرد
و چه سرمایی، چه سرمایی
بادبرف و سوز وحشتناک
***
خوان: مرحله [همآوا با خان: رئیس]. خوان هشتم: منظور خوانی است که رستم گرفتارش (چاه) شد. هان: شبه جمله، حرف آگاهانش. سورَت: تندی و تیزی، حدّت و شدّت. بادبرف: کولاک، بوران، برفی که با باد همراه باشد.
معنی: آری به یادم آمد، داشتم این را میگفتم: آن شب هم سوز و تندی سرمای زمستان شدید بود. آه، چه سرمایی! تند و استخوان سوز بود.
نکات: بیداد: ستم. «ها» در «بیدادها» نشانه زیادی. چه سرمایی: جمله تعجبی، واژهآرایی. شعر نیمایی. وزن: فاعلاتن … (رشته انسانی). شب: نماد بیداد و ستم. بیداد سورت سرمای دی: جانبخشی، کنایه از شدت سرما. دی: مجاز از زمستان – بیانگر ستم در جامعه . سرما، بادبرف، سوز، دی: تناسب. هان، آن: جناس. مفهوم: بیانگر بیداد حاکم بر جامعه.
***
لیک خوشبختانه آخر سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس
قهوه خانه گرم و روشن بود، همچو شرم …
***
لیک: ولی. سرپناه: پناهگاه.
معنی: اما سرانجام جایی را برای سرپناه پیدا کردم. هر چند که بیرون از آن سرپناه، فضایی تیره و سرد(بی روح) همانند ترس و هراس بود؛ ولی داخل قهوه خانه (پناهگاه) چون شرم و حیا گرم و روشن بود.
نکات: بیرون … سرد همچون ترس: تشبیه. گر چه بیرون تیره بود و سرد همچون ترس. واج آرایی صامت «ر». قهوه خانه گرم و روشن بود همچون شرم: تشبیه. گرم، سرد؛ تیره، روشن: تضاد. گرم، شرم: جناس. تیره و سرد بودن ترس، گرم و روشن بودن شرم: حسآمیزی. سرد: ایهام (۱- در برابر گرم ۲- صمیمی نبودن). گرم: ایهام (۱- داغ ۲- صمیمی و پرمهر). مفهوم: فضای یأس آلود و ستم زده جامعه
***
همگنان را خون گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.
***
همگنان: همگان، جمع همگن. نقّال: داستان گو.
معنی: همگان با هم، صمیمی، خودمانی و یکدل بودند، فضای قهوه خانه گرم و روشن بود و به راستی که انجمن دوستانهای داشت.
نکات: خون گرمی بود: کنایه از صمیمیت و مهربانی. گرم، روشن، آتشین: تناسب. آتشین پیغام: کنایه از گیرایی سخن، حسآمیزی. کانون: ایهام (۱- انجمن ۲- آتشدان). کانون گرم: ایهام (۱- داغ ۲- صمیمی و پرمهر). گرم: واژهآرایی.
***
مرد نقّال – آن صدایش گرم، نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دمش، چونان حدیث آشنایش گرم –
***
نای: گلو. دم: نفس. چونان: مانند. حدیث آشنایش: داستانهای شاهنامه یا داستان کشته شدن رستم.
معنی: مرد نقال نیز سخنانش گرم و گیرا بود؛ همچنین سکوت و خاموشی اش دیگران را به سکوت وامی داشت و خاموشی اش سنگین، دلچسب و سخنش همانند داستان و روایت آشنای او (داستانهای شاهنامه) دلنشین بود.
نکات: نای: مجاز از صدا و سخن. دم: مجاز از سخن. ساکت بودن سکوت: تشخیص. ساکت، سکوت: اشتقاق (ویژه رشته انسانی). دمش چونان حدیث آشنایش گرم: تشبیه. چونان: ادات تشبیه. گرم بودن دم: کنایه از گیرایی کلام. صدای گرم، نای گرم، دم گرم، حدیث گرم: حسآمیزی.
***
راه میرفت و سخن میگفت
چوبدستی منتشا مانند در دستش،
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنه میدانک خود را تند و گاه آرام میپیمود.
***
مَنتَشا: نوعی عصا که از چوب گره دار ساخته میشود و معمولا درویشان و قلندران به دست میگیرند؛ برگرفته از نام منتشا (شهری در آسیای صغیر). شور: شوق، وجد، هیجان. پیمودن: طی کردن.
معنی: (مرد نقّال) در حالی که راه میرفت سخن میگفت، (داستانهای شاهنامه را بازگو میکرد.) چوب دستی، همچون عصا در دست داشت و غرق شور و گرم گفتن بود. میدان کوچک (قهوه خانه) را گاهی تند و گاهی آرام میپیمود.
نکات: «ک» در میدانک: «ک» تصغیر. چوبدستی منتشا مانند: تشبیه. مست شور: اضافه استعاری. مست شور: کنایه از این که هیجان همه وجودش را فراگرفته بود و غرق آن کار بود؛ استعاره پنهان. گرم گفتن: کنایه از سرگرم سخن گفتن با تمام وجود. گرم گفتن: حسآمیزی. تند، آرام: تضاد.
***
همگنان خاموش.
گرد بر گردش، به کردار صدف بر گرد مروارید،
پای تا سر گوش
***
خاموش: ساکت. گرد بر گرد: پیرامون. به کردار: مانند؛ ادات تشبیه.
معنی: از سوی دیگر همگان ساکت بودند و همان گونه که صدف، مروارید را در بر میگیرد؛ مرد نقّال را احاطه کرده بودند و با تمام وجود به سخنان او گوش فرا میدادند.
نکات: به کردار صدف: مانند صدف. گرد بر گردش به کردار صدف بر گرد مروارید: مردم دور او جمع شده بودند (مشبه) همان طوری که صدف مروارید را فرا میگیرد (مشبه به)، تشبیه مرکب، خاموش و پای تا سر گوش (وجه شبه). واج آرایی صامت«گ»،«د»،«ر». به کردار: ادات تشبیه. واژهآرایی: گرد. مروارید، صدف: مراعات نظیر. پای تا سر: مجاز از همه وجود. پای تا سر گوش: کنایه از بسیار دقیق گوش دادن. پا، سر، گوش: تناسب.
***
هفت خوان را زادسرو مرو
یا به قولی «ماخ سالار» آن گرامی مرد
آن هریوه خوب و پاکآیین – روایت کرد:
خوان هشتم را
من روایت میکنم اکنون …
من که نامم ماث …
***
زادسرو: مخفف آزاد سرو یکی از راویان شاهنامه که اهل مرو بود. مرو: شهری در کشور ترکمنستان. قول: گفته. ماخ سالار: یکی دیگر از راویان شاهنامه که اهل هرات بود. هریوه: هروی، منسوب به هرات (شهری در افغانستان). پاک آیین: زرتشتی. ماث: مخفّف مهدی اخوان ثالث.
معنی: هفت خوان را آزادسرو مروی و یا به قولی «ماخ سالار» آن مرد ارجمند و آن هراتی خوب و پاک دین این گونه روایت میکرد … اما خوان هشتم را اکنون من شاعر برایتان روایت میکنم من که نامم «ماث» (مهدی اخوان ثالث) است.
نکات: جناس: سرو، مرو؛ مرو، مرد؛ مرد، کرد. واژهآرایی: من. واج آرایی: «م».
***
همچنان میرفت و میآمد.
همچنان میگفت و میگفت و قدم میزد
***
معنی: (مرد نقال) همچنان در فضای قهوه خانه گام برمیداشت و همچنان داستان (مرگ رستم) را روایت میکرد و این گونه میگفت.
نکات: میرفت، میآمد: تضاد. میگفت: واژهآرایی. واج آرایی: «م».
***
قصّه است این، قصّه، آری قصّه درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ -همچون پوچ- عالی نیست.
***
عیار: ابزار و مبنای سنجش، معیار، سنجه. مهر: مهربانی، عشق. محض: هر چیز خالص، بی غش، بی آلایش. هیچ همچون پوچ …: شعری که هیچ باشد، مانند پوچ و خالی، عالی نیست و ارزشی ندارد.
معنی: سخن من، داستان درد و رنج مردم است و متکی بر واقعیت. شعری نیست که بر خیال استوار باشد. این داستان، اندازه مهِر یک مرد (رستم) و کینه یک نامرد (شغاد) را بازگو میکند و آشکارکننده خیانت نامردان است. همچون شعرهای بدون درون مایه نیست که فقط ظاهری آراسته داشته باشد. (شعر من متعهد و لبریز از حقیقت است.)
نکات: قصه، است، نیست: واژهآرایی. است، نیست: تضاد. مهر، کین: تضاد. مرد، نامرد: تضاد. مهر، مرد؛ کین، نامرد: لف و نشر. هیچ همچون پوچ عالی نیست: متناقض نما، تشبیه. واج آرایی «س»، «چ». خالی، عالی: جناس.
***
این گلیم تیره بختیهاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوشها،
روکش تابوت تختیهاست
***
معنی: شعر من، گلیم تیره بختیها و بیان کننده درد و رنج این جامعه است و به خون داغ سهرابها و سیاوشها آغشته شده و روکش تابوت پهلوانی چون تختی گردیده است و هنوز تازه است .(پهلوانانی چون سهراب و سیاوش و تختی که هر سه ناجوانمردانه کشته شدند.)
نکات: این گلیم تیره بختیهاست: تشبیه. گلیم تیره بختی: اضافه تشبیهی. سهراب، سیاوش: تلمیح به داستان سیاوش و سهراب، نماد انسانهای ستم دیده و پاکدامن. خیس خون بودن: کنایه از تر و تازه بودن. داغ : ایهام (۱- گرم ۲- درد و سوگ). روکش تابوت تختی: کنایه از ملی بودن ماجراست، تلمیح. تشبیه قصه خوان هشتم به روکش تابوت تختی؛ کنایه از اینکه شعر من ملی است.
***
اندکی اِستاد و خامش ماند؛ پس هماوای خروش خشم
با صدایی مرتعش لحنی رَجَزمانند و دردآلود
خواند:
***
اِستاد: ایستاد. خامُش: خاموش. هماوا: همصدا. مرتعش: لرزنده، دارای ارتعاش. رَجَز: شعری که در میدان جنگ برای مفاخره میخوانند.
معنی: مرد نقال بازایستاد و ساکت شد، پس با صدای خشم آلود و لرزان و آهنگی رجزگونه و دردناک این گونه گفت
نکات: خروش خشم: استعاره پنهان. رجز مانند: تشبیه. لحنی رجز مانند: کوبنده و دشمنکوب.
***
آه
دیگر اکنون آن عمادِ تکیه و امّید ایرانشهر
شیرمردِ عرصه ناوردهای هول
پورِ زالِ زر جهان پهلو
آن خداوند و سوار رخش بی مانند
***
عماد: تکیه گاه، نگاه دارنده؛ آنچه بتوان بدان تکیه کرد. عماد تکیه: تکیه گاه. شهر: کشور. عرصه: گستره، میدان. ناورد: نبرد. هول: ترسناک، وحشت انگیز. پور: پسر. زر: لقب زال، پدر رستم. جهان پهلو: جهان پهلوان؛ منظور رستم است. خداوند: صاحب. خداوند و سوار رخش: منظور رستم است.
معنی: آه، دیگر آن تکیه گاه و امید کشور ایران و شیرمرد میدانهای ترسناک جنگ، فرزند زال، پهلوان جهان، آن صاحب و سوار رخش بی همتا.
نکات: آه: شبه جمله. عماد: استعاره از رستم؛ رستم نماد همه پهلوانانی است که در جامعه، دیگر مورد احترام و ارزش نیستند و با نیرنگ از میان رفته اند. ایرانشهر: مجاز از مردم ایران. شیرمرد: تشبیه.
***
آن که هرگز- چون کلید گنج مروارید-
گم نمیشد از لبش لبخند،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
***
کین: کینه، انتقام. بهر: برای (همآوا با بحر: دریا).
معنی: و آن کسی که هرگز خنده از لبانش دور نمیشد، چه در روز صلح که برای مهر و دوستی پیمان بسته و چه در روز جنگ که برای کینه و انتقام سوگند خورده است.
نکات: «را» در «بسته مهر را پیمان»: اضافه گسسته؛ (پیمان مهر بسته). چون کلید … لبخند: تشبیه. کلید: مشبه به؛ خنده: مشبه. گنج: استعاره از دهان. مروارید: استعاره از دندان. کلید، گنج، مروارید: تناسب. گم نشدن لبخند: کنایه از لبخند همیشگی داشتن. صلح، جنگ: تضاد. مهر، کین: تضاد. خواه: واژهآرایی.
***
آری اکنون شیر ایرانشهر
تهمتن گرد سجستانی
کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان،
در تگ تاریکْ ژرفِ چاه پهناور،
کِشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه و خنجر،
چاه غدر ناجوانمردان
چاه پستان، چاه بیدردان،
چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور
و غمانگیز و شگفتآور.
***
ایران شهر: کشور ایران، در عهد ساسانیان به کشور ایران، ایران شهر گفته میشد. تهمتن: دارنده بدن نیرومند، زورمند، شجاع، دلیر. گُرد: پهلوان. سجستانی: سکستانی، سیستانی. مردستان: جای مردخیز. دستان: لقب زال، پدر رستم. تگ: ته. ژرف: عمیق. کِشته: کاشته. غدر: خیانت، نابکاری. پست: فرومایه. بی درد: بی رگ، بی غیرت.
معنی: آری، اکنون رستم، این شیر ایران زمین، دلاور و پهلوان سیستانی، مظهر استواری و مردانگی، فرزند زال، در ته چاه تاریک و عمیق و پهناوری که از هر سوی بر کف و دیوارههایش نیزه و خنجر کاشته شده، گرفتار گشته بود. در چاه مکر و نیرنگ ناجوانمردان، چاه فرومایگان و بی دردان، چاهی که بی شرمیش همچون عمق و پهنایش باور نکردنی و غم انگیز و شگفت آور بود.
نکات: کوهان: «ان» جمع برای کوه به کار برده است. شیر ایران، کوه: استعاره از رستم. کوه کوهان: اغراق. مرد، مردستان: همریشگی (ستان: پسوند مکان). مرد: نماد نیرومندی. تاریک، ژرف، چاه: تناسب. در تگ تاریک ژرف چاه پهناور: واج آرایی کسره (تتابع اضافات). کشته هر سو … خنجر: استعاره پنهان. نیزه، خنجر: تناسب. چاه: تکرار. چاه چونان … ناباور: تشبیه.
***
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند،
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود:
پهلوان هفت خوان اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود.
***
پهلوان هفت خوان: رستم.
معنی: آری، رستم اکنون با اسب غیرتمند و دلاور خویش، در ته چاهی که به جای آب، زهر شمشیر و نیزه داشت، ناپدید شده و در دام دهان این خوان هشتم (چاه) گرفتار گشته بود.
نکات: رخش غیرتمند: تشخیص. طعمه دام و دهان خوان هشتم: واج آرایی « ﹻ ». تناسب: بن، چاه، آب. شمشیر، سنان: تناسب. آبش زهر و شمشیر و سنان: تشبیه. گم بودن: کنایه از ناپیدا بودن. طعمه دام و دهان خوان هشتم: تشبیه، واج آرایی «ن». طعمه بودن: کنایه از در اختیارِ خود نبودن و گرفتار بودن. دهان خوان هشتم: اضافه استعاری. خوان هشتم: استعاره از چاه.
***
و میاندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.
چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ …
***
نبایستی: نباید. تزویر: فریب و دورویی.
معنی: رستم با خود میاندیشید که دیگر نباید چیزی بگوید چرا که این فریب و دشمنی، بسیار بی شرمانه و پست بود و او باید در برابر این نیرنگ، چشمهای خود را ببندد تا دیگر چیزی نبیند.
نکات: هیچ: ضمیر مبهم. این: صفت اشاره (تزویر: موصوف). پست، است: جناس. چشم، ببندد، نبیند: تناسب. چشم را باید ببندد، تا نبیند: واج آرایی صامت «ب».
***
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید،
بس که خونش رفته بود از تن
بس که زهر زخمها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت میخوابید
***
گشودن: باز کردن. گشودش چشم: چشم خود را گشود. کاری: مؤثّر. زخم کاری: ضربه مؤثر یا زخمی که موجب مرگ میشود.
معنی: پس از این که چشمانش را گشود، رخش خود را دید که خون زیادی از تنش خارج شده و از بس که شدت زخمهایش مؤثر و کشنده بود؛ انگار که هوش و توانش را از دست داده و در حال جان دادن بود.
نکات: گشودش چشم: «ش» مضاف الیه، جهش ضمیر. خونش رفته بود از تن: خون از تنش رفته بود، جهش ضمیر. زهر زخمها کاریش: «ش» مضاف الیه زخم، جهش ضمیر. از تن حس و هوشش: جهش ضمیر، «از تنش حس و هوش». زهر زخم: شدت کشندگی زخم، اضافه تشبیهی. واژهآرایی: بس. حس و هوشش رفته بود و داشت میخوابید: کنایه از اینکه مرگ رخش رسیده بود.
***
از تن خود – بس بتر از رخش-
بیخبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را میدید و میپایید.
رخش آن طاق عزیز، آن تای بیهمتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده…
***
بَتَر: بدتر. پاییدن: مراقب بودن، مواظب بودن. طاق: فرد، یکتا، بی همتا؛ سقف سازهای منحنی که زیر پل یا روی دروازه، رواق و مانند آنها میسازند؛ در معنای مجازی، بخش قوسی هر چیز مانند ابرو، محراب، ایوان و کمان؛ ایوان سقف دار، رواق. تا: مترادف طاق، یکی. رخشنده: تابان، رخشان.
معنی: او از تن خود که بدتر از رخش زخمی شده بود، آگاهی نداشت و توجهی به خودش نمیکرد و مراقب رخش بود. رخش آن یکتای گرامی، آن بی همتای بی مانند، رخش درخشان و زیبایی که هزاران خاطره خوش از او به یاد داشت.
نکات: نبودش اعتنا با خویش: جهش ضمیر، اعتنا به خودش نمیکرد. تای بی همتا: متناقض نما. رخش، رخشنده: اشتقاق. یاد روشن: حسآمیزی. واج آرایی صامت «ت، ط».
***
گفت در دل رخش، طفلک رخش
آه
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
***
رخش: اسبی که رنگ آن میان سیاه و بور باشد.
معنی: رستم در دل خود این گونه میگفت: بیچاره رخش، و این برای نخستین بار بود که لبخند از لبان رستم دور میشد؛ زیرا رخش گرامی خود را آغشته به خون و نزار میدید.
نکات: «ک» در طفلک: تحبیب. آه: شبه جمله. رخش: واژهآرایی. کلید: استعاره از خنده. گنج: استعاره از دهان. مروارید: استعاره از دندان. کلید، گنج، مروارید: تناسب. گم شدن کلید گنج مروارید: کنایه از لبخند نزدن.
***
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایهای را دید
او شغاد آن نابرادر بود
که درون چه نگه میکرد و میخندید
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش میپیچید…
***
شغاد: برادر ناتنی رستم. شوم: بدشگون، ناخجسته. چاهسار: دهانه چاه؛ جایی که چاه بسیار است. میپیچید: طنین انداز میشد.
معنی: ناگهان گویی در کنار آن چاه سایهای را دید. آن سایه شغاد نابرادریش بود که به درون چاه نگاه میکرد و میخندید و صدای شوم و نامردانه اش در گوش رستم میپیچید.
نکات: نابرادر: ایهام (۱- ناتنی ۲- نابکار، نامرد). چَه، چاهسار: اشتقاق. چاهسار گوش: اضافه تشبیهی؛ سار: مانند؛ ادات تشبیه.
***
باز چشم او به رخش افتاد- اما… وای
دید،
رخش زیبا، رخش غیرتمند
رخش بی مانند،
با هزارش یاد بود خوب خوابیده است
آن چنان که راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب میدیده است…
***
معنی: دوباره چشم رستم به رخش افتاد؛ اما افسوس که رخش زیبا و غیرتمند و بی همتای او با آن همه خاطرات خوشی که با او داشته، مرده است؛ آنچنان که انگار آن خاطرات خوش را در خواب میدیده است.
نکات: هزارش یادبود خوب: «ش» مضاف الیه، جهش ضمیر. وای: شبه جمله در معنای افسوس. چشم: مجاز از نگاه. رخش غیرتمند: جانبخشی. رخش: واژهآرایی. جناسواره: خوب، خواب. خوابیده است: کنایه از مرده است. واج آرایی.
***
بعد از آن تا مدتی، تا دیر،
یال و رویش را
هی نوازش کرد هی بویید هی بوسید
رو به یال و چشم او مالید …
***
هی: پیوسته، پیاپی. دیر: مدتی دراز. یال: موی گردن.
معنی: پس از آن تا مدتی تا زمانی دراز، پیاپی یال و روی رخش را نوازش کرد و بویید و بوسید. چهره اش را به یال و چشم رخش مالید.
نکات: واژهآرایی «هی». دیر، مدت؛ رو، چشم: تناسب. جناس: بویید، بوسید.
***
مرد نقّال از صدایش ضجّه میبارید و نگاهش مثل خنجر بود:
«و نشست آرام، یال رخش در دستش
باز با آن آخرین اندیشهها سرگرم
جنگ بود این یا شکار؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر؟
***
ضجّه: ناله و فریاد با صدای بلند، شیون. تزویر: دورویی.
معنی: از صدای مرد نقّال، ناله و زاری همچون باران میبارید (بسیار ناراحت وخشمگین بود) و نگاهش تیز و گیرا بود. رستم آرام در کنار رخش نشست در حالی که یال رخش در دستش بود، در این اندیشه فرورفته بود که آمدن به این دشت برای شکار نبود؛ بلکه برای به دام انداختن و کشتن او بود؛ این میزبانی نبود. بلکه فریب و نیرنگ دشمنان بود.
نکات: جنگ بود این یا شکار: پرسش انکاری. میهمانی بود یا تزویر: پرسش انکاری. ضجّه میبارید: استعاره پنهان؛ کنایه از اینکه بسیار اندوهناک بود. نگاهش مثل خنجر بود: تشبیه. سرگرم: کنایه از مشغول بودن. باز با آن آخرین اندیشهها: واج آرایی مصوت «ا»، «ش» جناس: یا، آیا. جناس: باز، با. جناس: یال، یا.
***
قصّه میگوید که بی شک میتوانست او اگر میخواست
که شغاد نابرادر را بدوزد همچنان که دوخت با کمان و تیر
بر درختی که به زیرش ایستاده بود
و بر آن بر تکیه داده بود
و درون چه نگه میکرد
***
معنی: او اگر میخواست میتوانست شغاد نابرادر را بکشد؛ همچنان که قبل از مردن با تیری شغاد را بر درختی که در زیرش ایستاده بود دوخت و کشت.
نکات: بر آن بر: دو حرف اضافه برای یک متمم. قصّه میگوید: تشخیص. نابرادر: ایهام (۱- ناتنی ۲- ناجوانمرد). کمان، تیر: تناسب. ایستاده، داده: قافیه. بود: ردیف. میتوانست او اگر میخواست: یادآور ضرب المثل خواستن توانستن است.
***
قصّه میگوید:
این برایش سخت آسان بود و ساده بود.
همچنان که میتوانست او اگر میخواست
کان کمند شصت خم خویش بگشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیرهای، سنگی
و فراز آید
***
سخت: بسیار. کان: که آن. کمند: ریسمانی که در وقت جنگ یا شکار در گردن دشمن یا شکار انداخته به دنبال خود بکشند. خمّ کمند: حلقه و پیچ و تاب کمند. فراز آید: بالا بیاید.
معنی: داستان این گونه میگوید: این کار برای رستم بسیار ساده بود. همانگونه که میتوانست اگر میخواست کمند بلند خودش را باز کند و به درخت یا گیرهای بیندازد و بالا بیاید.
نکات: سخت آسان: وابسته وابسته، قیدِ صفت. سخت: ایهام تضاد با «آسان». کمند شصت خم: مجاز یا کنایه از بسیار بلند.
***
ور بپرسی راست، گویم راست
قصّه بی شک راست میگوید.
میتوانست او، اگر میخواست؛
لیک…
در حیاط کوچک پاییز در زندان، اخوان ثالث
***
ور: و اگر
معنی: اگر راستش را بپرسی (بخواهی) من میگویم که آری راست بود. بدون شک قصه راست میگوید او میتوانست که خود را نجات دهد، اگر میخواست . اما … (رستم پیروزمندانه مرگ را پذیرفت. او مرگ را از زندگانی که در آن به راحتی برادرکشی میشود برتر شمرد.)
نکات: راست: واژهآرایی. واج آرایی «س». گویم، میگوید: اشتقاق. قصه میگوید: جانبخشی.
شعرخوانی ای میهن
تنیده یاد تو، در تار و پودم، میهن، ای میهن! / بود لبریز از عشقت، وجودم، میهن، ای میهن!
تو بودم کردی از نابودی و با مهر پروردی / فدای نام تو، بود و نبودم، میهن، ای میهن!
به هر مجلس، به هر زندان، به هر شادی، به هر ماتم / به هر حالت که بودم با تو بودم، میهن، ای میهن!
اگر مستم اگر هشیار، اگر خوابم اگر بیدار / به سوی تو بود روی سجودم، میهن، ای میهن!
به دشت دل، گیاهی جز گل رویت نمیروید / من این زیبا زمین را آزمودم، میهن، ای میهن!
ابوالقاسم لاهوتی
معنی و نکات شعرخوانی ای میهن
تنیده یاد تو، در تار و پودم، میهن، ای میهن! / بود لبریز از عشقت، وجودم، میهن، ای میهن!
***
تنیده: درهم بافته. تار: رشتههایی که در طول پارچه بافته میشود. پود: رشتهای که در پهنای پارچه بافته میشود. بُوَد: میباشد.
معنی: ای میهن من! یاد تو، در تار و پود من تنیده شده و وجود من لبریز از عشق تو است.
نکات: قالب: غزل. وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (ویژه رشته علوم انسانی). تنیده یاد تو: استعاره پنهان؛ یاد تو مانند تار به وجود من تنیده شده است. تار، پود: تضاد. تار و پود: استعاره از همه وجود. بود لبریز از عشقت، وجودم: استعاره پنهان؛ عشق تو مانند بادهای است که وجود من را فراگرفته است.. واج آرایی: «ب» «د». واژهآرایی: «میهن». مفهوم: میهن دوستی
***
تو بودم کردی از نابودی و با مهر پروردی / فدای نام تو، بود و نبودم، میهن، ای میهن!
***
بود: هست. نابودی: نیستی. مهر: عشق. پروردی: پرورش دادی. بود و نبود: هست و نیست.
معنی: ای میهن! تو از نیستی من را پدید آوردی و با عشق و مهربانی مرا بزرگ کردی؛ ازین رو هست و نیست من فدای نام تو باد.
نکات: بود، نبود: تضاد. بود و نبود: کنایه از همه وجود. ای میهن: جانبخشی (در همه بیتها) . واج آرایی: «ب» «و». واژهآرایی: «بود» «میهن». مفهوم: میهن دوستی
***
به هر مجلس، به هر زندان، به هر شادی، به هر ماتم / به هر حالت که بودم با تو بودم، میهن، ای میهن!
***
به: در. ماتم: سوگ.
معنی: ای میهن! در هر مجلس یا زندان، در هر شادی یا سوگواری، در هر حالتی که بوده ام با تو بوده ام.
نکات: به هر مجلس … ماتم: کنایه از در هر حالتی. مجلس، زندان؛ شادی، ماتم: تضاد. واژهآرایی: «به هر»، بودم، میهن. واج آرایی: «ب». مفهوم: میهن دوستی
***
اگر مستم اگر هشیار، اگر خوابم اگر بیدار / به سوی تو بود روی سجودم، میهن، ای میهن!
***
معنی: ای میهن! اگر مستم اگر هشیار، اگر خوابم اگر بیدار، در هر حالی همیشه روی سجودم به سوی تو است.
نکات: مست، هشیار؛ خواب، بیدار: تضاد. اگر مستم … بیدار: کنایه از «در هر حالتی». واژهآرایی: «اگر» «میهن». سوی، روی: جناس. واج آرایی: «ر». مفهوم: میهن دوستی
***
به دشت دل، گیاهی جز گل رویت نمیروید / من این زیبا زمین را آزمودم، میهن، ای میهن!
ابوالقاسم لاهوتی
***
آزمودن: آزمایش کردن.
معنی: ای میهن! در دشت دلم، گیاهی جز گل روی تو نمیروید. من دلم را که مانند زمین زیباست بارها آزموده ام.
نکات: زیبا زمین: ترکیب وصفی مقلوب (زمین زیبا). دشت دل: اضافه تشبیهی. گل روی: اضافه تشبیهی. زیبا زمین: استعاره از «دل». روی داشتن میهن: جانبخشی. مفهوم: در دل من تنها زیباییِ میهن جای گرفته است.
متن درس خوان هشتم
.. یادم آمد، هان،
داشتم می گفتم، آن شب نیز
سورتِ سرمای دی بیدادها می کرد.
و چه سرمایی، چه سرمایی!
باد برف و سوز وحشتناک
لیک، خوشبختانه آخر، سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد، هم چون ترس،
قهوه خانه گرم و روشن بود، هم چون شرم …
همگنان را خونِ گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن، مرد نقّال آتشین پیغام،
راستی کانون گرمی بود.
مرد نقّال آن صدایش گرم، نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دَمش، چونان حدیث آشنایش گرم
راه می رفت و سخن می گفت.
چوب دستی منتشا مانند در دستش،
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنۀ میدانکِ خود را
تند و گاه آرام می پیمود.
همگنان خاموش،
گرد بر گردش، به کردار صدف برگرد مروارید،
پای تا سرگوش
«هفت خوان را زادسرو مرو،
یا به قولی «ماخ سالار» آن گرامی مرد،
آن هریوۀ خوب و پاک آیین روایت کرد؛
خوان هشتم را
من روایت می کنم اکنون،…
من که نامم ماث»…
همچنان می رفت و می آمد.
همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد
«قصّه است این، قصّه؛ آری قصّۀ درد است
شعر نیست؛
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ هم چون پوچ عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها،
روکش تابوت تختی هاست…»
اندکی اسِتاد و خامش ماند
پس هماوای خروش خشم،
با صدایی مرتعش، لحنی رَجَزمانند و دردآلود،
خواند:
آه،
دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایران شهر،
شیرمرد عرصۀ ناوردهای هول،
پور زال زر، جهان پهلو،
آن خداوند و سوار رخش بی مانند،
آن که هرگز چون کلید گنج مروارید
گم نمی شد از لبش لبخند،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهرکین سوگند
آری اکنون شیر ایران شهر
تهمتن، گُرد سجستانی
کوهِ کوهان، مردِ مردستان
رستمِ دستان،
در تگِ تاریکْ ژرفِ چاه پهناور،
کِشته هر سو برکف و دیواره هایش نیزه و خنجر،
چاه غدر ناجوان مردان
چاه پسَتان، چاه بی دردان،
چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور
و غم انگیز و شگفت آور،
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند،
در بنُِ این چاه آبش زهرِ شمشیر و سِنان، گم بود
پهلوانِ هفت خوان، اکنون
طعمۀ دام و دهانِ خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نبایستی بگوید، هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.
چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ …
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید
بس که خونش رفته بود از تن،
بس که زهر زخم ها کاریش
گویی از تن حسّ و هوشش رفته بود و داشت می خوابید
او
از تن خود _بس بتر از رخش_
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را می دید و می پایید.
رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی همتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده …
گفت در دل: «رخش! طفلک رخش!
آه!»
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایه ای را دید
او شغاد، آن نابرادر بود
که درون چَه نگه می کرد و می خندید
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید…
باز چشم او به رخش افتاد امّا … وای!
دید،
رخش زیبا، رخش غیرتمند
رخش بی مانند،
با هزارش یادبود خوب، خوابیده است
آن چنان که راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است…
بعد از آن تا مدّتی، تا دیر،
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بویید، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید …
مرد نقّال از صدایش ضجّه می بارید
و نگاهش مثل خنجر بود:
و نشست آرام، یال رخش در دستش،
باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم
جنگ بود این یا شکار؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر؟
قصّه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
که شغاد نابرادر را بدوزد همچنان که دوخت
با کمان و تیر
بر درختی که به زیرش ایستاده بود،
و بر آن بر تکیه داده بود
و درون چَه نگه می کرد
قصّه می گوید:
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنان که می توانست او، اگر می خواست،
کان کمندِ شصت خمّ خویش بگشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیره ای، سنگی
و فراز آید
ور بپرسی راست، گویم راست
قصّه بی شک راست می گوید.
می توانست او، اگر می خواست؛
لیک…»
در حیاط کوچک پاییز در زندان، اخوان ثالث
چند نکته تکمیلی درس خوان هشتم
ما در این مقاله، به بررسی معنی درس خوان هشتم و شعرخوانی ای میهن، درس سیزدهم فارسی دوازدهم پرداختیم و متن کامل مندرج در کتاب را آوردیم. برای دریافت متن کامل کتاب فارسی میتوانید به سایت دفتر تالیف کتابهای فارسی مراجعه کنید. همچنین میتوانید مجموعهای از آثار مهدی اخوان ثالث را مطالعه کنید. البته من از شما میخواهم که بعد از خواندن مقاله معنی درس خوان هشتم، به سراغ مطالعه این اشعار بروید.
همچنین ما، علاوه بر معنی درس خوان هشتم فارسی دوازدهم، شرح و معنی درسهای دیگر کتاب فارسی دوازدهم را در سایت فارسی 100 قرار دادهایم. برای مطالعه مقالههای مرتبط با پایه دوازدهم سایت فارسی 100 روی لینک کلیک کنید یا آن را لمس کنید.