درس کباب غاز را خواندهاید؟ قرار است در این مقاله، با تمام جزئیات این درس مهم کتاب فارسی 3 آشنا شویم. این مقاله بهترین منبع برای یادگیری درس کباب غاز در امتحان نهایی فارسی دوازدهم است. مقاله معنی درس کباب غاز برای دانشآموزان رشتههای علوم تجربی، ریاضی و فیزیک، علوم انسانی و معارف اسلامی کاربردی است.
آموزش، فقط محدود به چارچوب کلاس نیست. ما در سایت فارسی ۱۰۰ زمینهای برای آموزش ادبیات فارسی و بهرهگیری دانشآموزان از آموزش رایگان و همیشگی فراهم کردهایم.
در این مقاله آموزشی، شرح و معنی درس کباب غاز و روان خوانی ارمیا، درس شانزدهم کتاب فارسی دوازدهم (فارسی 3) توسط دکتر سید علی هاشمی به شما ارائه میشود.
معنای کلمات درس کباب غاز
اَزگار: زمانی دراز، ویژگیِ آنچه بلند و طولانی به نظر میآید. آسمان جُل: کنایه از فقیر، بی چیز، بیخانمان. جُل: پوشش به معنای مطلق. استشاره: رایزنی، مشورت، نظرخواهی. استیصال: ناچاری، درماندگی. اطوار: رفتار و یا سخن ناخوشایند و ناهنجار. اعلا: برتر، ممتاز، نفیس، برگزیده از هر چیز. امتناع: خودداری، سرباز زدن از انجام کاری یا قبول کردن سخنی. انضمام: ضمیمه کردن؛ به انضمامِ: به ضمیمه، به همراهِ. بادی: آغاز (در اصل به معنیِ آغاز کننده است).
بحبوحه: میان، وسط. بدقواره: آن که یا آنچه ظاهری زشت و نامتناسب دارد؛ بدترکیب. بذله: شوخی، لطیفه. برجک: سازه چرخانی که روی تانک قرار دارد و به کمک آن می توان جهت شلیک توپ را تغییر داد. بقُولات: انواع دانه های خوراکی و از گیاهان مانند نخود و عدس، حبوبات. بلامعارض: بی رقیب. بَلَّعتُ: فرو بُردم، بلعیدم، صرف کردنِ صیغه بَلَّعتُ: خوردن. پا پی شدن: در امری اصرار ورزیدن. پتیاره: زشت و ترسناک.
پرت و پلا: بیهوده و بی معنی؛ به این نوع ترکیب ها که در آنها لفظ دوم، اغلب بی معنی است و برای تأکید لفظ اول میآید «مرکّب اِتباعی» یا« اِتباع »می گویند. ترفیع: ارتقا یافتن، رتبه گرفتن. تصدیق: تأیید کردن درستیِ حرف یا عملی، گواهی دادن به صحّت امری. تصنّعی: ساختگی. تک و پوز: دک و پوز، به طنز، ظاهر شخص به ویژه سر و صورت. تنبوشه: لوله سفالین یا سیمانی کوتاه که در زیر خاک یا میان دیوار می گذارند تا آب از آن عبور کند.
تیربار: سلاح خودکار آتشین، سنگین تر و بزرگ تر از مسلسلِ دستی که به وسیله نوار فشنگ تغذیه می شود؛ مسلسلِ سنگین. جبهه: پیشانی. جیر: نوعی چرم دبّاغی شده با سطح نرم و پرز دار که در تهیّه لباس، کفش، کیف و مانند آنها به کار می رود. چُلمَن: آن که زود فریب میخورد، هالو؛ بی عُرضه، دست و پا چلفتی. حضّار: آنان که در جایی یا مجلسی حضور دارند؛ حاضران. حلقوم: حلق و گلو. خرت و پرت: مجموعه ای از اشیا، وسایل و خردهریزهای کمارزش.
خرخره: گلو، حلقوم. خورد رفتن: ساییده شدن و از بین رفتن. خُمره: ظرفی به شکل خُم و کوچک تر از آن. خفایا: جمع خفیه، مخفیگاه. در خفایای ذهن: در جاهای پنهان ذهن. خوشمشربی: خوش مشرب بودن؛ خوش معاشرتی و خوش صحبتی. درزی: خیّاط. دُوْری: بشقاب گردِ بزرگ معمولاً با لبه کوتاه. دیلاق: دراز و لاغر.
سرسرا: محوّطه ای سقف دار در داخل خانهها که درِ ورودی ساختمان به آن باز می شود و از آنجا به اتاق ها یا قسمتهای دیگر میروند. (امروزه سرسرا را فرهنگستان به جای واژه بیگانه «هال» و همچنین واژه بیگانه «لابی» به تصویب رسانده است). سکندری: حالت انسان که بر اثر برخورد با مانع، کنترل خود را از دست بدهد و ممکن است به زمین بیفتد. سکندری خوردن: حالت سکندری برای کسی پیش آمدن. شبان: چوپان. شخیص: بزرگ و ارجمند.
شرفیاب شدن: آمدن به نزد شخص محترم و عالی قدر، به حضور شخص محترمی رسیدن. شش دانگ: به طور کامل، تمام. شکوم: شُگون؛ میمنت، خجستگی، چیزی را به فال نیک گرفتن. شیءٌ عُجابٌ: اشاره به آیۀ «اِنَّ هذا لشَیءٌ عُجابٌ.» (سورۀ ص. آیۀ 5)؛ معمولا برای اشاره به امری شگفت به کار می رود. صلۀ ارحام: به دیدار خویشاوندان رفتن و از آنان احوالپرسی کردن.
عاریه: آنچه به امانت بگیرند و پس از رفع نیاز آنرا پس دهند. علّامه: آن که دربارۀ رشته ای از معارف بشری دانش و آگاهی بسیار دارد. غلیان: جوشش عواطف و احساسات، شدت هیجان عاطفی. قطعهً بعد أخری: تکّه ای بعد از تکّۀ دیگر. کاهدان: انبارِ کاه. کأن لم یکن شیئاً مذکوراً: بخشی از آیۀ اول سورۀ دهر است به معنی «چیزی قابل ذکر نبود»؛ در این داستان یعنی تمام خوراکی ها سر به نیست شد.
کبّاده: وسیله ای کمانی شکل در زورخانه از جنس آهن که در یک طرف آن رشته ای از زنجیر یا حلقه های آهنی متعدّد قرار دارد. کبّادۀ چیزی را کشیدن: ادّعای چیزی داشتن، خواستار چیزی بودن. کتل: پشته، تپّه. کلاشینکف: سلاحی در انواع خودکار و نیمه خودکار، دارای دستگاه نشانه رَوی مکانیکی و دو نوع قنداق ثابت و تاشو؛ برگرفته از نام اسلحه ساز روسی. کَلک: آتشدانی از فلز یا سفال. کَلکَ چیزی را کندن: خوردن یا نابودکردن چیزی.
کُنده: تنۀ بریده شدۀ درخت که شاخ و برگ آن قطع شده است؛ هیزم. لطیفه: گفتار نغز، مطلب نیکو، نکته ای باریک. ماسیدن: کنایه از به انجام رسیدن، به ثمررسیدن. ما یتعلّقُ به: آنچه بدان وابسته است. مایحتوی: آنچه درون چیزی است. متفرّعات: شاخه ها، شعبه ها (در متن به معنی متعلّقات به کار رفته است). متکلّم وحده: آن که در جمعی تنها کسی باشد که سخن می گوید.
مجلس آرا: آن که با حضور خود سبب رونق مجلس و شادی یا سرگرمی حاضران آن می شود؛ بزم آرا. محظور: مانع و مجازاً گرفتاری و مشکل. در محظور گیر کردن: گرفتاری پیدا کردن، در مقابل امر ناخوشایند قرار گرفتن (املای این واژه به صورت محذور نیز آمده است). محظوظ: بهرهور. مخلّفات: چیزهایی که به یک مادۀ خوردنی اضافه می شود یا به عنوان چاشنی و مزه در کنار آن قرار می گیرد. مضغ: جویدن. معهود: عهدشده، شناخته شده، معمول. معوَج: کج.
نامعقول: آنچه از روی عقل نیست؛ برخلاف عقل. واترقیدن: تنزّل کردن، پس روی کردن. وجنات: صورت، چهره. ولیمه: طعامی که در مهمانی و عروسی می دهند. همقطار: هر یک از دو یا چند نفری که از نظر درجه، رتبه و یا موقعیت اجتماعی در یک ردیف هستند. هویدا: روشن، آشکار.
معنی درس کباب غاز + نکات درس کباب غاز
شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هر کس، اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه کباب غاز صحیحی بدهد، دوستان نوش جان نموده، به عمر و عزّتش دعا کنند.
***
ترفیع: ارتقا یافتن، رتبه گرفتن. رتبه: مقام، جاه. همقطارها: همردیفان؛ دو یا چند نفر که با هم به یک شغل مشغول باشند. قرار و مدار: مرکب اتباعی. ولیمه: طعامی که در مهمانی و عروسی میدهند. صحیح: درست، کامل.
نکات: کباب غاز صحیحی؛ کباب: هسته، صحیح: وابستۀ پسین، صفت بیانی. کنند: ماضی التزامی. عمر: متمم. عزتش: ترکیب اضافی. نوش جان نمودن: کنایه از خوردن. مفهوم: ترفیع گرفتن و ولیمه دادن به مناسبت ترفیع.
***
زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فوراً مسئلۀ میهمانی و قرار با رفقا را با عیالم که به تازگی با هم عروسی کرده بودیم در میان گذاشتم. گفت «تو شیرینی عروسی هم به دوستانت ندادهای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی، ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عدّۀ میهمان بیشتر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر.»
***
زد: اتفاق افتاد. رُفقا: جمع رفیق.
نکات: یک دست دیگر: ترکیب وصفی؛ دست: هسته؛ یک: صفت شمارشی؛ دیگر: وابسته، صفت مبهم. دوازده نفر: ترکیب وصفی. در میان گذاشتن: کنایه از مطرح کردن. جلوی کسی درآمدن: کنایه از «توانایی خود را به دیگری نشان دادن؛ خوب پذیرایی کردن». ظرف، کارد، چنگال: تناسب. مفهوم: ترفیع گرفتن و قرار و مدار میهمانی گذاشتن.
***
گفتم: «خودت بهتر میدانی که در این شب عیدی، مالیّه از چه قرار است و بودجه ابداً اجازۀ خریدن خرت و پرت تازه را نمیدهد و دوستان هم از بیست و سه چهار نفر کمتر نمیشوند.» گفت: «تنها همان رتبههای بالا را وعده بگیر و ما بقی را نقداً خط بکش و بگذار سماق بمکند.»
گفتم: «ای بابا، خدا را خوش نمیآید، این بدبختها سال آزگار یک بار برایشان چنین پایی میافتد و شکمها را مدتی صابون زدهاند که کباب غاز بخورند و ساعت شماری میکنند. چطور است از منزل یکی از دوستان و آشنایان یک دست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟»
***
مالیه: مربوط به مال، دارایی. خرت و پرت: مجموعهای از اشیا، وسایل و خرده ریزهای کم ارزش (مرکب اتباعی). مابقی: آنچه باقی مانده. نقدا: اکنون، فعلا. آزگار: زمانی دراز، به طور مدام، تمام و کامل. سماق: دانهای ترشمزه و قهوهای رنگ. عاریه: آنچه از کسی برای رفع حاجت بگیرند و پس از رفع نیاز آن را پس دهند. لوازم: وسایل، جمع لازم.
نکات: ای بابا: شبه جمله. «را» در «خدا را خوش نمیآید»: زائد. بیست و سه چهار نفر: عدد مبهم، متمم. بودجه اجازه نمیدهد: استعاره پنهان، جانبخشی. رتبه بالا: مجاز از کسی که دارای رتبه بالاست. وعده گرفتن: کنایه از دعوت کردن. خط کشیدن: کنایه از دعوت را پس گرفتن، حذف کردن. سماق مکیدن: کنایه از انتظار کشیدن بیهوده. پای افتادن: کنایه از اتفاق افتادن، پیش آمدن موقعیت. شکم را صابون زدن: کنایه از وعدۀ به خود دادن، دل خوش کردن. ساعت شماری کردن: کنایه از انتظار کشیدن برای فرارسیدن ساعت یا زمانی خاص، لحظه شماری کردن. مفهوم: در تنگنای مالی ماندن و حذف برخی از مهمانان.
***
با اوقات تلخ گفت: این خیال را از سرت بیرون کن که محال است در میهمانی اول بعد از عروسی بگذارم از کسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمیدانی که شکوم ندارد و بچۀ اول میمیرد؟ گفتم: «پس چارهای نیست جز اینکه دو روز مهمانی بدهیم. یک روز یک دسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دستهای دیگر.» عیالم با این ترتیب موافقت کرد. و بنا شد روز دوم عید نوروز دسته اول و روز سوم دسته دوم بیایند.
***
محال: ناممکن، ناشدنی. گذاشتن: اجازه دادن. شکوم: شگون، میمنت، خجستگی، چیزی را به فال نیک گرفتن. عیال: همسر، زن و فرزند.
نکات: این خیال: ترکیب وصفی، مفعول. مگر نمیدانی … میمیرد؟: پرسش انکاری. مگر: قید پرسشی. دستهای دیگر …: حذف فعل به قرینۀ لفظی (بیایند و بخورند). اوقات تلخ: حسآمیزی. اوقات کسی تلخ بودن: کنایه از خشمگین، آزرده و افسرده بودن. سر: مجاز از ذهن. خیال را از سر بیرون کردن: کنایه از فراموش کردن. مفهوم: بدشگونی عاریه گرفتن.
***
اینک روز دوم عید است و تدارک پذیرایی از هر جهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب برّۀ ممتاز و دو رنگ پلو و چند جور خورش با تمام مخلّفات رو به راه شده است.
در تخت خواب گرم و نرم تازهای لم داده بودم و مشغول خواندن حکایتهای بینظیر بودم درست کیفور شده بودم که عیالم وارد شد و گفت: «جوان دیلاقی مصطفی نام، آمده، میگوید پسر عموی تنی توست و برای عید مبارکی شرفیاب شده است.»
مصطفی پسرعموی دختردایی خالۀ مادرم میشد. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش؛ لات و لوت و آسمان جُل و بیدست و پا و پخمه و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. الحمدلله که سالی یک مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمیشدم.
***
اینک: اکنون. تدارک: آماده کردن. معهود: عهد شده، شناخته شده، معمول. اعلا: برتر، ممتاز، نفیس، برگزیده از هر چیز. بره: بچۀ گوسفند تا ششماهگی. ممتاز: پسندیده، دارای امتیاز. خورش: خورشت. مخلّفات: چیزی که به یک مادۀ خوردنی اضافه میشود یا به عنوان چاشنی در کنار آن قرار میگیرد. بینظیر: بیمانند. کیفور: سرخوش. لات و لوت: بیکاره و فقیر. دیلاق: آدم قد دراز. شرفیاب شدن: آمدن به نزد شخص محترم و عالیقدر، به حضور شخص ارجمندی رسیدن. جُل: پوشش به معنای مطلق. پخمه: ابله، کودن. بدریخت: زشت، بدقیافه. بدقواره: آنکه یا آنچه ظاهری زشت و نامتناسب دارد، بدترکیب. مسرور: شاد. مشعوف: خوشحال.
نکات: رنگ در «دو رنگ پلو»: نوع، ممیز. رو به راه شدن: کنایه از مهیا و آماده شدن. آسمان جُل: کنایه از فقیر، بیچیز، بیخانمان. جناس: گرم و نرم، کنایه از راحت. بیدست و پا: کنایه از ناتوان و بیعرضه. مفهوم: تدارک پذیرایی. ورود جوانی به نام مصطفی
***
به زنم گفتم: «تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شرّ این غول بیشاخ و دُم را از سر ما بکن.» گفت: «به من دخلی ندارد! ماشاءالله هفت قرآن به میان پسرعموی خودت است. هر گلی هست به سر خودت بزن.» دیدم چارهای نیست و خدا را هم خوش نمیآید این بیچاره که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده، ناامید کنم. پیش خودم گفتم: «چنین روز مبارکی صلۀ ارحام نکنی، کی خواهی کرد؟»
***
شر: بدی. غول بیشاخ و دُم: غول بدقواره و بدریخت. به من دخلی ندارد: به من مربوط نیست. لابد: احتمالا، به احتمال زیاد. اَرحام: جمع رَحِم. صلۀ ارحام: به دیدار خویشاوندان رفتن و از آنان احوالپرسی کردن، خویشاوندپرسی.
نکات: تو رو به خدا: حذف فعلِ «سوگند میدهم». ماشاءلله: شبه جمله. چنین روز … خواهی کرد؟: پرسش انکاری. غول بیشاخ و دُم: استعاره از مصطفی. سر: مجاز از وجود. شر کسی را کندن: کنایه از رها شدن، خلاص شدن. هفت قرآن به میان: کنایه از اینکه قرآن با خوانشهای هفتگانهاش سپری برای جلوگیری از رسیدن گرفتاریها به ما پدید آورد. گل به سر زدن: کنایه از هر کاری کردی برای خودت کردی، سود و زیانش به خودت باز میگردد.
***
لهذا صدایش کردم، سرش را خم کرده وارد شد. دیدم ماشاءالله، چشم بد دور آقا واترقیده؛ قدش درازتر و تک و پوزش کریهتر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمردهای که در همان ساعت در دیگ مشغول کباب شدن بود؛ از توصیف لباسش بهتر است بگذرم؛ ولی همین قدر میدانم که سر زانوهای شلوارش که از بس شسته بودند به قدر یک وجب خورد رفته بود.
چنان باد کرده بود که راستی راستی تصور کردم دو رأس هندوانه از جایی کش رفته و در آنجا مخفی کرده است. مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق کمیاب و شیء عُجاب بودم که عیالم هراسان وارد شده گفت: «خاک به سرم، مرد حسابی، اگر این غاز را برای مهمانهای امروز بیاوریم، برای مهمانهای فردا از کجا غاز خواهی آورد؟ تو که یک غاز بیشتر نیاوردهای و به همۀ دوستانت هم وعدۀ کباب غاز دادهای!»
دیدم حرف حسابی است و بد غفلتی شده؛ گفتم: «آیا نمیشود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟»
***
لهذا: برای همین، ازین رو. ماشاءالله: آنچه خدا خواست. واترقیدن: تنزّل کردن، پسرَفت کردن. تک و پوز: دک و پوز، به طنز ظاهر شخص به ویژه سر و صورت. کریه: زشت، ناپسند. قدر: اندازه (همآوا با غدر: نابهکاری). خورد رفتن: ساییده شدن و از بین رفتن. کش رفتن: دزدیدن، ربودن. مخفی: پنهان. ورانداز: سنجش یا ارزیابی چیزی از راه نگاه کردن. مخلوق: آفریده. شیءٌ عجاب: معمولا برای اشاره به امری شگفت به کار میرود. هراسان: ترسان. مرد حسابی: مرد کامل. حرف حسابی: سخن درست. غفلت: فراموشی.
نکات: چشم بد دور: جمله دعایی؛ چشم بد دور باد؛ حذف فعل. خاک بر سر: حذف فعل «شد» به قرینه معنوی. فلانی: ضمیر مبهم. گردنش مثل گردن …: تشبیه؛ گردنش: مشبه؛ غاز: مشبه به. مادرمرده: کنایه از بیچاره. شیءٌ عجاب: اشاره به آیه «إنّ هذا لَشیءٌ عُجابٌ»؛ تلمیح. خاک بر سر شدن: کنایه از بدبخت شدن یا دچار مشکل شدن. مفهوم: سرگردانی میزبان به علت کمبود غاز برای دو روز مهمانی.
***
گفت: «مگر میخواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده که نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حُسن کباب غاز به این است که دستنخورده و سر به مُهر روی میز بیاید.» حقا که حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گردیده و پس از مدتی اندیشه و استشاره، چارۀ منحصر به فرد را در این دیدم که هر طور شده یک غاز دیگر دست و پا کنیم.
به خود گفتم: «مصطفی گرچه زیاد کودن است؛ ولی پیدا کردن یک غاز در شهر بزرگی مثل تهران، کشف آمریکا و شکستن گردن رستم که نیست؛ لابد این قدرها از دستش ساخته است.»
***
حُسن: خوبی. حقّا: حقیقتا. ملتفت: متوجه. وخامت: بدفرجامی، خطرناک بودن. استشاره: رایزنی، مشورت، نظرخواهی. منحصر به فرد: خاص، بیهمتا. کودن: احمق، پخمه. در دم: فوراً.
نکات: دیده نشده: حذف فعل کمکی «است». امر در «ملتفت وخامت امر»: وابستۀ وابسته، مضافالیه مضاف الیه. دست نخورده: کنایه از کامل، سالم، درسته. سر به مهر: کنایه از دست نخورده و کامل. حرف: مجاز از سخن. بیبرو برگرد: کنایه از بدون شک و تردید، تضاد. دم: مجاز از لحظه. دست و پا کردن: کنایه از آماده و مهیا کردن. کشف آمریکا و شکستن گردن رستم: کنایه از کار دشوار و سخت. کار از دست کسی ساخته بودن: کنایه از عهده کاری برآمدن. دست در «لابد اینقدر از دستش ساخته است»: مجاز از توان و نیرو. مفهوم: مشورت برای حل مشکل کمبود غاز
***
به او خطاب کرده گفتم: «مصطفی جان! لابد ملتفت شدهای مطلب از چه قرار است؛ میخواهم امروز نشان بدهی که چند مرده حلاجی و از زیر سنگ هم شده یک عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده، برای ما پیدا کنی.» مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریده بریده از نی پیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد میفرمایند: «در این روز عید، قید غاز را باید به کلی زد و از این خیال باید منصرف شد؛ چون که در تمام شهر یک دکان باز نیست.»
ملتفت: متوجه. مبلغی: مقداری. بریده بریده: منقطع. نی پیچ: نی و شلنگ قلیان. حلقوم: حلق و گلو. منصرف شدن: چشمپوشی کردن.
نکات: چند مرده حلاج بودن: کنایه از «چقدر توانایی داشتن». زیر سنگ پیدا کردن: کنایه از نهایت تلاش خود را کردن برای کاری سخت و غیر ممکن. نی پیچ حلقوم: اضافۀ تشبیهی. قید چیزی را زدن: کنایه از منصرف شدن، صرف نظر کردن. سرخ و سیاه شدن: کنایه از خجالت کشیدن. مفهوم: مکلف کردن مصطفی برای یافتن غاز در شب عید
با این حال استیصال پرسیدم: «پس چه خاکی به سرم بریزم؟!» با همان صدا، آب دهن را فرو برده، گفت: «والله چه عرض کنم! مختارید: ولی خوب بود میهمانی را پس میخواندید.» گفتم: «خدا عقلت بدهد؛ یک ساعت دیگر مهمانها وارد میشوند؛ چه طور پس بخوانم؟» گفت: «خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن کرده؛ از تخت خواب پایین نیایید.»
گفتم: «همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن کردهام، چطور بگویم ناخوشم؟» گفت: «بگویید غاز خریده بودم، سگ برد.» گفتم: «تو رفقای مرا نمیشناسی. بچه قنداقی که نیستند که هر چه بگویم آنها هم مثل بچه آدم باور کنند. خواهند گفت میخواستی یک غاز دیگر بخری.» گفت: «بسپارید اصلاً بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفتهاند.»
استیصال: ناچاری، درماندگی. والله: سوگند به خدا میخوردم. عرض کردن: گفتن. مختارید: اختیار دارید. پس خواندن: لغو کردن، پس زدن. ناخوشی: بیماری. خود را به ناخوشی بزنید: وانمود کنید که بیمار هستید. قدغن: ممنوع. قنداق: پارچهای که کودک شیرخوار را در آن میبندند.
نکات: چه خاکی بر سرم بریزم: کنایه از چه چارهای بیندیشم. خدا عقلت بدهد: جمله به ظاهر دعایی کنایه از اینکه عقل نداری! مفهوم: درماندگی میزبان و پیشنهاد پسخواندن مهمانی و عذر و بهانه تراشی.
دیدم زیاد پرت و پلا میگوید؛ گفتم: «مصطفی، میدانی چیست؟ عیدی تو را حاضر کردهام. این اسکناس را میگیری و زود میروی؛ که میخواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زن عموجانم سلام برسانی و بگویی ان شاء الله این سال نو به شما مبارک باشد و هزار سال به این سالها برسید.» ولی معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است.
بدون آنکه اصلا به حرفهای من گوش داده باشد، دنبالۀ افکار خود را گرفته، گفت: «اگر ممکن باشد شیوهای سوار کرد که امروز مهمانها دست به غاز نزنند، میشود همین غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد.»
پرت و پلا: بیهوده، بیمعنی (مرکب اتباعی). سر: روی.
نکات: دنبالۀ افکار خود: دو ترکیب اضافی، دنبالۀ افکار و افکار خود. دیدم پرت و پلا میگوید: حسآمیزی. دنبالۀ افکار خود را گرفت: کنایه از دوباره به فکر کردن ادامه داد. شیوهای سوار کردن: کنایه از چاره اندیشی کردن، ترتیب دادن. فکر جای دیگر است: کنایه از اینکه «حواسش اینجا نیست». دست به غاز نزدن: کنایه از نخوردن. مفهوم: شیوۀ پیشنهادی مصطفی برای نخوردن غاز و حل مشکل کمبود غاز.
دیدم این حرف که در بادی امر زیاد بیپا و بیمعنی به نظر میآمد کم کم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیّله نشخوار کردم معلوم شد آن قدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیشتر در این باب دقیق شدم یک نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستاره ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت.
رفته رفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده، گفتم: «اولین بار است که از تو یک کلمه حرف حسابی میشنوم؛ ولی به نظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی که احدی از مهمانان در صدد دست زدن به این غاز برنیاید.»
***
بادی: آغاز. بیپا: بی پایه. خفایا: جمع خُفیه، پنهان. زوایا: جمع زاویه. زوایا و خفایای: گوشههای پنهان. مُخَیَّله: پندار و خیال. نشخوار کردن: بازخوردن. نامعقول: آنچه از روی عقل نیست، برخلاف خرد. سرسری: با بیتوجهی. شبستان: بخش سرپوشیده مسجد. رفته رفته: کم کم. صدد: قصد.
نکات: حرف: مجاز از سخن. آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار کردم: کنایه از اینکه حرف دیگران را تکرار کردم، استعاره پنهان. شبستان درونم: اضافه تشبیهی. ستاره: استعاره از امید. سر دماغ آمدن: کنایه از حالت خوشی و شادی پیدا کردن. گره: استعاره از مشکل. گره گشودن: کنایه از حل کردن مشکل. مهارت به خرج دادن: کنایه از چاره اندیشی کردن، ماهرانه انجام دهی. در صدد بر آمدن: قصد چیزی را کردن. دست زدن: کنایه از خوردن، اقدام کردن. مفهوم: پذیرفتن پیشنهاد مصطفی به عنوان حرف حساب و راه حل و سپردن این امر به شخص مصطفی.
***
مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست و مهار شتر را به کدام جانب میخواهم بکشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوش زبانی افزوده گفتم: «چرا نمیآیی بنشینی؟ نزدیکتر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چه طور است؟ چه کار میکنی؟ میخواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا کنم؟ چرا گز نمیخوری؟ از این باقلبا (باقلوا) نوش جان کن که سوغات یزد است…»
***
وجنات: جمع وجنه، چهره. نمودار: آشکار.
نکات: جان گرفتن: کنایه از سر حال آمدن. چیزی دستگیر کسی شدن: کنایه از متوجه شدن. مهار شتر را به کدام جانب میخواهم بکشم: کنایه از اینکه قصدم چیست. زبان در «خوش زبانی»: مجاز از سخن؛ خوش زبانی: خوش سخنی. نوش جان کردن: کنایه از خوردن. مفهوم: روحیه گرفتن مصطفی از تعاریف میزبان و خوشزبانی میزبان برای مصطفی.
***
مصطفی قدّ دراز و کج و معوجش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویده جویده از این بروز محبت و دلبستگی غیرمترقبۀ هرگز ندیده و نشنیده سپاسگزاری کند ولی مهلتش نداده گفتم: «استغفرالله، این حرفها چیست؟ تو برادر کوچک من هستی. اصلا امروز هم نمیگذارم از اینجا بروی. امروز باید ناهار را با ما صرف کنی.
همین الان هم به خانم میسپارم یک دست از لباسهای شیک خودم را هم بدهد بپوشی و نو نوار که شدی، باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی که هست، ملتفت باش وقتی بعد از مقدمات، آش جو و کباب بره و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، میگوییای بابا، دستم به دامنتان، دیگر شکم ما جا ندارد. این قدر خوردهایم که نزدیک است بترکیم. کاه از خودمان نیست، کاهدان که از خودمان است.
***
معوَج: کج. غیرمترقبه: ناگهانی، غیرمنتظره. مهلت: فرصت. میسپارم: سفارش میکنم. نو نوار شدن: نو شدن. ملتفت: آگاه، متوجه. مقدمات: جمع مقدمه. کاهدان: انبار کاه.
نکات: استعفر الله: شبه جمله. جویده جویده: کنایه از گنگ، نامفهوم و منقطع. این حرفها چیست؟: پرسش انکاری. نو نوارشدن: کنایه از آراسته و زیبا شدن. دست به دامن شدن: کنایه از متوسل شدن، از کسی یاری خواستن. از خوردن ترکیدن: کنایه از زیاد خوردن. کاه: استعاره از غذا. کاهدان: استعاره از شکم. است، نیست: تضاد. کاه از خودمان نیست کاهدان از خودمان است: تمثیل، کنایه از اینکه باید به فکر سلامتی خود باشیم.
مفهوم: محبت ناگهانی میزبان به مصطفی و نقشه کشیدن برای دست نخورده ماندن غاز در روز نخست مهمانی با هنرنمایی مصطفی.
***
از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همینطور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممکن است باز یکی از ایام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا درآوریم؛ ولی خدا شاهد است اگر امروز بیشتر از این به ما بخورانید، همین جا بستری شده وبال جانت میگردیم؛ مگر آنکه مرگ ما را خواسته باشید. آن وقت من هر چه اصرار و تعارف میکنم تو بیشتر امتناع میورزی و به هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه میکنی».
***
استدعای عاجزانه: درخواست همراه با عجز. دُوْری: بشقاب گرد بزرگ معمولا با لبه کوتاه. اندرون: داخل. اصرار: پافشاری. از نو: دوباره. شاهد: گواه. ایام: روزها، جمع یوم. وبال: دشواری، سختی، دردسر. امتناع: خودداری، سر باز زدن از انجام دادن کاری یا قبول کردن سخنی.
نکات: دل از عزا درآوردن: کنایه از اینکه «پس از مدتی محرومیت کاملا کام روا شدن و سیر خوردن». وبال جان شدن: کنایه از باعث مشکل و رنج شدن. مفهوم: محبت ناگهانی میزبان به مصطفی و نقشه کشیدن برای دست نخورده ماندن غاز در روز اول مهمانی با هنرنمایی مصطفی.
***
مصطفی که با دهان باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد، پوزخند نمکینی زد و گفت: «خوب دستگیرم شد. خاطرجمع باشید که از عهده برخواهم آمد.» چندین بار درسش را تکرار کردم تا از بر شد بعد برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع او را به اتاق دیگر فرستادم.
***
پوزخند: لبخند مغرورانه. از بر شدن: حفظ شدن. سر و وضع: جامه و قیافه.
نکات: پوزخند نمکینی: حس آمیزی. دستگیر شدن: کنایه از متوجه شدن. خاطر جمع بودن: کنایه از مطمئن بودن. برعهده گرفتن: کنایه از پذیرفتن مسئولیت. تناسب: گردن و دهان. مفهوم: مسئولیت پذیرفتن مصطفی برای مهمانی.
***
دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و کمال دور میز حلقه زده در صرف صیغه «بَلّعتُ» اهتمام تامی داشتند که ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و کراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر براق، خرامان مانند طاووس مست وارد شد؛ خیلی تعجب کردم که با آن قد دراز چه حقهای به کار برده که لباس من اینطور قالب بدنش درآمده است. گویی جامهای بود که درزی ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته است.
***
تخلّف: عمل یا فرایند خلاف کردن. حلقه زدن: گرداگرد چیزی را گرفتن. اهتمام تام: توجه کامل. کراوات: گردن آویز. خرامان: با ناز راه رفتن. حقّه: نیرنگ. دَرزی: خیاط، دوزنده. ازل: زمان بیابتدا.
نکات: در صرف صیغه «بَلّعتُ» اهتمام تامی داشتند: کنایه از اینکه خوب میخوردند. لباس، جوراب، کراوات، پوتین: متمم، مراعات نظیر. خرامان مانند طاووس مست: تشبیه؛ طاووس: مشبه به؛ وجه شبه: خرامان راه رفتن. قالب تن درآمدن: کنایه از اندازه بودن. درزی: استعاره از گیتی. مفهوم: ورود همۀ مهمانان و وارد شدن مصطفی با سر و وضعی که توصیف شد.
***
آقا مصطفی خان با کمال متانت، تعارفات معمولی را برگزار کرده و با وقار و خون سردی هر چه تمامتر، بر سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یکی از جوانهای فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرفی کردم و چون دیدم به خوبی از عهدۀ وظایف مقررۀ خود برمی آید، قلباً خیلی مسرور شدم و در باب آن مسألۀ معهود، خاطرم داشت به کلی آسوده میشد.
***
متانت: پایداری، استواری، سنگینی. تعارف: خوشآمدگویی. وقار: شکوه و متانت. فاضل: با فضیلت و برتر در دانش. لایق: شایسته. رفقا: جمع رفیق. وظایف: جمع وظیفه. مقرّره: معین شده. مسرور: شاد. در باب: در زمینه. معهود: عهد شده، شناخته شده، معمول. آسوده: راحت.
نکات: خونسردی: کنایه از با بردباری و شکیبایی و آرامش داشتن.. آسوده شدن خاطر: کنایه از اطمینان و آرامش یافتن. از عهده برآمدن: کنایه از توانایی انجام کاری داشتن. مفهوم: معرفی کردن مصطفی به عنوان یکی از جوانان فاضل و ادب دوست و آسودگی میزبان از عهدۀ کار برآمدن مصطفی.
***
محتاج به تذکار نیست که ایشان در خوراک هم سر سوزنی قصور را جایز نمیشمردند. حالا دیگر چانهاش هم گرم شده و در خوش زبانی و حرّافی و شوخی و بذله و لطیفه، نوک جمع را چیده و متکلّم وحده و مجلس آرای بلامعارض شده است.
***
تذکار: یادآوری. قصور: کوتاهی. حرّافی: پر حرفی. بذله: شوخی، لطیفه. لطیفه: گفتار نغز، مطلب نیکو، نکتهای باریک. متکلم وحده: آن که در جمعی تنها کسی باشد که سخن میگوید. بلامعارض: بیرقیب. مجلس آرای: آنکه با حضور خود سبب رونق مجلس و شادی یا سرگرمی حاضران آن میشود، بزم آرا.
نکات: سر سوزن: مجاز یا کنایه از مقدار اندک. چانهاش گرم شده بود: کنایه از پرحرفی کردن. نوک جمع را چیدن: کنایه از اینکه روی کسی را کم کردن و به سکوت یا عدم دخالت وادشتن. مفهوم: پرحرفی و لطیفه گویی مصطفی و تحت الشعاع قرار دادن میهمانی.
***
این آدم بیچشم و رو که از امامزاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آن طرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهای خود در شیکاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگر از اروپا و آمریکا چیزها حکایت میکرد که چیزی نمانده بود خود من هم بر منکرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ایشان زبان.
عجب در این است که فرورفتن لقمههای پی درپی ابداً جلوی صدایش را نمیگرفت. گویی حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ یکی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیرون دادن حرفهای قلنبه.
به مناسبت صحبت از سیزدۀ عید بنا کرد به خواندن قصیدهای که میگفت همین دیروز ساخته. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان که خیلی ادعای فضل و کمالشان میشد، مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مکرر خواستند. یکی از حضار که کبّادۀ شعر و ادب میکشید، چنان محظوظ گردیده که جلو رفته جبهۀ شاعر را بوسیده گفت: «ای والله، حقیقتاً استادی» و از تخلص او پرسید.
***
منکر: انکارکننده. تنبوشه: لوله سفالین یا سیمانی کوتاه که در زیر خاک یا میان دیوار میگذارند تا آب از آن عبور کند. قلنبه: درشت و گزافه. بنا کرد: آغاز کرد. فغان: فریاد. مرحبا: احسنت، آفرین. مکرّر: تکرار شده، به دفعات. حُضّار: جمع حاضر. کبّاده: از ابزارهای ورزشی زورخانه. محظوظ: بهرهمند. جبهه: پیشانی. ای والله: آفرین، شبه جمله. تخلص: نام هنری.
نکات: بیچشم و رو: کنایه از بیشرم و بیحیا. قدم گذاشتن: کنایه از رفتن. گوش شدن: تشبیه؛ کنایه از به دقت شنیدن. زبان شدن: تشبیه؛ کنایه از به دقت سخن گفتن. به آسمان بلند شدن: اغراق و کنایه از صدای بلند. کباده چیزی را کشیدن: کنایه از ادعای چیزی داشتن، خواستار چیزی بودن. مفهوم: شعر خواندن و ادعای شاعری مصطفی و تحت تأثیر شخصیت دروغین و ساختگی مصطفی قرار گرفتن حضار.
***
مصطفی به رسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت: «من تخلص را از زواید و از جملۀ رسوم و عاداتی میدانم که باید متروک گردد؛ ولی به اصرار مرحوم ادیب پیشاوری که خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و کاسه و کوزه یکی شده بودیم، کلمۀ «استاد» را بر حسب پیشنهاد ایشان اختیار کردم؛ اما خوش ندارم زیاد استعمال کنم.» همۀ حضّار یک صدا تصدیق کردند که تخلّصی بس به جاست و واقعاً سزاوار حضرت ایشان است.
***
تحقیر: خوار شمردن. زواید: جمع زاید. رسوم: رسمها، آیینها. متروک: ترک شده. اصرار: پافشاری. مرحوم: آمرزیده. ادیب: سخندان. ادیب پیشاوری: از سخنوران دوره مشروطه. مألوف: دمخور، همدم. استعمال کنم: استفاده کنم. تصدیق: تأیید. بهجا: مناسب، شایسته. سزاوار: شایسته.
نکات: چین به صورت انداختن: کنایه از اخم کردن و ناراحتی. صورت: مجاز از پیشانی. کاسه و کوزه یکی شدن: کنایه از یکدله و خودمانی شدن. یک صدا شدن: کنایه از متحد شدن. مفهوم: شعر خواندن و ادعای شاعری مصطفی و تحت تأثیر شخصیت دروغین و ساختگی مصطفی قرار گرفتن حضار.
***
در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استادی رو به نوکر نموده فرمودند: «همقطار! احتمال میدهم وزیر داخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد کرد.» ولی معلوم شد نمرۀ غلطی بوده است.
***
اثنا: میان. سرسرا: محوطهای سقفدار در داخل خانهها که در ورودی ساختمان به آن باز میشود و از آنجا به اتاقها یا قسمتهای دیگر میروند؛ راهرو. عمارت: ساختمان (همآوا با امارت: فرمانروایی). همقطار: هر یک از دو یا چند نفری که از نظر درجه، رتبه و یا موقعیت اجتماعی در یک ردیف هستند. نمره: شماره.
نکات: فلانی حالا سر میز است: کنایه از این که مشغول کاری است. نمره: مجاز از شماره تلفن. مراعات نظیر: زنگ، نمره، تلفن. مفهوم: زنگ خوردن تلفن و تظاهر مصطفی به اینکه شخص مهمی است و با بزرگان در ارتباط است.
***
اگر چشمم احیانا تو چشمش میافتاد، با همان زبان بیزبانی نگاه، حقش را کف دستش میگذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام روی میز از این بشقاب به آن بشقاب میدوید و به کاینات اعتنا نداشت…
حالا آش جو و کباب برّه و پلو و چلو و مخلّفات دیگر صرف شده است و موقع مناسبی است که کباب غاز را بیاورند. دلم میتپد. خادم را دیدم قاب بر روی دست وارد شد و یک رأس غاز فربه و برشته که در وسط میز گذاشت و ناپدید شد.
***
کاینات: موجودات. مخلّفات: جمع مخلّفه، خوردنیهایی که بهعنوان چاشنی به غذای اصلی اضافه شده یا همراه آن خورده میشود. صرف شدن: خورده شدن. خادم: خدمتکار. قاب: بشقاب بزرگ لبتخت. فربه: چاق. برشته: بریان شده؛ تفداده شده.
نکات: رأس در «یک رأس غاز»: ممیز. چشم به چشم افتادن: کنایه از رودررو شدن. زبان بیزبانی نگاه: اضافه تشبیهی؛ متناقضنما. حقش را کف دستش میگذاشتم: کنایه از اینکه پاسخ مناسبی در واکنش گفتههایش به او میدادم. شستش خبردار شده بود: کنایه از اینکه آگاه شده بود. مثل مرغ سربریده: تشبیه. چشمش … میدوید: کنایه از اینکه به همه چیز دقیق نگاه میکرد. پلو، چلو: جناس. دل تپیدن: کنایه از بیقراری و اضطراب داشتن. مفهوم: لحظه وارد شدن خادم به همراه انواع غذا.
***
شش دانگ حواسم پیش مصطفی است که نکند بوی غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود، ولی خیر، الحمدلله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض اینکه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: «آقایان تصدیق بفرمایید که میزبان عزیز ما این یک دم را دیگر خوش نخواند. آیا حالا هم وقت آوردن غاز است؟
من که شخصاً تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا کنید، یک لقمه دیگر هم نمیتوانم بخورم. ما که خیال نداریم از اینجا یک راست به مریض خانۀ دولتی برویم». معده انسان که گاوخونی زنده رود نیست که هر چه تویش بریزی پر نشود.» آنگاه نوکر را صدا زده گفت: «بیا همقطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بیبرو برگرد یکسر ببری به اندرون.
***
دانگ: یکششم چیزی بهویژه اموال غیرمنقول، مانند ملک و زمین. شش دانگ: به طور کامل، تمام. الحمدلله: ستایش ویژه خداست. تصدیق: تأیید. دم: نفس. خرخره: گلو، حلقوم. یک راست: مستقیماً. مریضخانه: بیمارستان. یک سر: مستقیم، فوری. اندرون: خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحب خانه بود؛ اندرونی.
نکات: دامنش از دست برود: جهش ضمیر (دامن از دستش). به جا: مسند. شش دانگ حواس پیش کسی بودن: کنایه از حواس کامل داشتن. دامن از دست رفتن: کنایه از از خود بیخود شدن. سر کسی توی حساب بودن: کنایه از متوجه جزئیات امری بودن و آن را خوب شناختن. تا خرخره خوردن: از کنایه از زیاد خوردن، کامل خوردن.
عقل کسی به جا بودن: کنایه از عاقل بودن. سر از تن جدا کردن: کنایه از کشتن یا مجبور کردن. معده انسان که گاوخونی زنده رود نیست: تشبیه. بیبرو برگرد: کنایه از بدون تردید و شک، حتماً. مفهوم: آوردن غاز روی سفره و ترفند مصطفی برای برگرداندن غاز.
***
مهمانها سخت در محظور گیر کرده و تکلیف خود را نمیدانند. از یک طرف بوی کباب تازه به دماغشان رسیده است و ابداً بیمیل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد لقمهای از آن چشیده طعم و مزه غاز را با برّه بسنجند؛ ولی در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد، دودل مانده بودند و گرچه چشمهایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرفهای مصطفی و بله و البته گفتن چارهای نداشتند.
دیدم توطئۀ ما دارد میماسد. دلم میخواست میتوانستم صدآفرین به مصطفی گفته، از آن تاریخ به بعد زیر بغلش را بگیرم و کار مناسبی برایش دست و پا کنم، ولی محض حفظ ظاهر، کارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصابی به دست گرفته بودم و مدام به غاز حمله آورده و چنان وانمود میکردم که میخواهم این حیوان بییار و یاور را از هم بدرم و ضمناً یکریز تعارف و اصرار میکردم که محض خاطر من هم شده فقط یک لقمه میل بفرمایید که لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.
***
محظور: مانع و مجازا گرفتاری و مشکل. ولو: اگرچه. تظاهرات: جمع تظاهر، نمایشها. شخیص: بزرگ و ارجمند. خواهی نخواهی: چه بخواهند چه نخواهند. تصدیق: تأیید. ماسیدن: منجمد شدن، سفت شدن. محض: به خاطر. ساطور: کارد بزرگ و آهنی و پهن دسته دار. وانمود کردن: تظاهر کردن. یکریز: پیدرپی. اصرار: پافشاری.
نکات: شده: شده است، حذف به قرینۀ معنوی. یک لقمه: ترکیب وصفی. لااقل: قید. از مصطفی انکار: حذف فعل «بود» به قرینۀ لفظی. دودل ماندن: کنایه از مردد ماندن. چشم دوختن: کنایه از خیره شدن. توطئه … ماسیدن: کنایه از به انجام رسیدن، به ثمر رسیدن. دل: مجاز. زیر بغل کسی را گرفتن: کنایه از کمک کردن. یک لقمه: مجاز از مقدار کم. کارد، ساطور، قصابی: مراعات نظیر. دماغش نسوزد: شکست نخورد و ناکام نشود. مفهوم: وانمود به نخوردن غاز. دورو: کنایه از منافق. هم صدا شدن: کنایه از همراه شدن و همنظر شدن.
***
کار داشت به دلخواه انجام مییافت که ناگهان از دهنم دررفت که آخر آقایان، حیف نیست که از چنین غازی گذشت که شکمش را از آلوی برغان پر کردهاند؛ هنوز این کلام از دهن خرد شدۀ ما بیرون نجسته بود که مصطفی مثل اینکه غفلتاً فنرش دررفته باشد، بیاختیار دست دراز کرد و یک کتف غاز را کنده به نیش کشید و گفت: «حالا که میفرمایید با آلوی برغان پر شده، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یک لقمه مختصر میچشیم.»
***
دررفت: خارج شد. از چنین غازی گذشت: صرف نظر کردن. برغان: منطقهای در ساوجبلاغ نزدیک کرج. کتف: شانه. نیش: دندان نیش، دندان نوک تیزی که در هریک از دو سوی آروارهها میان دندانهای پیش و آسیا قرار دارد. روا: جایز.
نکات: داشت انجام مییافت: ماضی مستمر. به دلخواه: قید. ناگهان: قید. از دهنم دررفت: کنایه از خارج شدن ناگهانی. مثل فنر دررفتن: تشبیه. به نیش کشیدن: کنایه از خوردن. روی کسی را زمین انداختن: کنایه از درخواست کسی را نپذیرفتن.
مفهوم: اوج داستان زمانی است که مهمانان متوجه میشوند شکم غاز با آلوی برغان پر شده و تمایل برای خوردن غاز.
***
دیگران که منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطی زدگان به جان غاز افتادند و در یک چشم به هم زدن گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در کمرکش دوازده حلقوم و کتل و گرده یک دوجین شکم و روده مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیموده یعنی به زبان خودمانی رندان چنان کلکش را کندند که گویی هرگز غازی قدم به عالم وجود ننهاده بود!
***
کمرکش: دامنه کوه و تپه. کُتَل: تپه. گُرده: میان دو شانه. دوجین: دوازده. مراحل: جمع مرحله. مَضغ: جویدن. بَلع: بلعیدن. هضم: گواریدن. تحلیل: حل شدن. رِند: نیرنگ باز.
نکات: مانند قحطی زدگان: تشبیه. به جان چیزی افتادن: کنایه از سخت مشغول شدن به آن. یک چشم به هم زدن: کنایه از لحظه. مادرمرده: کنایه از بیچاره. کلک چیزی را کندن: کنایه از نابود کردن چیزی یا کسی. قدم به جایی نهادن: کنایه از وارد شدن
***
میگویند انسان حیوانی است گوشتخوار؛ ولی این مخلوقات عجیب گویا استخوان خور خلق شده بودند. واقعاً مثل این بود که هر کدام یک معده یدکی هم همراه آورده باشند. هیچ باورکردنی نبود که سر همین میز آقایان دو ساعت تمام کارد و چنگال به دست با یک خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات در کشمکش و تلاش بودند و ته بشقابها را هم لیسیدهاند،
هر دوازده تن تمام و کمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خودم دیدم که غاز گلگونم لخت لخت و قطعهً بعدَ اُخری طعمه این جماعت کرکس صفت شده و کأنْ لَم یَکنْ شیئاً مَذکورا در گورستان شکم آقایان ناپدید گردید.
مرا میگویی از تماشای این منظرۀ هولناک آب به دهانم خشک شده و به جز تحویل دادن خندههای زورکی خوش آمدگوییهای ساختگی کاری از دستم ساخته نبود.
***
مخلوق: آفریده. خروار: ۳۰۰ کیلو. بقولات: بنشن. گلگون: سرخ رنگ. قطعهً بَعدَ اُخری: یکی پس از دیگری. کأنْ لَم یَکنْ شیئاً مَذکورا: آیا بر انسان روزگارانی نگذشت که چیز قابل ذکری نبود؟ هولناک: ترسناک. زورکی: به زحمت، به سختی، تصنعی، الکی. ساختگی: تصنعی.
نکات: کأنْ لَم یَکنْ شیئاً مَذکورا: تضمین. آب به دهان خشک شدن: کنایه از ترسیدن یا تعجب کردن. کاری از دست ساخته نبودن: کنایه از ناتوانی در کاری. دست: مجاز از وجود و توان. مفهوم: خوردن غاز توسط میهمانان، تعجب و شکست نقشه میزبان.
***
در همان بحبوحۀ بخور بخور که منظره فنا و زوالی آن غاز خدا بیامرز، مرا به یاد بیثباتی فلک بوقلمون و شقاوت مردم دون و مکر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفای بدقواره انداخته بود، باز صدای تلفن بلند شد. بیرون جستم و فوراً برگشته رو به آقای استادی نموده گفتم آقای مصطفی خان، وزیر داخله پای تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.»
***
بحبوحه: میان، وسط. فنا: نابودی. زوال: نابودی. فلک: آسمان؛ چرخ. شقاوت: سختدلی. دون: پست؛ فرومایه. مکر: فریب. پتیاره: بدکار. وقاحت: بیشرمی.
نکات: آقا، خان: شاخص، وابستۀ پیشین. پای تلفن است: کنایه از اینکه پشت خط است. واج آرایی «ب». مفهوم: ترفند میزبان برای خارج کردن مصطفی از اتاق میهمانی.
***
یارو حساب کار خود را کرده، بدون آنکه سرسوزنی خود را از تک و تا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد. به مجرد اینکه از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای کشیدۀ آب نکشیدهای، طنینانداز گردید و پنج انگشت دعاگو به معیّت مچ و کف و ما یَتعلّقُ به بر روی صورت گل انداختۀ آقای استادی نقش بست.
گفتم: «خانه خراب، تا حلقوم بلعیده بودی، باز تا چشمت به غاز افتاد، دین و ایمان را باختی و به منی که چون تویی را صندوقچۀ سرِّ خود قرار داده بودم، خیانت ورزیدی؟ دِ بگیر که این ناز شستت باشد.» و باز کشیده دیگری نثارش کردم.
***
یارو: تعبیری عامیانه برای کوچک شمردن کسی. تک و تا: تک به معنی دویدن به پای خود و تا مخفف تاز است به معنی دوانیدن اسب. به مجرد اینکه: به محض اینکه. کشیده: سیلی. آب نکشیده: آبدار. طنین: بانگ، صدا، پژواک. طنینانداز گردید: صدا پیچید. معیّت: همراهی. ما یَتعلّقُ به: آنچه به آن وابسته است. نقش بست: نقاشی شد، شکل گرفت. باختن: از دست دادن. دِ: مخفف دیگر. ناز شست: پاداش (پیشکشی که نزدیکان پادشاه هنگامی که پادشاه شکاری را میزند به او میدهند.). طنینانداز گردید: صدایش پیچید. نثار کردن: افشاندن، پراکندن. کشیده: سیلی.
نکات: سر سوزنی: قید. حساب کار خود را کردن: کنایه از آگاه شدن و پند گرفتن یا تکلیف خود را دانستن. سر سوزن: کنایه از مقدار کم. خود را از تک و تا نینداختن: کنایه از به ضعف خود اقرار نکردن یا خونسرد بودن، خود را نباختن. دل به دریا زدن: کنایه از نترسیدن، شجاع شدن.
کشیده، نکشیده: جناس. آب نکشیده: نشسته؛ کنایه از محکم. گل انداخته: کنایه از سرخ شده. تا حلقوم بلعیدن: کنایه از بیش از حد خوردن. خانه خراب: کنایه از بدبخت. چشم: مجاز از نگاه. کسی را صندوقچه اسرار کردن: تشبیه پنهان. ناز شست: به طنز آفرین، احسنت. مفهوم: سرزنش شدن مصطفی توسط میزبان و تنبیه شدن او.
***
با همان صدای بریده بریده و زبان گرفته و ادا و اطوارهای معمولی خودش که در تمام مدت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفس زنان و هق هق کنان گفت پسرعموجان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته که وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم، شما فقط صحبت از غاز کردید، کی گفته بودید که توی شکمش آلوی برغان گذاشته اند؟ تصدیق بفرمایید که اگر تقصیری هست با شماست نه با من.»
***
صدای بریده بریده: صدای منقطع. اطوار: رفتار یا سخنی ناخوشایند و ناهنجار. هویدا: روشن، آشکار. تصدیق: تأیید. تقصیر: کوتاهی.
نکات: قرار و مدار: مرکب اتباعی. من چه گناهی دارم؟؛ کی گفته بودید: پرسش انکاری. هست در « تقصیری هست»: فعل غیراسنادی. با شماست: (تقصیر: نهاد) حذف به قرینۀ لفظی. نه با من: (با من نیست) حذف به قرینۀ لفظی. صدای بریده بریده و زبان گرفته: کنایه از با ترس و لکنت سخن گفتن. مفهوم: ناراحتی مصطفی و اعتراض به میزبان و مقصر نشمردن خود و انداختن تقصیر به گردن میزبان.
***
به قدری عصبانی شده بودم که چشمم جایی را نمیدید. از این بهانهتراشیهایش داشتم شاخ درمی آوردم. بیاختیار دَرِ خانه را باز کرده و این جوان نمک نشناس را مانند موشی که از خمرۀ روغن بیرون کشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال در دور حیاط قدم زده، آنگاه با خندۀ تصنّعی، وارد اتاق مهمانها شدم. دیدم چپ و راست مهمانها دراز کشیدهاند.
***
بهانه تراشی: عذر و بهانۀ نا بهجا آوردن. خمره: ظرفی به شکل خم و کوچکتر از آن.
نکات: چشمم جایی را نمیدید: اغراق، کنایه از خشم زیاد. شاخ در آوردن: کنایه از تعجب کردن. نمک نشناس: کنایه از قدرنشناس. تشبیه: مانند موشی …. به جا آمدن احوال: کنایه از سر حال شدن. چپ، راست: تضاد. مفهوم: خشمگینی میزبان از قدرنشناسی مصطفی.
***
گفتم: «آقای مصطفی خان خیلی معذرت خواستند که مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیر داخله، اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند که فوراً آن جا بروند و دیگر نخواستند مزاحم آقایان بشوند.» همۀ اهل مجلس تأسّف خوردند و از خوش مشربی و فضل و کمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود، نمرۀ تلفن و نشانی منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان، بدون آنکه خم به ابرو بیاورم، همه را غلط دادم.
***
تأسّف: دریغ، افسوس. خوش مشربی: خوش مشرب بودن، خوش معاشرتی و خوش صحبتی. فضل: برتری، دانش. همه را غلط دادم: همه شماره تلفنها را اشتباه دادم.
نکات: همۀ اهل مجلس: یک ترکیب اضافی و یک ترکیب وصفی. از شما چه پنهان: اصطلاح عامیانه، حذف (است) معنوی. خم به ابرو آوردن: کنایه از اخم کردن، ناراحت شدن. مفهوم: پوزش میزبان از رفتن ناگهانی مصطفی؛ تأسف اهل مجلس از رفتن ناگهانی مصطفی و شماره و نشانی اشتباهی دادن میزبان.
***
فردای آن روز به خاطرم آمد که دیروز یک دست از بهترین لباسهای نوروز خود را به انضمام مایحتوی، یعنی آقای استادی مصطفی خان، به دست چلاق شدۀ خودم از خانه بیرون انداختهام، ولی چون که تیری که از شست رفته بازنمیگردد، یک بار دیگر به کلام بلندپایۀ «از ماست که بر ماست» ایمان آوردم و پشت دستم را داغ کردم که تا من باشم دیگر پیرامون ترفیع رتبه نگردم.
داستان کباب غاز، محمدعلی جمال زاده
***
شَست: قلاب. انضمام: ضمیمه کردن. به انضمام: به ضمیمه، به همراه. مایحتوی: آنچه درون چیزی است. چُلاق: فلج، از کار افتاده.
نکات: دست در «یک دست از»: ممیز. چون تیر از شست جسته: تمثیل، کنایه از «از دست دادن فرصت». تیر، شست: تناسب. از ماست که بر ماست: تمثیل (هر کاری انجام دهیم نتیجۀ آن به خود ما برمی گردد). پشت دست را داغ کردن: کنایه از پشیمانی و توبه کردن از تکرار کاری. پیرامون چیزی گشتن: کنایه از «خواهان چیزی بودن». مفهوم: پشیمانی میزبان از دعوت کردن و درس عبرت گرفتن که دیگر به دنبال کسب ترفیع رتبه نگردد.
نکات ضروری درس کباب غاز
انواع حرف ربط
حرف ربط یا پیوند دو گونه است:
الف- پیوندهای وابسته ساز: همراه با جملههای وابسته به کار میروند؛ نمونه:
◙ همۀ حضّار یک صدا تصدیق کردند که تخلصی بس به جاست.
جملۀ پایه یا هسته: همۀ حضّار یک صدا تصدیق کردند.. جملۀ پیرو یا وابسته ساز: که تخلّصی بس به جاست.
پیوندهای وابسته ساز پرکاربرد عبارتند از: که، چون، تا، اگر، زیرا، همین که، گرچه، با این که
ب) پیوندهای همپایه ساز: بین دو جملۀ هم پایه به کار میروند؛ نمونه:
◙ رتبههای بالا را وعده بگیر و مابقی را نقدا خط بکش.
پیوندهای هم پایه ساز پرکاربرد عبارتاند از: و، اما، ولی، یا.
مرکب اتباعی
به ترکیبهایی که در آنها واژه دوم اغلب بیمعنی است و برای تأکید واژه نخست میآید «مرکب اتباعی» یا «اتباع» میگویند؛ مانند: قرار و مدار.
روان خوانی ارمیا
چند بار بگویم اسم آقا سهراب صلوات داردها. اللهّم صَلّی علی …
ارمیا و سهراب میخندیدند. صدای تانک دیگری از دور میآمد. به صدا توجّهی نمیکردند. هر سه روحیه گرفته بودند. ارمیا از نشانهگیری دقیق سهراب تعریف میکرد. مصطفی که تا آن موقع ساکت نشسته بود، آرام گفت: « وَ ما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ وَلٰکِنَّ اللَّهَ رَمىٰ.»
– آقا مصطفی چی چی فرمودید؟ یک دفعه زدی کانال دو. ارمیا جان، ترجمه کن ببینم.
ارمیا خندهاش را خورد. آرام سری تکان داد.
– حق با مصطفاست. وَ ما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ. یعنی وقتی تو تیر میزنی این تو نیستی که تیر میزنی، بلکه خود خداست.
– بابا اینجا همه علّامهاند. یک کلاس آشنایی میگذاشتید برای ما. چه جوری اینقدر خوب معنی قرآن را میفهمید؟ جان من! معنی این را چه جوری میفهمید؟
– باز هم ما را گرفتیها، کاری ندارد که؛ کافی است ریشهها را بشناسی؛ مثلاً رمی میشود پرتاب کردن؛ رمیت میشود مخاطب. تو یک مرد تیر میزنی. کاری ندارد. ساده است.
مصطفی ساکت شد و بعد انگار چیزی کشف کرده باشد به ارمیا گفت: «ارمیا! اگر گفتی فعل امر رمی چی میشود؟»
– میشود … میشود ارمی.
مصطفی و ارمیا با هم خندیدند. ارمیا منظور مصطفی را فهمیده بود. خیلی دوست داشت به او بگوید مادرش در خانه او را «ارمی» صدا میزند؛ امّا هیچ نگفت.
– خوب درست گفتی. وقتی میخواهیم بگوییم «تو یک مرد تیر بزن» میگوییم: چه باید بگوییم؟ «ارمی». حالا اگر به دو مرد عرب، بخواهیم بگوییم که «تیر بزنید» چه باید بگوییم؟
سهراب که با دقّت به حرفهای مصطفی گوش میداد، گفت: میگوییم ارمی ارمی. اول اولی تیر میزند بعد دومی.»
هر سه با هم خندیدند. سهراب مطمئن نبود که حرفش اشتباه است.
– دِ بابا، ماشاء الله! ما عمری عربی حرف زدیم: «الدخیل. الموت للصدام. الله اکبر.»
***
وَ ما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ وَلٰکِنَّ اللَّهَ رَمىٰ: پرتاب نکردی هنگامی که پرتاب کردی؛ ولی خداوند پرتاب کرد. یکدفعه: ناگهان. خندهاش را خورد: خودداری از خندیدن کرد. علّامه: بسیاردان. الدخیل: بیگانهای که وارد قومی شود و به آن انتصاب یابد (تسلیم). الموتُ لِلصدام: مرگ بر صدام. الله اکبر: خداوند بزرگتر است.
نکات: اسم آقا سهراب صلوات داردها: کنایه از این که آدمی بزرگ است.. و ما رَمیتَ إذ رَمَیتَ ولکن الله رَمی: تضمین. زدی کانال دو: کنایه از اینکه فاز را عوض کردی.؛ تغییر لهجه دادی. باز هم ما را گرفتیها: کنایه از اینکه ما را سر کار گذاشتی.
***
مصطفی در حالی که میخندید، گفت: شما دو نفر «البته اسم آقا سهراب صلوات دارد ولی آقا سهراب! به عربی اگر بخواهیم بگوییم شما دو نفر تیر بزنید، یعنی مثنی، میشود … میشود ارمیا. همین ارمیا که اینجا نشسته.»
– سهراب با تعجّب نگاهی به ارمیا کرد. انگار برای اوّلین بار است که ارمیا را میبیند.
– جلّ الخالق! یعنی ما هر بار آقا ارمیا را صدا میزنیم داریم میگوییم شما دو تا مرد تیر بزنید! بیخود نیست با کلاشینکف میخواست برود تانک بزند.
ارمیا سرش را پایین انداخته بود و میخندید. با اینکه صدای تانک هر لحظه نزدیکتر میشد؛ امّا احساس آرامش عجیبی داشت. از مصاحبت با مصطفی و سهراب جداً لذت میبرد.
صدای غرّش تانک دوم از نزدیک به گوش میرسید. هر سه نفر ساکت شدند. ارمیا و مصطفی دوباره مبهوت به سهراب نگاه میکردند. دوباره اسلحه را برداشت. موشک دوم را جا انداخت. آن را روی شانه محکم کرد، امّا قبل از اینکه بلند شود، انگار چیزی یادش آمده باشد، پرسید:
«آن آیه که خواندید چی بود؟»
– و ما رِمیتَ إذ رمیتَ ولکنّ اللهَ رَمی.
***
انگار: گویی. مصاحبت: همسخنی. غرّش: آواز با مهابت جانوران. مبهوت: سرگردان. موشک دوم را جا انداخت: نصب کرد.
نکات: جَلّ الخالق: خداوند بزرگ است؛ کنایه از اینکه تعجب کردم. صدای غرش تانک: استعاره
***
برخاست. آیه را زیر لب تکرار کرد و فریادی کشید و شلیک کرد. صدای غرّش تانک نزدیکتر میشد. موشک به شنی تانک نخورد. اطراف تانک خاک غلیظی به هوا میرفت. سهراب به سرعت موشک دیگری را داخل سلاح جا انداخت. ارمیا را با دست سر جایش نشاند و بلند شد. هر سه، نفس راحتی کشیدند. مصطفی و ارمیا با مسلسل به سمت آتش تیراندازی کردند.
– بس است دیگر، آنچنان زدم که اگر کسی زنده از آن تو بیرون بیاید، با تیر کِلاش دیگر نمیمیرد.
عدّهای از افراد گردان با صدای انفجار تانکها به طرف این گروه سه نفری آمدند. دور و بر آنها را گرفتند.
– سهراب گل کاشتی، ای والله!
– پیرمرد هیکلی خیلی به درد میخورد. مرده فیل صد تومن است، زندهاش هم صد تومن؟!
– دود هنوز هم از کُنده بلند میشود.
سهراب دستی به پیشانیاش کشید. قیافهاش کودکانه شده بود.
– ما را گرفتید. اونها تانک هستند. دود از تانک بلند میشود. کُنده دیگر چیست؟
***
شنی: زنجیری از صفحههای فولادی کوچک به جای تایر چرخ. غلیظ: فشرده و انبوه. مسلسل: تیربار کوچک. گردان: سه گروهان. دور و بر: پیرامون. ای والله: آفرین. هیکلی: تنومند. ما را گرفتید: ما را سر کار گذاشتید. کنده: تنه.
نکات: زیر لب: کنایه از آرام و آهسته. صدای غرّش تانک: استعاره. گل کاشتی: کنایه از اینکه کاری را درست انجام دادی. به درد میخورد: کنایه از به کار میآید (عامیانه). مردۀ فیل صد تومن است، زندهاش هم صد تومن: ارسال المثل و کنایه؛ در هر حال سودمند است. دود هنوز هم از کُنده بلند میشود: ارسال المثل و کنایه؛ سالمندان از جوانان توانمندتر هستند.
***
در دل از تعریف کردن دیگران میرنجید. به نظرش میآمد یک موشک را بیهوده از دست داده است. صدای موتور دیزلی چند تانک همه را به خود آورد. دوباره صورت سهراب جدّی شد. دستور داد که همه، سنگر بگیرند. با دست یکی از تانکها را نشان داد و به مصطفی گفت: مصطفی، این روی برجکش تیربار دارد. حواستان باشد، احتمالاً پیاده از پشت دنبالش میآیند.»
– باشد آقا سهراب! حواسم هست.
– ارمیا، شما هم بدو برو طرف چپ. آنجا به مهندس بگو هم نفر بفرستند، هم آرپی جی.
آن قدر جدّی صحبت کرد که ارمیا بدون هیچ درنگی اسلحهاش را برداشت و دوید.
– حالا آن قدر تند ندو. توی راه اسیر نگیریها؛ بگذار چندتاشان هم به ما برسد.
***
برجک: سازه فلزی روی تانک که میتوان با آن جهت شلیک توپ را عوض کرد. تیربار: مسلسل بزرگ. آر پی جی: از سلاحهای ضدتانک دوشپرتاب. قدر: اندازه.
نکات: از دست داد: کنایه دچار فقدان چیزی شدن. همه را به خود آورد: کنایه از اینکه توجه همه را جلب کرد.
***
با تمام نیرویی که داشت میدوید. هر از گاهی صدای تیر یا انفجاری او را به خود میآورد. اگر چه نمیترسید اما او را وهم گرفته بود. ایستاد. چشمهایش را تنگ کرد و به جلو نگاه کرد، تا جایی که چشم کار میکرد هیچ کس دیده نمیشد. نفس گرفت و دوباره با تمام سرعت دوید. هنوز چند قدمی بیشتر ندویده بود که عربی میشنید. نمیدانست در خیال است یا واقعیت.
به دور و برش نگاهی کرد؛ اشتباه نمیکرد. صد قدم جلوتر چند عراقی با لباسهای پلنگی و کلاههای کج روی خاک ریز ایستاده بودند. به آنها نگاه کرد. نمیدانست که آنها هم او را دیدهاند یا نه. درنگ کرد. بند تفنگش را از روی شانه برداشت. آن را به دست گرفت. به طرف عراقیها نگاه کرد. پشیمان شد. تعدادشان بیشتر از آن بود که به تنهایی بتواند با آنها مقابله کند.
صدای عراقیها که با دست نشانش میدادند، او را به خود آورد. برگشت. از همان راهی که آمده بود. به سرعت میدوید. دو سه بار سکندری خورد و به زمین افتاد. دستش میسوخت. سرش را برگرداند و به عقب نگاه کرد. دو نفر از عراقیها به او نزدیک شده بودند. هر لحظه انتظار داشت سوزشی در کمرش احساس کند و به زمین بیفتد.
نمیدانست ابتدا صدای گلوله را میشنود، یا درد را احساس میکند. نفسش طعم خون میداد. انگار در هوایی که به سختی امّا به سرعت به ریهاش میرفت، خون ریخته بودند. منتظر صدای گلوله بود. به خود آمد. همان طور که میدوید بند اسلحه را از روی شانهاش برداشت. آن را مسلحّ کرد و خود را به زمین انداخت.
دو عراقی که فکر میکردند ارمیا به زمین افتاده است با سرعتی بیشتر به سمتش میدویدند. ناگهان ایستادند و خود را به زمین انداختند. صدای رگباری شنیده شد. تیر به آنها نخورد. ارمیا متوجّه شد که تیر به آنها نخورده است. از جا بلند شد. بدون اینکه به پشت سرش نگاهی کند، به سمت بچّهها دوید. کم کم دود ناشی از سوختن تانکها را میدید. سرش گیج میرفت.
به پشت سرش نگاه کرد. هیچ کس او را تعقیب نمیکرد. در خیال میدید که صدها نفر با لباسهای پلنگی و کلاههای کج او را دنبال میکنند. یکی از آنها از او جلو افتاد. ارمیا همین طور که میدوید و به پشت سر نگاه میکرد، محکم به یکی از آنها خورد که راهش را سد کرده بود. سعی میکرد خود را نجات دهد.
***
لباسهای پلنگی و کلاههای کج: لباسهایی ویژه تکاوران. درنگ کرد: توقف کرد. سکندری میخورد: با سر به زمین میخورد.
نکات: چشمهایش را تنگ کرد: کنایه از اینکه با دقت نگاه کرد. نفس گرفت: کنایه از اینکه تجدید قوا کرد.
***
ارمیا همین طور که میدوید و به پشت سر نگاه میکرد در آغوش او افتاد. سعی میکرد خود را نجات دهد؛ امّا دستان مصطفی او را محکم گرفته بود. به چهره مصطفی دقیق شد. مصطفی گریه میکرد.
برجکش را زد. گفت یا علی. بلند شد. بعد یک دفعه دیدیم سرش چرخید؛ بعد زد؛ برجکش را زد. ببینش! هنوز جان دارد، نگاهش کن!
ارمیا سرش گیج میرفت؛ همه چیز را تیره و تار میدید.
– من را میخواستند اسیر بگیرند. دستور از بالا بوده؛ من برای آیندهام برنامهریزی کرده بودم. برای همین شهید نمیشوم دیگر.
نمیفهمید چه میگوید. خاطرات به صورت مبهم از جلو چشمانش میگذشتند. سهراب را روی زمین گذاشته بودند. یک طرف صورت گوشت آلودش گم شده بود. هر چند لحظه یک بار زانوی چپش مرتعش میشد. ارمیا سرش را روی سینه سهراب گذاشته بود. به زانوی چپ او نگاه میکرد. میبینی ارمیا. رو به قبله خواباندیمش. بعد گفت به راست بچرخانیمش. سمت کربلا.
– آره میبینم. آرام دارد حسین حسین میکند؛ چرا دیگر زانوش تکان نمیخورد؛ چقدر آرام شده … آقا سهراب، شلوغ نکنیها …
– حالا چطوری ببریمش تا سر جاده؟ ببین تو درازی و بدبار. من هم باید اسیر بشوم چون برنامهریزی کرده بودم … باید شهید میشد … ببین چند تا خوز درست کرده. چه چیزهایی میگفت… خوب شد تو شهید نشدی مصطفی، من چه جوری شما دو تا را میبردم تا سر جاده… آقا
سهراب خیلی سنگین است؛ البته اسمش صلوات دارد. اللهّم صلی علی … چرا صلوات نمیفرستی مصطفی؟ بفرست دیگر! اللّهم صلی علی … خیلی سنگین است. وقتی داریم میبریمش، شاید توی خاکهای جنوب فرو برویم ….
ارمیا، امیرخانی
***
یک طرف صورت گوشت آلودش گم شده بود: زخمی شده بود. مرتعش: لرزان.
نکات: بالا در «دستور از بالا بوده»: مجاز از مقامات.
متن درس کباب غاز
شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هر کس، اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه کباب غاز صحیحی بدهد، دوستان نوش جان نموده، به عمر و عزّتش دعا کنند.
زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فوراً مسئلۀ میهمانی و قرار با رفقا را با عیالم که به تازگی با هم عروسی کرده بودیم در میان گذاشتم. گفت «تو شیرینی عروسی هم به دوستانت ندادهای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی، ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عدّۀ میهمان بیشتر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر.»
گفتم: «خودت بهتر میدانی که در این شب عیدی، مالیّه از چه قرار است و بودجه ابداً اجازۀ خریدن خرت و پرت تازه را نمیدهد و دوستان هم از بیست و سه چهار نفر کمتر نمیشوند.» گفت: «تنها همان رتبههای بالا را وعده بگیر و ما بقی را نقداً خط بکش و بگذار سماق بمکند.»
گفتم: «ای بابا، خدا را خوش نمیآید، این بدبختها سال آزگار یک بار برایشان چنین پایی میافتد و شکمها را مدتی صابون زدهاند که کباب غاز بخورند و ساعت شماری میکنند. چطور است از منزل یکی از دوستان و آشنایان یک دست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟»
با اوقات تلخ گفت: این خیال را از سرت بیرون کن که محال است در میهمانی اول بعد از عروسی بگذارم از کسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمیدانی که شکوم ندارد و بچۀ اول میمیرد؟ گفتم: «پس چارهای نیست جز اینکه دو روز مهمانی بدهیم. یک روز یک دسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دستهای دیگر.» عیالم با این ترتیب موافقت کرد. و بنا شد روز دوم عید نوروز دسته اول و روز سوم دسته دوم بیایند.
اینک روز دوم عید است و تدارک پذیرایی از هر جهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب برّۀ ممتاز و دو رنگ پلو و چند جور خورش با تمام مخلّفات رو به راه شده است.
در تخت خواب گرم و نرم تازهای لم داده بودم و مشغول خواندن حکایتهای بینظیر بودم درست کیفور شده بودم که عیالم وارد شد و گفت: «جوان دیلاقی مصطفی نام، آمده، میگوید پسر عموی تنی توست و برای عید مبارکی شرفیاب شده است.»
مصطفی پسرعموی دختردایی خالۀ مادرم میشد. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش؛ لات و لوت و آسمان جُل و بیدست و پا و پخمه و تا بخواهی بدریخت و بدقواره.
الحمدلله که سالی یک مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمیشدم.
به زنم گفتم: «تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شرّ این غول بیشاخ و دُم را از سر ما بکن.» گفت: «به من دخلی ندارد! ماشاءالله هفت قرآن به میان پسرعموی خودت است. هر گلی هست به سر خودت بزن.» دیدم چارهای نیست و خدا را هم خوش نمیآید این بیچاره که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده، ناامید کنم.
پیش خودم گفتم: «چنین روز مبارکی صلۀ ارحام نکنی، کی خواهی کرد؟»
لهذا صدایش کردم، سرش را خم کرده وارد شد. دیدم ماشاءالله، چشم بد دور آقا واترقیده؛ قدش درازتر و تک و پوزش کریهتر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمردهای که در همان ساعت در دیگ مشغول کباب شدن بود؛ از توصیف لباسش بهتر است بگذرم؛ ولی همین قدر میدانم که سر زانوهای شلوارش که از بس شسته بودند به قدر یک وجب خورد رفته بود.
چنان باد کرده بود که راستی راستی تصور کردم دو رأس هندوانه از جایی کش رفته و در آنجا مخفی کرده است. مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق کمیاب و شیء عُجاب بودم که عیالم هراسان وارد شده گفت: «خاک به سرم، مرد حسابی، اگر این غاز را برای مهمانهای امروز بیاوریم، برای مهمانهای فردا از کجا غاز خواهی آورد؟ تو که یک غاز بیشتر نیاوردهای و به همۀ دوستانت هم وعدۀ کباب غاز دادهای!»
دیدم حرف حسابی است و بدغفلتی شده؛ گفتم: «آیا نمیشود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟»
گفت: «مگر میخواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده که نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حسن کباب غاز به این است که دست نخورده و سر به مُهر روی میز بیاید.» حقا که حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گردیده و پس از مدتی اندیشه و استشاره، چارۀ منحصر به فرد را در این دیدم که هر طور شده یک غاز دیگر دست و پا کنیم.
به خود گفتم: «مصطفی گرچه زیاد کودن است؛ ولی پیدا کردن یک غاز در شهر بزرگی مثل تهران، کشف آمریکا و شکستن گردن رستم که نیست؛ لابد این قدرها از دستش ساخته است.»
به او خطاب کرده گفتم: «مصطفی جان! لابد ملتفت شدهای مطلب از چه قرار است؛ میخواهم امروز نشان بدهی که چند مرده حلاجی و از زیر سنگ هم شده یک عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده، برای ما پیدا کنی.» مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریده بریده از نی پیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد میفرمایند: «در این روز عید، قید غاز را باید به کلی زد و از این خیال باید منصرف شد؛ چون که در تمام شهر یک دکان باز نیست.»
با این حال استیصال پرسیدم: «پس چه خاکی به سرم بریزم؟!» با همان صدا، آب دهن را فرو برده، گفت: «والله چه عرض کنم! مختارید: ولی خوب بود میهمانی را پس میخواندید.» گفتم: «خدا عقلت بدهد؛ یک ساعت دیگر مهمانها وارد میشوند؛ چه طور پس بخوانم؟» گفت: «خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن کرده؛ از تخت خواب پایین نیایید.»
گفتم: «همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن کردهام، چطور بگویم ناخوشم؟» گفت: «بگویید غاز خریده بودم، سگ برد.» گفتم: «تو رفقای مرا نمیشناسی. بچه قنداقی که نیستند که هر چه بگویم آنها هم مثل بچه آدم باور کنند. خواهند گفت میخواستی یک غاز دیگر بخری.» گفت: «بسپارید اصلاً بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفتهاند.»
دیدم زیاد پرت و پلا میگوید؛ گفتم: «مصطفی، میدانی چیست؟ عیدی تو را حاضر کردهام. این اسکناس را میگیری و زود میروی؛ که میخواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زن عموجانم سلام برسانی و بگویی ان شاء الله این سال نو به شما مبارک باشد و هزار سال به این سالها برسید.» ولی معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است.
بدون آنکه اصلا به حرفهای من گوش داده باشد، دنبالۀ افکار خود را گرفته، گفت: «اگر ممکن باشد شیوهای سوار کرد که امروز مهمانها دست به غاز نزنند، میشود همین غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد.»
دیدم این حرف که در بادی امر زیاد بیپا و بیمعنی به نظر میآمد کم کم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیّله نشخوار کردم معلوم شد آن قدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیشتر در این باب دقیق شدم یک نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستاره ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت.
رفته رفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده، گفتم: «اولین بار است که از تو یک کلمه حرف حسابی میشنوم؛ ولی به نظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی که احدی از مهمانان در صدد دست زدن به این غاز برنیاید.»
مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست و مهار شتر را به کدام جانب میخواهم بکشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوش زبانی افزوده گفتم: «چرا نمیآیی بنشینی؟ نزدیکتر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چه طور است؟ چه کار میکنی؟ میخواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا کنم؟ چرا گز نمیخوری؟ از این باقلبا (باقلوا) نوش جان کن که سوغات یزد است…»
مصطفی قدّ دراز و کج و معوجش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویده جویده از این بروز محبت و دلبستگی غیرمترقبۀ هرگز ندیده و نشنیده سپاسگزاری کند ولی مهلتش نداده گفتم: «استغفرالله، این حرفها چیست؟ تو برادر کوچک من هستی. اصلا امروز هم نمیگذارم از اینجا بروی. امروز باید ناهار را با ما صرف کنی.
همین الان هم به خانم میسپارم یک دست از لباسهای شیک خودم را هم بدهد بپوشی و نو نوار که شدی، باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی که هست، ملتفت باش وقتی بعد از مقدمات، آش جو و کباب بره و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، میگوییای بابا، دستم به دامنتان، دیگر شکم ما جا ندارد. این قدر خوردهایم که نزدیک است بترکیم. کاه از خودمان نیست، کاهدان که از خودمان است.
از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همینطور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممکن است باز یکی از ایام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا درآوریم؛ ولی خدا شاهد است اگر امروز بیشتر از این به ما بخورانید، همین جا بستری شده وبال جانت میگردیم؛ مگر آنکه مرگ ما را خواسته باشید.
آن وقت من هر چه اصرار و تعارف میکنم تو بیشتر امتناع میورزی و به هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه میکنی».
مصطفی که با دهان باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد، پوزخند نمکینی زد و گفت: «خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید که از عهده برخواهم آمد.» چندین بار درسش را تکرار کردم تا از بر شد بعد برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع او را به اتاق دیگر فرستادم.
دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و کمال دور میز حلقه زده در صرف صیغه «بَلّعتُ» اهتمام تامی داشتند که ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و کراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر براق، خرامان مانند طاووس مست وارد شد؛ خیلی تعجب کردم که با آن قد دراز چه حقهای به کار برده که لباس من اینطور قالب بدنش درآمده است. گویی جامهای بود که درزی ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته است.
آقا مصطفی خان با کمال متانت، تعارفات معمولی را برگزار کرده و با وقار و خون سردی هر چه تمامتر، بر سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یکی از جوانهای فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرفی کردم و چون دیدم به خوبی از عهدۀ وظایف مقررۀ خود برمی آید، قلباً خیلی مسرور شدم و در باب آن مسألۀ معهود، خاطرم داشت به کلی آسوده میشد.
محتاج به تذکار نیست که ایشان در خوراک هم سر سوزنی قصور را جایز نمیشمردند. حالا دیگر چانهاش هم گرم شده و در خوش زبانی و حرّافی و شوخی و بذله و لطیفه، نوک جمع را چیده و متکلّم وحده و مجلس آرای بلامعارض شده است.
این آدم بیچشم و رو که از امامزاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آن طرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهای خود در شیکاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگر از اروپا و آمریکا چیزها حکایت میکرد که چیزی نمانده بود خود من هم بر منکرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ایشان زبان.
عجب در این است که فرورفتن لقمههای پی درپی ابداً جلوی صدایش را نمیگرفت. گویی حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ یکی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیرون دادن حرفهای قلنبه.
به مناسبت صحبت از سیزدۀ عید بنا کرد به خواندن قصیدهای که میگفت همین دیروز ساخته. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان که خیلی ادعای فضل و کمالشان میشد، مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مکرر خواستند. یکی از حضار که کبّادۀ شعر و ادب میکشید، چنان محظوظ گردیده که جلو رفته جبهۀ شاعر را بوسیده گفت: «ای والله، حقیقتاً استادی» و از تخلص او پرسید.
مصطفی به رسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت: «من تخلص را از زواید و از جملۀ رسوم و عاداتی میدانم که باید متروک گردد؛ ولی به اصرار مرحوم ادیب پیشاوری که خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و کاسه و کوزه یکی شده بودیم، کلمۀ «استاد» را بر حسب پیشنهاد ایشان اختیار کردم؛ اما خوش ندارم زیاد استعمال کنم.» همۀ حضّار یک صدا تصدیق کردند که تخلّصی بس به جاست و واقعاً سزاوار حضرت ایشان است.
در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استادی رو به نوکر نموده فرمودند: «همقطار! احتمال میدهم وزیر داخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد کرد.» ولی معلوم شد نمرۀ غلطی بوده است.
اگر چشمم احیانا تو چشمش میافتاد، با همان زبان بیزبانی نگاه، حقش را کف دستش میگذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام روی میز از این بشقاب به آن بشقاب میدوید و به کاینات اعتنا نداشت…
حالا آش جو و کباب برّه و پلو و چلو و مخلّفات دیگر صرف شده است و موقع مناسبی است که کباب غاز را بیاورند. دلم میتپد. خادم را دیدم قاب بر روی دست وارد شد و یک رأس غاز فربه و برشته که در وسط میز گذاشت و ناپدید شد.
شش دانگ حواسم پیش مصطفی است که نکند بوی غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود، ولی خیر، الحمدلله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض اینکه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: «آقایان تصدیق بفرمایید که میزبان عزیز ما این یک دم را دیگر خوش نخواند. آیا حالا هم وقت آوردن غاز است؟
من که شخصاً تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا کنید، یک لقمه دیگر هم نمیتوانم بخورم. ما که خیال نداریم از اینجا یک راست به مریض خانۀ دولتی برویم». معده انسان که گاوخونی زنده رود نیست که هر چه تویش بریزی پر نشود.» آنگاه نوکر را صدا زده گفت: «بیا همقطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بیبرو برگرد یکسر ببری به اندرون.
مهمانها سخت در محظور گیر کرده و تکلیف خود را نمیدانند. از یک طرف بوی کباب تازه به دماغشان رسیده است و ابداً بیمیل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد لقمهای از آن چشیده طعم و مزه غاز را با برّه بسنجند؛ ولی در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد، دودل مانده بودند و گرچه چشمهایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرفهای مصطفی و بله و البته گفتن چارهای نداشتند.
دیدم توطئۀ ما دارد میماسد. دلم میخواست میتوانستم صدآفرین به مصطفی گفته، از آن تاریخ به بعد زیر بغلش را بگیرم و کار مناسبی برایش دست و پا کنم، ولی محض حفظ ظاهر، کارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصابی به دست گرفته بودم و مدام به غاز حمله آورده و چنان وانمود میکردم که میخواهم این حیوان بییار و یاور را از هم بدرم و ضمناً یکریز تعارف و اصرار میکردم که محض خاطر من هم شده فقط یک لقمه میل بفرمایید که لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.
کار داشت به دلخواه انجام مییافت که ناگهان از دهنم دررفت که آخر آقایان، حیف نیست که از چنین غازی گذشت که شکمش را از آلوی برغان پر کردهاند؛ هنوز این کلام از دهن خرد شدۀ ما بیرون نجسته بود که مصطفی مثل اینکه غفلتاً فنرش دررفته باشد، بیاختیار دست دراز کرد و یک کتف غاز را کنده به نیش کشید و گفت: «حالا که میفرمایید با آلوی برغان پر شده، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یک لقمه مختصر میچشیم.»
دیگران که منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطی زدگان به جان غاز افتادند و در یک چشم به هم زدن گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در کمرکش دوازده حلقوم و کتل و گرده یک دوجین شکم و روده مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیموده یعنی به زبان خودمانی رندان چنان کلکش را کندند که گویی هرگز غازی قدم به عالم وجود ننهاده بود!
میگویند انسان حیوانی است گوشتخوار؛ ولی این مخلوقات عجیب گویا استخوان خور خلق شده بودند. واقعاً مثل این بود که هر کدام یک معده یدکی هم همراه آورده باشند. هیچ باورکردنی نبود که سر همین میز آقایان دو ساعت تمام کارد و چنگال به دست با یک خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات در کشمکش و تلاش بودند و ته بشقابها را هم لیسیدهاند،
هر دوازده تن تمام و کمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خودم دیدم که غاز گلگونم لخت لخت و قطعهً بعدَ اُخری طعمه این جماعت کرکس صفت شده و کأنْ لَم یَکنْ شیئاً مَذکورا در گورستان شکم آقایان ناپدید گردید.
مرا میگویی از تماشای این منظرۀ هولناک آب به دهانم خشک شده و به جز تحویل دادن خندههای زورکی خوش آمدگوییهای ساختگی کاری از دستم ساخته نبود.
در همان بحبوحۀ بخور بخور که منظره فنا و زوالی آن غاز خدا بیامرز، مرا به یاد بیثباتی فلک بوقلمون و شقاوت مردم دون و مکر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفای بدقواره انداخته بود، باز صدای تلفن بلند شد. بیرون جستم و فوراً برگشته رو به آقای استادی نموده گفتم آقای مصطفی خان، وزیر داخله پای تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.»
یارو حساب کار خود را کرده، بدون آنکه سرسوزنی خود را از تک و تا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد. به مجرد اینکه از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای کشیدۀ آب نکشیدهای، طنینانداز گردید و پنج انگشت دعاگو به معیّت مچ و کف و ما یَتعلّقُ به بر روی صورت گل انداختۀ آقای استادی نقش بست.
گفتم: «خانه خراب، تا حلقوم بلعیده بودی، باز تا چشمت به غاز افتاد، دین و ایمان را باختی و به منی که چون تویی را صندوقچۀ سرِّ خود قرار داده بودم، خیانت ورزیدی؟ دِ بگیر که این ناز شستت باشد.» و باز کشیده دیگری نثارش کردم.
با همان صدای بریده بریده و زبان گرفته و ادا و اطوارهای معمولی خودش که در تمام مدت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفس زنان و هق هق کنان گفت پسرعموجان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته که وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم، شما فقط صحبت از غاز کردید، کی گفته بودید که توی شکمش آلوی برغان گذاشته اند؟ تصدیق بفرمایید که اگر تقصیری هست با شماست نه با من.»
به قدری عصبانی شده بودم که چشمم جایی را نمیدید. از این بهانه تراشیهایش داشتم شاخ درمی آوردم. بیاختیار دَرِ خانه را باز کرده و این جوان نمک نشناس را مانند موشی که از خمرۀ روغن بیرون کشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال در دور حیاط قدم زده، آنگاه با خندۀ تصنّعی، وارد اتاق مهمانها شدم. دیدم چپ و راست مهمانها دراز کشیدهاند.
گفتم: «آقای مصطفی خان خیلی معذرت خواستند که مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیر داخله، اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند که فوراً آن جا بروند و دیگر نخواستند مزاحم آقایان بشوند.» همۀ اهل مجلس تأسّف خوردند و از خوش مشربی و فضل و کمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود، نمرۀ تلفن و نشانی منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان، بدون آنکه خم به ابرو بیاورم، همه را غلط دادم.
فردای آن روز به خاطرم آمد که دیروز یک دست از بهترین لباسهای نوروز خود را به انضمام مایحتوی، یعنی آقای استادی مصطفی خان، به دست چلاق شدۀ خودم از خانه بیرون انداختهام، ولی چون که تیری که از شست رفته بازنمیگردد، یک بار دیگر به کلام بلندپایۀ «از ماست که بر ماست» ایمان آوردم و پشت دستم را داغ کردم که تا من باشم دیگر پیرامون ترفیع رتبه نگردم.
داستان کباب غاز، محمدعلی جمال زاده
کلیات درس کباب غاز
زاویۀ دید داستان: اول شخص.
محمدعلی جمال زاده: سید محمدعلی موسوی جمالزاده اصفهانی (۲۳ دی ۱۲۷۰ – ۱۷ آبان ۱۳۷۶) نویسنده و مترجم معاصر ایرانی بود. او را پیشتاز قصّهنویسی معاصر، پدر داستان کوتاه در زبان فارسی و آغازگر سبک واقعگرایی در ادبیات فارسی میدانند. او نخستین مجموعهٔ داستانهای کوتاه ایرانی را با عنوان «یکی بود و یکی نبود» در سال ۱۳۰۱ در برلین منتشر ساخت.
جمالزاده در سالهای ۱۹۶۵، ۱۹۶۷ و ۱۹۶۹ نامزد جایزه نوبل ادبیات بود. داستانهای وی، انتقادی، ساده، طنزآمیز و آکنده از ضربالمثلها و اصطلاحات عامیانه است. وی در ۱۳۷۶ در ۱۰۶ سالگی در یک آسایشگاه سالمندان در ژنو سوئیس درگذشت.
رضا امیرخانی: رضا امیرخانی (زاده ۱۳۵۲) نویسنده و منتقد ادبی ایرانی است. او مدتی رئیس هیئت مدیره انجمن قلم ایران بود. او تاکنون آثار مختلف رمان، داستان بلند، مجموعه داستان کوتاه، سفرنامه و مقالات بلند تحلیلی اجتماعی را نگارش کرده است؛ ازجمله آثار او «ارمیا»، «ناصر ارمنی»، «بیوتن»، «نفحات نفت»، «جانستان کابلستان»، «نیم دانگ پیونگ یانگ» و… را میتوان نام برد.
چند نکته تکمیلی درس شانزدهم فارسی دوازدهم
در این مقاله، به بررسی معنی درس کباب غاز و روان خوانی ارمیا، درس شانزدهم فارسی دوازدهم پرداختیم. شما میتوانید برگزیده آثار محمدعلی جمالزاده را خریداری کنید. البته از شما میخواهم که بعد از خواندن مقاله معنی درس کباب غاز، به سراغ مطالعه این اشعار بروید.
همچنین ما، علاوه بر معنی درس کباب غاز فارسی دوازدهم، معنی درسهای دیگر کتاب فارسی دوازدهم را در سایت فارسی 100 قرار دادهایم. برای مطالعه مقالههای مرتبط با پایه دوازدهم سایت فارسی 100 روی لینک کلیک کنید یا آن را لمس کنید.
آرایه اصلی این درس کنایه است؟