درس کویر

درس کویر (درس 9 فارسی دوازدهم)

درس کویر را خوانده‌اید؟ قرار است در این مقاله، با تمام جزئیات این درس مهم کتاب فارسی 3 آشنا شویم. این مقاله بهترین منبع برای یادگیری درس کویر در امتحان نهایی فارسی دوازدهم است. مقاله معنی درس کویر برای دانش‌آموزان رشته‌های علوم تجربی، ریاضی و فیزیک، علوم انسانی و معارف اسلامی کاربردی است.

آموزش، فقط محدود به چارچوب کلاس نیست. ما در سایت فارسی ۱۰۰ زمینه‌ای برای آموزش فارسی دوازدهم و بهره‌گیری دانش‌آموزان از آموزش رایگان و همیشگی فراهم کرده‌ایم.

در این مقاله آموزشی، شرح و معنی درس کویر و روان خوانی بوی جوی مولیان، درس نهم کتاب فارسی دوازدهم (فارسی 3) توسط دکتر سید علی هاشمی به شما ارائه می‌شود.

معنای کلمات درس کویر

آستانه: آستان، آغاز. ابدیت: جاودانگی، پایندگی، بی کرانگی. ارادت: میل و خواست، اخلاص، علاقه و محبّت همراه با احترام. استشمام: بوییدن. اَسرا: در شب سِیر کردن، نام هفدهمین سورۀ قرآن کریم. اندوه‌گسار: غم‌گسار، غمخوار. انگاره: طرح، نقشه. اهورایی: ایزدی، خدایی، منسوب به اهورا. ایل: گروهی از مردم هم نژاد که فرهنگ و اقتصاد مشترک دارند و معمولاً به صورت چادرنشینی زندگی می کنند. ایل و تبار: خانواده و نژاد و اجداد. بطالت: بیکاری، بیهودگی، کاهلی.

بَن: درختی خودرو و وحشی که در برخی نقاط کوهستانی ایران می روید، پستۀ وحشی. پرنیان: پارچۀ ابریشمی دارای نقش و نگار، نوعی حریر. تعبیر: بیان کردن، شرح دادن، بازگویی. تفرّجگاه: گردشگاه، جای تفرّج، تماشاگاه. تلقّی: دریافت، نگرش، تعبیر. تموز: ماه دهم از سال رومیان، تقریبا مطابق با تیرماه سال شمسی؛ ماهِ گرما. حکمت: فلسفه، به ویژه فلسفۀ اسلامی. دلاویز: پسندیده، خوب، زیبا. سَموم: باد بسیار گرم و زیان رساننده. شبدر: گیاهی علفی و یک ساله. شبدرِ دوچین: شبدری که قابلیت آن را دارد، دو بار پس از روییدن چیده شده باشد.

شیهه: صدا و آواز اسب. طفیلی: منسوب به طفیل، وابسته، آن که وجودش یا حضورش در جایی، وابسته به وجود کس یا چیز دیگری است؛ میهمان ناخوانده. عدلیّه: دادگستری. غرفه: بالاخانه، هر یک از اتاق های کوچکی که در بالای اطراف یک سالن یا محوّطه می‏‌سازند که مشرف بر محوّطه است. فقه: علم احکام شرعیه، علمی است که از فروع عملی احکام شرع و بحث می‌کند. مبنای این علم بر استنباط احکام است از کتاب و سنت و به سبب همین استنباط، محل اجتهاد است. قاش: قاچ، قسمت برآمده جلوی زین؛ کوهه زین.

قدس: پاکی، صفا، قداست. قندیل: چراغ یا چهل چراغی که می آویزند. کمانه: نام کوهی در منطقه ونک از توابع شهرستان سمیرم استان اصفهان. کَهَر: اسب یا استری که به رنگ سرخ تیره است. کُرَند: اسبی که رنگ آن میان زرد و بور باشد. گرمسیر: منطقه‌ای که تابستان های بسیار گرم و زمستان های معتدل دارد؛ مقابل سردسیر. ماورا: فراسو، آن سو، ماسوا، برتر.

ماوراء الطبیعه: آنچه فراتر از حالم طبیعت و ماده باشد؛ مانند خداوند، روح و مانند آنها. مباهات: افتخار، سرافرازی. مَدرس: محلّی که در آن تدریس کنند؛ موضع درس گفتن. مشایعت: همراهی کردن، بدرقه کردن. معلّق: آویزان، آویخته شده. نشئه: حالت سرخوشی، کیفوری، سرمستی. نظاره: تماشا کردن، نگاه، نگرستن. یغما: غارت، تاراج. به یغما رفتن: غارت کردن.

معنی درس کویر + نکات درس کویر

چشمۀ آبی سرد که در تموز سوزان کویر، گویی از دل یخچالی بزرگ بیرون می‌آید. از دامنۀ کوه‌های شمالی ایران به سینۀ کویر سرازیر می‌شود و از دل ارگ مزینان سر بر می‌دارد. از اینجا درختان کهنی که سالیانی دراز سر بر شانه هم داده‌اند، آب را تا باغستان و مزرعه مشایعت می‌کنند.

درست گویی عشق آباد کوچکی است و چنان که می‌گویند، هم بر انگارۀ عشق آبادش ساخته‌اند. مزینان از هزار و صد سال پیش هنوز بر همان مهر و نشان است که بود….

***

تموز: ماه دهم از ماه رومیان تقریبا مطابق با تیرماه؛ ماه گرما. ارگ: قلعه. مَزینان: نام یک روستا در استان خراسان. باغستان: منطقه پر از باغ. مشایعت: همراهی کردن، بدرقه کردن. انگاره: طرح، نقشه.

نکات: استعاره و تشخیص: «دل یخچال»؛ «سینۀ کویر»؛ «دل ارگ»؛ «چشمۀ آبی سرد… سر برمی‌دارد». کنایه: «چشمۀ آبی سرد… سر برمی‌دارد» کنایه از بیرون می‌آید. استعاره و تشخیص و کنایه: «درختان کهنی که سالیانی دراز سر بر شانه هم داده‌اند» کنایه از نزدیک هم بودن. استعاره و تشخیص: «درختان کهنی… مزرعه را مشایعت می‌کنند». تشبیه: «درست گویی عشق آباد کوچکی است». تلمیح: «بر همان مهر و نشان است که بود» تلمیح به شعر حافظ «گوهر مخزن اسرار همان است که بود / حُقّۀ مِهر بدان مُهر و نشان است که بود، کنایه: «بر همان مهر و نشان است که بود» کنایه از تغییر نکردن.

***

تاریخ بیهق از شاعران و دانشمندان و مردان فقه و حکمت و شعر و ادب و عرفان و تقوایش یاد می‌کند. در آن روزگاری که باب علم بر روی فقیر و غنی، روستایی و شهری باز بود و استادان بزرگ حکمت و فقه و ادب، نه در «ادارات» که در غرفه‌های مساجد یا مَدرَس‌های مدارس می‌نشستند و شاگرد بود که همچون جویندۀ تشنه‌ای می‌گشت و می‌سنجید و بالاخره می‌یافت و سر می‌سپرد؛ نه به زور حاضر و غایب بَل به نیروی ارادت و کشش ایمان.

***

فقه: علم احکام شرعی. حکمت: فلسفه، به ویژه فلسفه اسلامی. باب: در. غرفه‌: بالاخانه. مَدرَس‌: کلاس، آموزگاه. سنجیدن: اندازه‌گیری کردن. بَل: بلکه. ارادت: میل و خواست، اخلاص، علاقه و محبت همراه با احترام.

نکات: مجاز: «تاریخ بیهق» مجاز از نویسنده کتاب تاریخ بیهق. استعاره مکنیه: «باب علم». تضاد و مجاز: «فقیر و غنی»؛ «روستایی و شهری» مجاز از همه. تشبیه: «شاگرد بود که همچون جویندۀ تشنه‌ای». کنایه: «سر می‌سپرد» کنایه از فرمان بردن، تسلیم شدن. تضاد: «حاضر، غایب».

***

صحبت مزینان بود. سالها پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزۀ درس مرحوم حاجی ملّا هادی اسرار- آخرین فیلسوف از سلسلۀ حکمای بزرگ اسلام- مقامی بلند و شخصیّتی نمایان داشت، به این ده آمد تا عمر را به تنهایی بگذارد.

بعد از حکیم اسرار، همۀ چشم‌ها به او بود که حوزۀ حکمت را او گرم و چراغ علم و فلسفه و کلام را او که جانشین شایستۀ وی بود، روشن نگاه دارد؛ امّا در آستانۀ میوه دادن درختی که جوانی را به پایش ریخته بود و در آن هنگام که بهار حیات علمی و اجتماعی‌اش فرا رسیده بود، ناگهان منقلب شد. شهر را و گیرودار شهر را رها کرد و چشم‌ها را منتظر گذاشت و به دهی آمد که هرگز در انتظار آمدن چون او کسی نبود.

***

نمایان: آشکار. بگذارد: بگذراند، سپری کند. اسرار: رازها. حکما: جمع حکیم. حیات: زندگی (هم‌آوا: حیاط: محوطه باز خانه). آستانه: آغاز، آستان. منقلب شد: دگرگون شد. گیرودار: بحبوحه.

نکات: کنایه: «میوه دادن» کنایه از به بار نشستن. کنایه: «چشم‌ها به او بود» کنایه از مورد توجه بود. تشبیه: «چراغ علم». کنایه: «حوزۀ حکمت را او گرم و چراغ علم و فلسفه و کلام را او… روشن نگاه دارد» کنایه از رونق دادن. استعاره مکنیه: «درختی که جوانی را به پایش ریخته بود». استعاره مکنیه: «بهار حیات علمی». مجاز: «چشم‌ها را منتظر گذاشت» مجاز از مردم.

***

وی جدّ پدر من بود. من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس می‌کنم؛ در نگاه او نشانی از من بوده است… و امّا جدّ من، او نیز بر شیوۀ پدر رفت.

به همین روستای فراموش بازآمد و از زندگی و مردمش کناره گرفت و به پاکی و علم و تنهایی و بی‌نیازی و اندیشیدن با خویش وفادار ماند که این فلسفۀ انسان ماندن در روزگاری است که زندگی سخت آلوده است و انسان ماندن سخت دشوار. پس از او عموی بزرگم که برجسته‌ترین شاگرد حوزۀ ادیب بزرگ بود، پس از پایان تحصیل فقه و فلسفه و به ویژه ادبیات، باز راه اجداد خویش را به سوی کویر پیش گرفت و به مزینان بازگشت.

***

رفت: رفتار کرد. بازآمد: برگشت. ادیب: ادب‌دان. اجداد: جمع جد؛ نیاکان.

نکات: کنایه: «آمدنم به این جهان» کنایه از به دنیا آمدن؛ «کناره گرفت» کنایه از اینکه گوشه نشینی کرد.

***

آن اوایل سال‌های کودکی، هنوز پیوند ما با زادگاه روستایی‌مان برقرار بود و بر خلاف حال، پامان به ده باز بود و در شهر، دست و پاگیر نشده بودیم و هر سال تابستان‌ها را به اصل خود، مزینان برمی‌گشتیم و به تعبیر امروزمان «می‌رفتیم».

آغاز تابستان، پایان مدارس! چه آغاز خوبی و چه پایان خوب‌تری! لحظۀ عزیز و شورانگیزی بود؛ لحظه‌ای که هر سال از نخستین دم بهار، بی‌صبرانه چشم به راهش بودیم و آن سال‌ها، هر سال انتظار پایان می‌گرفت و تابستان وصال، درست به هنگام، همچون همه ساله، امیدبخش و گرم و مهربان و نوازشگر می‌آمد و ما را از غربت زندان شهر به میهن آزاد و دامن گسترمان، کویر می‌بُرد؛ نه، بازمی‌گرداند.

***

اوایل: جمع اوّل. مدارس: جمع مدرسه. دم بهار: دمیدن، طلوع بهار. وصال: رسیدن. به هنگام: سر وقت. غربت: غریب بودن (هم‌آوا؛ قربت: نزدیکی).

نکات: کنایه: «پامان به ده باز بود» کنایه از رفت و آمد داشتیم؛ «دست و پاگیر نشده بودیم» کنایه از گرفتار نشده بودیم. تضاد: «آغاز، پایان». کنایه: «چشم به راهش بودیم» کنایه از اینکه منتظر بودیم. تشخیص و استعاره: «تابستان امیدبخش و گرم و مهربان و نوازشگر». ایهام: «گرم» به معنای «داغ» و «صمیمی». تشبیه: «زندان شهر». استعاره: «دامن گستری کویر.

***

… در کویر، گویی به مرز عالم دیگر نزدکیم و از آن است که ماوراء الطّبیعه را – که همواره فلسفه از آن سخن می‌گوید و مذهب بدان می‌خواند – در کویر به چشم می‌توان دید، می‌توان احساس کرد و از آن است که پیامبران همه از اینجا برخاسته‌اند و به سوی شهرها و آبادی‌ها آمده‌اند.

«در کویر خدا حضور دارد» این شهادت را یک نویسندۀ اهل رومانی داده است که برای شناختن محمّد و دیدن صحرایی که آواز پرِ جبرییل همواره در زیر غرفۀ بلند آسمانش به گوش می‌رسد و حتّی درختش، غارش، کوهش، هر صخرۀ سنگش و سنگریزه‌اش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا می‌شود، به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را در فضای اسرارآمیز آن استشمام کرده است.

***

ماوراء الطّبیعه: آنچه فراتر از عالم طبیعت و ماده باشد؛ مانند خداوند، روح و مانند آنها. خواندن: فراخواندن، دعوت کردن. برخاسته‌اند: برانگیخته شده‌اند، بلند شده‌اند. استشمام: بوییدن.

نکات: مجاز: «فلسفه» مجاز از فیلسوفان؛ «مذهب» مجاز از افراد مذهبی (می‌توان هر دو مورد را استعاره و تشخیص هم گرفت). کنایه: «در کویر، خدا حضور دارد» کنایه از اینکه در کویر معنویت هست. تلمیح: «آواز پر جبریل» اشاره به نام کتابی از شیخ شهاب الدین سهروردی. تشبیه: «غرفۀ بلند آسمان». استعاره و تشخیص: «درختش، غارش، کوهش، هر صخرۀ سنگش و سنگریزه‌اش آیات وحی را بر لب دارد». کنایه: «بر لب داشتن» کنایه از به زبان آوردن. تشبیه: «عطر الهام». 

***

… آسمان کویر، این نخلستان خاموش و پرمهتابی که هر گاه مشت خونین و بی‌تاب قلبم را در زیر باران‌های غیبی سکوتش می‌گیرم ناله‌های گریه آلود آن روح دردمند و تنها را می‌شنوم. ناله‌های گریه آلود آن امام راستین و بزرگم را که همچون این شیعۀ گمنام و غریبش، در کنار آن مدینۀ پلید و در قلب آن کویر بی‌فریاد، سر در حلقوم چاه می‌برد و می‌گریست. چه فاجعه‌ای است در آن لحظه که یک مرد می‌گرید! … چه فاجعه‌ای!…

***

مهتاب: نور ماه. تاب: تحمل، نور، تابش.

نکات: کنایه: «آن روح دردمند و تنها» کنایه از حضرت علی (ع)؛ «شیعۀ گمنام و غریب» کنایه از شریعتی (نویسنده). تشبیه و متناقض نما: «آسمان کویر، این نخلستان خاموش و پرمهتابی». ایهام: «خاموش» ایهام به دو معنای «ساکت» و «بی‌نور». تشبیه: «مشت خونین و بی‌تاب قلبم. ایهام: «بی‌تاب» ایهام به «ناآرام و بی‌نور». تشبیه: «باران‌های غیبی سکوتش»؛ «همچون این شیعۀ گمنام». مجاز: «مدینۀ پلید» مجاز از مردم مدینه. استعاره و تشخیص: «قلب آن کویر بی‌فریاد». اضافه استعاری: «حلقوم چاه». تلمیح: به داستان حضرت علی (ع) که در کنار چاه می‌گریست، اشاره دارد.

***

نیمه‌شب آرام تابستان بود و من هنوز کودکی هفت هشت ساله. آن شب نیز مثل هر شب در سایه روشن غروب، دهقانان با چهارپایانشان از صحرا بازمی‌گشتند و هیاهوی گلّه خوابید و مردم شامشان را که خوردند، به پشت بامها رفتند؛ نه که بخوابند، که تماشا کنند و از ستاره‌ها حرف بزنند، که آسمان، تفرجّگاه مردم کویر است و تنها گردشگاه آزاد و آباد کویر.

***

تفرجّگاه: گردشگاه، جای تفرج، تماشاگاه.

نکات: حذف به قرینه لفظی: «من هنوز کودکی هفت هشت ساله»، فعل «بودم» حذف شده است. تشبیه: «آن شب نیز مثل هر شب»؛ «آسمان، تفرجّگاه مردم کویر است».

***

آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظارۀ آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلّقی که بر آن مرغان الماس پَر، ستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر می‌زنند. آن شب نیز ماه با تلألؤ پرشکوهش از راه رسید و گل‌های الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین سر زد و آن جادّۀ روشن و خیال انگیزی که گویی یک راست به ابدیّت می‌پیوندد.

***

نظاره: نگاه، تماشا کردن، نگریستن. معلّق: آویزان. تلألؤ: درخشش. قندیل: چراغ یا چلچراغی که می‌آویزند. شکفتن: باز شدن. پروین: چند ستاره درخشان. ابدیّت: جاودانگی، پایندگی، بی‌کرانگی.

نکات: کنایه: «گرم تماشا بودن» کنایه از مشغول بودن. استعاره: «دریای سبز معلقّی» استعاره از آسمان. کنایه: «غرق چیزی شدن» کنایه از مسحور شدن. استعاره: «مرغان الماس پَر» استعاره از ستارگان؛ «گل‌های الماس» استعاره از ستارگان. کنایه و استعاره مکنیه: «گل‌های الماس شکفتند» کنایه از درخشیدن ستارگان. تشبیه: «قندیل زیبای پروین». استعاره: «جادّۀ روشن و خیال انگیز» استعاره از کهکشان راه شیری.

درس کویر فارسی دوازدهم

***

شاهراه علی، راه مکّه! شگفتا که نگاه‌های لوکس مردم آسفالت نشین شهر، آن را کهکشان می‌بیند و دهاتی‌های کاه‌کش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه می‌رود. کلمات را کنار زنید و در زیر آن، روحی را که در این تلقّی و تعبیر پنهان است، تماشا کنید.

***

تلقّی: دریافت، نگرش، تعبیر. تعبیر: بیان کردن، شرح دادن، بازگویی.

نکات: کنایه: «آسفالت نشین» کنایه از شهری. 

***

چنین بود که هر سال که یک کلاس بالاتر می‌رفتم و به کویر برمی‌گشتم، از آن همه زیبایی‌ها و لذّت‌ها و نشئه‌های سرشار از شعر و خیال و عظمت و شکوه و ابدیت پر از قدس و چهره‌های پر از «ماورا» محروم‌تر می‌شدم تا امسال که رفتم، دیگر سر به آسمان برنکردم و همه چشم در زمین که اینجا … می‌توان چند حلقه چاه عمیق زد و… آنجا می‌شود چغندر کاری کرد …!

و دیدارها همه بر خاک و سخن‌ها همه از خاک! که آن عالم پُرشگفتی و راز، سرایی سرد و بی‌روح شد، ساختۀ چند عنصر! و آن باغ پر از گل‌های رنگین و معطّر شعر و خیال و الهام و احساس در سموم سرد این عقل بی‌درد و بی‌دل پژمرد و صفای اهورایی آن همه زیبایی‌ها که درونم را پر از خدا می‌کرد، به این علم عددبین مصلحت اندیش آلود و من آن شب، پس از گشت و گذار در گردشگاه آسمان، تماشاخانۀ زیبا و شگفت مردم کویر، فرود آمدم و بر روی بام خانه، خسته از نشئۀ خوب و پاک آن «اسرا» در بستر خویش به خواب رفتم.

کویر؛ دکتر علی شریعتی

***

نشئه‌: حالت سرخوشی، کیفوری، سرمستی. قدس: پاکی، صفا، قداست. ماورا: فراسو، غیرمادی. برکردن: بلند کردن. سرد و بی‌روح: بدون معنویت. سَموم: باد بسیار گرم و زیان‌رساننده. پژمردن: پلاسیدن. اهورایی: خدایی، ایزدی، منسوب به اهورا. آلود: آلوده شد. اسرا: در شب سیر کردن؛ هفتمین سوره قرآن.

نکات: استعاره: «عقل بی‌درد و بی‌دل پژمرد». کنایه: «همه چشم در زمین» کنایه از توجه‌ها به مادیات است. استعاره: «زمین» استعاره از مادیّات. مجاز: «دیدارها» مجاز از نگاه‌ها. نماد: «خاک» نماد ماده و دنیا. تشبیه: «عالم پُرشگفتی و راز، سرایی سرد و بی‌روح شد». استعاره: «آن باغ» استعاره از آسمان. تشبیه: «سموم سرد این عقل بی‌درد و بی‌دل». استعاره و تشخیص: «عقل بی‌درد و بی‌دل». کنایه: «عددبین» کنایه از حسابگر. تشبیه: «گردشگاه آسمان، تماشاخانۀزیبا و شگفت مردم کویر». تلمیح: «اسرا» تلمیح به هفدهمین سوره قرآن.

نکات ضروری درس کویر

وابسته‌های وابسته (2)

صفتِ صفت

برخی از صفت‌ها، صفت‌های همراه خود را بیشتر معرّفی می‌کنند و درباره ویژگی‌های آنها توضیح می‌دهند؛ این صفت با صفت همراه خود، یک‌جا وابسته هسته می‌شود (اسم + ــِـ + صفت + ـِـ + صفت). مانند:

– پیراهنِ (هسته) آبیِ (صفت) روشن (صفت)

رنگِ <== سبزِ <== چمنی

در نمونه‌های بالا، واژه‌های «روشن» «چمنی» وابسته وابسته از نوع «صفتِ صفت» هستند.

قید صفت

کلمه‌ای است که درباره اندازه و درجه صفت پس از خود توضیح می‌دهد؛ مانند:

– دوستِ (هسته) بسیار (قید) مهربان (صفت)

– شرایطِ <== تقریباً ==> پایدار

واژه‌های «بسیار» و «تقریباً» وابسته وابسته، از نوع «قیدِ صفت» هستند.

روان خوانی بوی جوی مولیان

من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهۀ اسب آغاز کردم. در چهار سالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا ده سالگی حتّی یک شب هم در شهر و خانۀ شهری به سر نبردم.

ایل ما در سال دو مرتبه از نزدیکی شیراز می‌گذشت. دست فروشان و دوره گردان شهر بساط شیرینی و حلوا در راه ایل می‌گستردند. پول نقد کم بود. مزۀ آن شیرینی‌های باد و باران خورده و گرد وغبار گرفته را هنوز زیر دندان دارم.

***

شیهه: صدای و آواز اسب. قاش: قاچ، قسمت برآمده جلوی زین؛ کوهه زین. خفیف: سبک. ایل: گروهی از مردم هم‌نژاد که فرهنگ و اقتصاد مشترک دارند و معمولا به صورت چادرنشینی زندگی می‌کنند. ایل و تبار: خانواده و نژاد و اجداد. بساط: گستردنی. حلوا: گونه‌ای شیرینی، افروشه.

نکات: کنایه: «پشت قاش زین نشستم» کنایه از اینکه سوارکاری کردم؛ «به سر بردن» کنایه از گذراندن؛ «شیرینی‌های باد و باران خورده» کنایه از کهنه و مانده؛ «مزه چیزی زیر دندان داشتن» کنایه از لذت چیزی را به یاد آوردن.

***

از شنیدن اسم شهر، قند در دلم آب می‌شد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند، تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم؛ نمی‌دانستم که اسب و زینم را می‌گیرند و پشت میز و نیمکت مدرسه‌ام می‌نشانند. نمی‌دانستم که تفنگ مشقی قشنگم را می‌گیرند و قلم به دستم می‌دهند.

پدرم مرد مهمّی نبود. اشتباهاً تبعید شد. مادرم هم زن مهمّی نبود. او هم اشتباهاً تبعید شد.‌ دار و ندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتی و ملّتی به یغما رفت.

برای کسانی که در کنار گواراترین چشمه‌ها چادر می‌افراشتند، آب انبار آن روز تهران مصیبت بود. برای کسانی که به آتش سرخ بَن و بلوط خو گرفته بودند، زغال منقل و نفت بخاری آفت بود. برای مادرم که سراسر عمرش را در چادر باز و پُر هوای عشایری به سر برده بود، تنفّس در اتاقکی محصور، دشوار و جانفرسا بود. برایش در حیاط چادر زدیم و فقط سرمای کشنده و برف زمستان بود که توانست او را به چهار دیواری اتاق بکشاند.

***

تفنگ مشقی: تفنگ آموزشی. دار و ندار: همه دارایی. یغما: غارت، تاراج. به یغما رفتن: غارت شدن. ‌افراشتن: برپا کردن. مصیبت: گرفتاری. بَن: پسته وحشی. خو گرفتن: عادت کردن. محصور: احاطه شده. تنفّس: نفس کشیدن. جان‌فرسا: جان‌کاه. چهار دیواری: زمینی که در چهار سمت آن دیوار باشد.

نکات: کنایه: «قند در دل آب ‌شدن» کنایه از شادمان شدن؛ «پشت میز و نیمکت مدرسه‌ام می‌نشانند» کنایه از اینکه مجبور به درس خواندن می‌کنند؛ «قلم به دستم می‌دهند» کنایه از اینکه من را وادار به خواندن و نوشتن می‌کنند.

***

ما قدرت اجارۀ حیاط دربست نداشتیم. کارمان از آن زندگی پر زرق و برق کدخدایی و کلانتری به یک اتاق کرایه‌ای در یک خانۀ چند اتاقی کشید. همه جور همسایه در حیاطمان داشتیم؛ شیرفروش، رفتگر شهرداری، پیشخدمت بانک و یک زن مجرّد. اسم زن همدم بود. از همه دلسوزتر بود. روزی پدرم را به شهربانی خواستند. ظهر نیامد. مأمور امیدوارمان کرد که شب می‌آید. شب هم نیامد. شب‌های دیگر هم نیامد.

غصّۀ مادر و سرگردانی من و بچّه‌ها حدّ و حصر نداشت. پس از ماه‌ها انتظار یک روز سر و کلهّ‌اش پیدا شد. شناختنی نبود. شکنجه دیده بود. فقط از صدایش تشخیص دادیم که پدر است. همان پدری که اسب‌هایش اسم و رسم داشتند. همان پدری که ایلخانی قشقایی بر سفرۀ رنگینش می‌نشست. همان پدری که گلهّ‌های رنگارنگ و ریز و درشت داشت و فرش‌های گران بهای چادرش زبانزد ایل و قبیله بود.

***

حیاط: محوطه باز خانه (هم‌آوا؛ حیات: زندگانی). کلانتری: شهربانی، سرپرستی. حدّ و حصر: اندازه. زبان‌زد: موضوعی که بر سر زبان‌ها افتد و در همه‌جا بگویند.

نکات: کنایه: «دربست» کنایه از چیزی که تمام آن در اختیار یک فرد باشد، مستقل، شش دانگ؛ «سر و کله‌اش پیدا شد» کنایه از اینکه آمد؛ «سفرۀ رنگین» کنایه از پر زرق و برگ؛ «بر سفره کسی نشستن» کنایه از مهمان شدن. تضاد: «ریز و درشت».

***

پدرم غصّه می‌خورد. پیر و زمین گیر می‌شد. هر روز ضعیف و ناتوان‌تر می‌گشت. همه چیزش را از دست داده بود. فقط یک دل خوشی برایش مانده بود؛ پسرش با کوشش و تلاش درس می‌خواند. من درس می‌خواندم. شب و روز درس می‌خواندم. به کتاب و مدرسه دل بستگی داشتم. دو کلاس یکی می‌کردم. شاگرد اوّل می‌شدم.

تبعیدی‌ها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک می‌گفتند و از آیندۀ درخشانم برایش خیال‌ها می‌بافتند. سرانجام تصدیق گرفتم. تصدیق لیسانس گرفتم. یکی از آن تصدیق‌های پر رنگ و رونق روز. پدرم لیسانسم را قاب گرفت و بر دیوار گچ فرو ریختۀ اتاقمان آویخت و همه را به تماشا آورد. تصدیق قشنگی به شکل مربع مستطیل بود.

مزایای قانونی تصدیق و نام و نشان مرا با خطّی زیبا بر آن نگاشته بودند. آشنایی در کوچه و محلهّ نماند که تصدیق مرا نبیند و آفرین نگوید.

***

تصدیق: گواهی‌نامه. پررنگ و رونق: جذاب و دل‌ربا. آویخت: آویزان کرد. مزایا: جمع مزیت، برتری. نگاشتن: نوشتن.

نکات: کنایه: «زمین‌گیر» کنایه از ناتوان.

***

پیرمرد دل‌خوشی دیگری نداشت. روز و شب با فخر و مباهات، با شادی و غرور به تصدیقم می‌نگریست. جان و مالم و همه چیزم را از دست دادم ولی تصدیق پسرم به همۀ آنها می‌ارزد.

پس از عزیمت رضا شاه که قبلاً رضاخان بود و بعدا هم رضاخان شد، همۀ تبعیدی‌ها رها شدند و به ایل و عشیره بازگشتند و به ثروت از دست رفته و شوکت گذشتۀ خود دست یافتند. همه بی‌تصدیق بودند؛ به جز من. همه‌شان زندگی شیرین و دیرین را از سر گرفتند.

چشمه‌های زلال در انتظارشان بود. کوه‌های مرتفع و دشت‌های بی‌کران در آغوششان کشید. باز زین و برگ را بر گردۀ کَهَر‌ها و کُرَندها نهادند و سرگرم تاخت و تاز شدند. باز کبکها را در هوا و آهوها را در صحرا به تیر دوختند.

باز در سایۀ دلاویز چادرها و در دامن معطّر چمن‌ها سفره‌های پرسخاوت ایل را گستردند و در کنارش نشستند. باز با رسیدن مهر، بار سفر را بستند و سرما را پشت سر گذاشتند و با آمدن فروردین، گرما را به گرمسیر سپردند و راه رفته را بازآمدند.

***

مباهات: افتخار، سرافرازی. می‌نگریست: نگاه می‌کرد. عشیره: خاندان. شوکت: شکوه. از سر گرفتند: از نو شروع کردند. زین و برگ: تجهیزات اسب مانند زین و افسار. گرده: پشت، بالای کمر. کَهَر: اسب یا استری که به رنگ سرخ تیره است. کُرَند: اسب که رنگ آن میان زرد و بور باشد. تاخت و تاز: دواندن. به تیر دوختند: تیر زدند. دلاویز: پسندیده، خوب، زیبا. گرمسیر: منطقه‌ای که تابستان‌های بسیار گرم و زمستان‌های معتدل دارد؛ مقابل سردسیر. گرما را به گرمسیر سپردند: ترک کردند.

نکات: تضاد: «روز، شب». حس آمیزی: «زندگی شیرین». تضاد: «قبلا، بعدا». استعاره و تشخیص: «کوه‌های مرتفع و دشت‌های بی‌کران در آغوششان کشید». ایهام تناسب: «باز» ایهام تناسب با کبک. استعاره: «دامن معطّر چمن‌ها». کنایه: «بار سفر را بستند» کنایه از آماده سفر شدند.

***

در میان آنان فقط من بودم که دودل و سرگردان و سر در گریبان بودم. بیش از یک سال و نیم نتوانستم از مواهب خداداد و نعمت‌های طبیعت بهره‌مند شوم. لیسانس داشتم. لیسانس نمی‌گذاشت که در ایل بمانم.

ملامتم می‌کردند که با این تصدیق گران‌قدر، چرا در ایل مانده‌ای و عمر را به بطالت می‌گذرانی؟! باید عزیزان و کسانت را ترک گویی و به همان شهر بی‌مهر، به همان دیار بی‌یار، به همان هوای غبارآلود، به همان آسمان دود گرفته بازگردی و در خانه‌ای کوچک و کوچه‌ای تنگ زندگی کنی و در دفتری یا اداره‌ای محبوس و مدفون شوی تا ترقّی کنی.

چاره‌ای نبود. حتّی پدرم که به رفاقت و هم‌نشینی من سخت خو گرفته بود و یک لحظه تاب جدایی‌ام را نداشت، گاه فرمان می‌داد و گاه التماس می‌کرد که تصدیق داری، باید به شهر بازگردی و ترقّی کنی!

***

دودِل: مردّد. گریبان: یقه. مواهب: جمع موهبت، بخشش‌ها. بطالت: بیهودگی، بیکاری، کاهلی. کسان: کس‌ها، خویشاوندان. مهر: مهربانی. دیار: سرزمین. یار: یاور. ترقّی: پیشرفت. رفاقت: دوستی. خو گرفتن: عادت کردن. تاب: تحمل.

نکات ادبی: کنایه: «سر در گریبان بودم» کنایه از اینکه گوشه‌گیر و اندوهگین بودم. مجاز: «شهر بی‌مهر» مجاز از مردم شهر. جناس ناهمسان: «دیار، یار». استعاره مکنیه: «در دفتری یا اداره‌ای محبوس و مدفون شوی». 

***

بازگشتم؛ از دیدار عزیزانم محروم ماندم. پدر پیر، برادر نوجوان و خانوادۀ گرفتارم را درست در موقعی که نیاز داشتند از حضور و حمایت خود محروم کردم. درد تنهایی کشیدم. از لطف و صفای یاران و دوستان دور افتادم. به تهران آمدم. با بدنم به تهران آمدم؛ ولی روحم در ایل ماند. در میان آن دو کوه سبز و سفید، در کنار آن چشمۀ نازنین، توی آن چادر سیاه، در آغوش آن مادر مهربان.

در پایتخت به تکاپو افتادم و با دانش نامۀ رشتۀ حقوق قضایی، به سراغ دادگستری رفتم تا قاضی شوم و درخت بیداد را از بیخ و بن براندازم. دادیاری در دو شهر ساوه و دزفول به من پیشنهاد شد.

***

صفا: پاکی، پاکدلی. تکاپو: کوشش. دانش‌نامه: مدرک. عدلیه: دادگستری. دادیاری: وکالت.

نکات: مجاز: «روحم در ایل ماند» مجاز از فکر. تشبیه: «درخت بیداد». کنایه: «از بیخ و بن براندازم» کنایه از اینکه کاملا نابود کنم.

***

سری به ساوه زدم و دربارۀ دزفول پرس وجو کردم. هر دو ویرانه بودند. یکی آب و هوایی داشت و دیگری آن را هم نداشت. دلم گرفت و از ترقّی عدلیه چشم پوشیدم و به دنبال ترقّی‌های دیگر به راه افتادم.

تلاش کردم و آن‌قدر حلقه به درها کوفتم تا عاقبت از بانک ملّی سر در آوردم و در گوشۀ یک اتاق پرکارمند، صندلی و میزی به دست آوردم و به جمع و تفریق محاسبات مردم پرداختم. شاهین تیزبال افق‌ها بودم. زنبوری طفیلی شدم و به کنجی پناه بردم.

***

تیزبال: تیزپرواز، تیزپر. طفیلی: منسوب به طفل، وابسته، میهمان ناخوانده، آن که وجودش یا حضورش در جایی، وابسته به وجود کس یا چیز دیگری باشد.

نکات: کنایه: «سری به ساوه زدم» کنایه از اینکه مدت کوتاهی به ساوه رفتم؛ «دلم گرفت» کنایه از اینکه اندوهگین شدم؛ «چشم پوشیدم» کنایه از اینکه صرف نظر کردم؛ «حلقه به درها کوفتم» کنایه از اینکه بسیار تلاش کردم و سراغ موارد مختلف رفتم؛ «از بانک ملی سر در آوردم» کنایه از اینکه کارمند بانک ملی شدم؛ «صندلی و میزی به دست آوردم» کنایه از اینکه به پست و مقامی رسیدم. تشبیه: «شاهین تیز بال افق‌ها بودم. زنبوری طفیلی شدم». مجاز: «افق» مجاز از آسمان. کنایه: «به کنجی پناه بردم» کنایه از اینکه گوشه‌گیر شدم.

***

بیش از دو سال در بانک ماندم و مشغول ترقّی شدم. تابستان سوم فرارسید. هوا داغ بود. شب‌ها از گرما خوابم نمی‌برد. حیاط و بهارخواب نداشتم. اتاقم در وسط شهر بود. بساط تهویه به تهران نرسیده بود. شاید هنوز اختراع نشده بود. خیس عرق می‌شدم. پیوسته به یاد ایل و تبار بودم. روزی نبود که به فکر ییلاق نباشم و شبی نبود که آن آب و هوای بهشتی را در خواب نبینم.

در ایل چادر داشتم؛ در شهر خانه نداشتم. در ایل اسب سواری داشتم؛ در شهر ماشین نداشتم. در ایل حرمت و آسایش و کس و کار داشتم؛ در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوه گُسار نداشتم.

***

بهارخواب: بالاکن، ایوان. بساط تهویه: دستگاه پالایش و جابجایی هوا. ییلاق: سردسیر. اندوه گسار: غمخوار، غم‌گسار.

نکات: مجاز: «کس» مجاز از خویشاوند.

***

نامه‌ای از برادرم رسید، لبریز از مهر و سرشار از خبرهایی که خوابشان را می‌دیدم: «… برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمی‌توان برد. ماست را با چاقو می‌بریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدر دوچین هوا را عطر آگین ساخته است. گندم‌ها هنوز خوشه نبسته‌اند.

صدای بلدرچین یک دم قطع نمی‌شود. جوجه کبک‌ها، خط و خال انداخته‌اند. کبک دری در قلهّ‌های کمانه، فراوان شده است. بیا، تا هوا‌ تر و تازه است؛ خودت را برسان. مادر چشم به راه توست. آب خوش از گلویش پایین نمی‌رود.»

***

لبریز: سرشار. شبدر: گیاهی علفی و یک ساله. شبدر دوچین: شبدری که دوبار پس از روییدن چیده شده باشد. کبک دری: کبک درّه. کمانه: نام کوهی در منطقه ونک از توابع شهرستان سمیرم استان اصفهان.

نکات: کنایه: «به آب چشمه دست نمی‌توان برد» و «ماست را با چاقو می‌بریم» کنایه از سردی هوا. مجاز: «دم» مجاز از لحظه. کنایه: «جوجه کبک‌ها، خط و خال انداخته‌اند» کنایه از اینکه بزرگ شده‌اند؛ «مادر چشم به راه توست» کنایه از اینکه مادر منتظر تو است؛ «آب خوش از گلویش پایین نمی‌رود» کنایه از اینکه آسایش و آرامش ندارد.

***

نامۀ برادر با من همان کرد که شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی!

آب جیحون فرونشست؛ ریگ آموی پرنیان شد؛ بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. فردای همان روز، ترقّی را رها کردم. پا به رکاب گذاشتم و به سوی زندگی روان شدم. تهران را پشت سر نهادم و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من ایل من بود.

بخارای من، ایل من، محمّد بهمن‌بیگی

***

آموی: زمین کنار رودخانه «آمو». پرنیان: نوعی حریر، پارچه ابریشمی دارای نقش و نگار، سختی راه برایم آسان شد. مولیان: نام محله‌ای در بخارا. مدهوش: سرگشته.

نکات: تلمیح: «شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی» تلمیح دارد به داستان رودکی و پادشاه سامانی برای بازگشت به بخارا. کنایه: «آب جیحون فرونشست» کنایه از اینکه دشواری‌ها از میان رفت. ایهام: «بوی» ایهام دارد به معنای رایحه و آرزو.

تشبیه و کنایه: «ریگ آموی پرنیان شد»، کنایه از اینکه دشواری‌ها از میان رفت. استعاره مکنیه: «بوی جوی مولیان مدهوشم کرد». کنایه: «پا به رکاب گذاشتم» کنایه از اینکه آماده سفر شدم؛ «تهران را پشت سر نهادم» کنایه از اینکه از تهران رفتم. استعاره مکنیه: «بال و پر گشودم». تشبیه: «بخارای من ایل من».

متن درس کویر 

چشمۀ آبی سرد که در تموز سوزان کویر، گویی از دل یخچالی بزرگ بیرون می‌آید. از دامنۀ کوه‌های شمالی ایران به سینۀ کویر سرازیر می‌شود و از دل ارگ مزینان سر بر می‌دارد. از این جا درختان کهنی که سالیانی دراز سر بر شانه هم داده‌اند، آب را تا باغستان و مزرعه مشایعت می‌کنند.

درست گویی عشق آباد کوچکی است و چنان که می‌گویند، هم بر انگارۀ عشق آبادش ساخته‌اند. مزینان از هزار و صد سال پیش هنوز بر همان مهر و نشان است که بود…

تاریخ بیهق از شاعران و دانشمندان و مردان فقه و حکمت و شعر و ادب و عرفان و تقوایش یاد می‌کند. در آن روزگاری که باب علم بر روی فقیر و غنی، روستایی و شهری باز بود و استادان بزرگ حکمت و فقه و ادب، نه در«ادارات» که در غرفه‌های مساجد یا مَدرس‌های مدارس می‌نشستند و شاگرد بود که همچون جویندۀ تشنه‌ای می‌گشت و می‌سنجید و بالاخره می‌یافت و سر می‌سپرد؛ نه به زور حاضر و غایب بل به نیروی ارادت و کشش ایمان.

صحبت مزینان بود. سالها پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزۀ درس مرحوم حاجی ملّا هادی اسرار- آخرین فیلسوف از سلسلۀ حکمای بزرگ اسلام- مقامی بلند و شخصیّتی نمایان داشت، به این ده آمد تا عمر را به تنهایی بگذارد.

بعد از حکیم اسرار، همۀ چشم‌ها به او بود که حوزۀ حکمت را او گرم و چراغ علم و فلسفه و کلام را او که جانشین شایستۀ وی بود، روشن نگاه دارد؛ امّا در آستانۀ میوه دادن درختی که جوانی را به پایش ریخته بود و در آن هنگام که بهار حیات علمی و اجتماعی‌اش فرا رسیده بود، ناگهان منقلب شد. شهر را و گیرودار شهر را رها کرد و چشم‌ها را منتظر گذاشت و به دهی آمد که هرگز در انتظار آمدن چون او کسی نبود.

وی جدّ پدر من بود. من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس می‌کنم؛ در نگاه او نشانی از من بوده است… و امّا جدّ من، او نیز بر شیوۀ پدر رفت.

به همین روستای فراموش بازآمد و از زندگی و مردمش کناره گرفت و به پاکی و علم و تنهایی و بی‌نیازی و اندیشیدن با خویش وفادار ماند که این فلسفۀ انسان ماندن در روزگاری است که زندگی سخت آلوده است و انسان ماندن سخت دشوار. پس از او عموی بزرگم که برجسته‌ترین شاگرد حوزۀ ادیب بزرگ بود، پس از پایان تحصیل فقه و فلسفه و به ویژه ادبیات، باز راه اجداد خویش را به سوی کویر پیش گرفت و به مزینان بازگشت.

آن اوایل سال‌های کودکی، هنوز پیوند ما با زادگاه روستایی‌مان برقرار بود و بر خلاف حال، پامان به ده باز بود و در شهر، دست و پاگیر نشده بودیم و هر سال تابستان‌ها را به اصل خود، مزینان برمی‌گشتیم و به تعبیر امروزمان «می‌رفتیم».

آغاز تابستان، پایان مدارس! چه آغاز خوبی و چه پایان خوب‌تری! لحظۀ عزیز و شورانگیزی بود؛ لحظه‌ای که هر سال از نخستین دم بهار، بی‌صبرانه چشم به راهش بودیم و آن سال‌ها، هر سال انتظار پایان می‌گرفت و تابستان وصال، درست به هنگام، همچون همه ساله، امیدبخش و گرم و مهربان و نوازشگر می‌آمد و ما را از غربت زندان شهر به میهن آزاد و دامن گسترمان، کویر می‌بُرد؛ نه، بازمی‌گرداند.

… در کویر، گویی به مرز عالم دیگر نزدکیم و از آن است که ماوراء الطّبیعه را – که همواره فلسفه از آن سخن می‌گوید و مذهب بدان می‌خواند – در کویر به چشم می‌توان دید، می‌توان احساس کرد و از آن است که پیامبران همه از اینجا برخاسته‌اند و به سوی شهرها و آبادی‌ها آمده‌اند.

«در کویر خدا حضور دارد» این شهادت را یک نویسندۀ اهل رومانی داده است که برای شناختن محمّد و دیدن صحرایی که آواز پرِ جبرییل همواره در زیر غرفۀ بلند آسمانش به گوش می‌رسد و حتّی درختش، غارش، کوهش، هر صخرۀ سنگش و سنگریزه‌اش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا می‌شود، به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را در فضای اسرارآمیز آن استشمام کرده است.

… آسمان کویر، این نخلستان خاموش و پرمهتابی که هر گاه مشت خونین و بی‌تاب قلبم را در زیر باران‌های غیبی سکوتش می‌گیرم ناله‌های گریه آلود آن روح دردمند و تنها را می‌شنوم. ناله‌های گریه آلود آن امام راستین و بزرگم را که همچون این شیعۀ گمنام و غریبش، در کنار آن مدینۀ پلید و در قلب آن کویر بی‌فریاد، سر در حلقوم چاه می‌برد و می‌گریست. چه فاجعه‌ای است در آن لحظه که یک مرد می‌گرید! … چه فاجعه‌ای!…

نیمه شب آرام تابستان بود و من هنوز کودکی هفت هشت ساله. آن شب نیز مثل هر شب در سایه روشن غروب، دهقانان با چهارپایانشان از صحرا بازمی‌گشتند و هیاهوی گلّه خوابید و مردم شامشان را که خوردند، به پشت بامها رفتند؛ نه که بخوابند، که تماشا کنند و از ستاره‌ها حرف بزنند، که آسمان، تفرجّگاه مردم کویر است و تنها گردشگاه آزاد و آباد کویر.

آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظارۀ آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلّقی که بر آن مرغان الماس پَر، ستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر می‌زنند. آن شب نیز ماه با تلألؤ پرشکوهش از راه رسید و گل‌های الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین سر زد و آن جادّۀ روشن و خیال انگیزی که گویی یک راست به ابدیّت می‌پیوندد.

درس کویر فارسی دوازدهم

شاهراه علی، راه مکّه! شگفتا که نگاه‌های لوکس مردم آسفالت نشین شهر، آن را کهکشان می‌بیند و دهاتی‌های کاه کش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه می‌رود. کلمات را کنار زنید و در زیر آن، روحی را که در این تلقّی و تعبیر پنهان است، تماشا کنید.

چنین بود که هر سال که یک کلاس بالاتر می‌رفتم و به کویر برمی‌گشتم، از آن همه زیبایی‌ها و لذّت‌ها و نشئه‌های سرشار از شعر و خیال و عظمت و شکوه و ابدیت پر از قدس و چهره‌های پر از «ماورا» محروم‌تر می‌شدم تا امسال که رفتم، دیگر سر به آسمان برنکردم و همه چشم در زمین که اینجا … می‌توان چند حلقه چاه عمیق زد و… آنجا می‌شود چغندر کاری کرد …!

و دیدارها همه بر خاک و سخن‌ها همه از خاک! که آن عالم پُرشگفتی و راز، سرایی سرد و بی‌روح شد، ساختۀ چند عنصر! و آن باغ پر از گل‌های رنگین و معطّر شعر و خیال و الهام و احساس در سموم سرد این عقل بی‌درد و بی‌دل پژمرد و صفای اهورایی آن همه زیبایی‌ها که درونم را پر از خدا می‌کرد، به این علم عددبین مصلحت اندیش آلود و من آن شب، پس از گشت و گذار در گردشگاه آسمان، تماشاخانۀ زیبا و شگفت مردم کویر، فرود آمدم و بر روی بام خانه، خسته از نشئۀ خوب و پاک آن «اسرا» در بستر خویش به خواب رفتم.

کویر؛ دکتر علی شریعتی

کلیات درس کویر

دکتر علی شریعتی: علی شریعتی مَزینانی (۲ آذر ۱۳۱۲ – ۲۹ خرداد ۱۳۵۶) مشهور به دکتر علی شریعتی استاد تاریخ، سخنران، نویسنده، اسلام‌شناس، جامعه‌شناس و پژوهشگر دینی اهل ایران بود. او از مبارزان و فعالان مذهبی و سیاسی و از نظریه‌پردازان انقلاب اسلامی ایران بود. شریعتی نگرشی نوین به تاریخ و جامعه‌شناسی اسلام عرضه کرد. او بازگشت به تشیع حقیقی و انقلابی را نیرویی برای تحقق عدالت اجتماعی قلمداد می‌کرد.

دکتر علی شریعتی درس کویر

محمّد بهمن‌بیگی: محمّد بهمن‌بیگی (۲۶ بهمن ۱۲۹۸ – ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹) نویسندهٔ ایرانی از ایل قشقایی بود. او بنیان‌گذار آموزش و پرورش عشایری در ایران بود. وی در ایل قشقایی در استان فارس به دنیا آمد. پس از پایان دورهٔ کارشناسی حقوق در دانشگاه تهران، با مشاهده وضعیت عشایر و با کمک و پشتیبانی دولت وقت، در زمینه برپایی مدرسه‌های سیّار برای بچه‌های ایل شروع به فعالیت کرد. او توانست نخستین مرکز تربیت معلم عشایری را بنیان نهد. او تجربه‌های آموزشیِ خود را در چند کتاب، در قالب داستان نوشته است.

چند نکته تکمیلی درس نهم فارسی دوازدهم

در این مقاله، به بررسی معنی درس کویر و روان خوانی بوی جوی مولیان، درس نهم فارسی دوازدهم پرداختیم. شما می‌توانید کتاب کویر را از سایت ایران کتاب خریداری کنید. البته از شما می‌خواهم که بعد از خواندن مقاله معنی درس کویر، به سراغ مطالعه این اشعار بروید.

همچنین ما، علاوه بر معنی درس کویر فارسی دوازدهم، معنی درس‌های دیگر کتاب فارسی دوازدهم را در سایت فارسی 100 قرار داده‌ایم. برای مطالعه مقاله‌های مرتبط با پایه دوازدهم سایت فارسی 100 روی لینک کلیک کنید یا آن را لمس کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *