درس آن شب عزیز را خواندهاید؟ قرار است در این مقاله، با تمام جزئیات این درس مهم کتاب فارسی 3 آشنا شویم. این مقاله بهترین منبع برای یادگیری درس آن شب عزیز در امتحان نهایی فارسی دوازدهم است. مقاله معنی درس آن شب عزیز برای دانشآموزان رشتههای علوم تجربی، ریاضی و فیزیک، علوم انسانی و معارف اسلامی کاربردی است.
آموزش، فقط محدود به چارچوب کلاس نیست. ما در سایت فارسی ۱۰۰ زمینهای برای آموزش ادبیات فارسی و بهرهگیری دانشآموزان از آموزش رایگان و همیشگی فراهم کردهایم.
در این مقاله آموزشی، شرح و معنی درس آن شب عزیز و شعرخوانی شکوه چشمان تو، درس یازدهم کتاب فارسی دوازدهم (فارسی 3) توسط دکتر سید علی هاشمی به شما ارائه میشود.
معنای کلمات درس آن شب عزیز
بیحفاظ: بدون حصار و نرده؛ آنچه اطراف آن را حصار نگرفته باشد. تشر: سخنی که همراه با خشم، خشونت و اعتراض است و معمولاً به قصد ترساندن و تهدید کردن کسی گفته می شود. پگاه: صبح زود، هنگام سحر. تعلّل: عذر و دلیل آوردن، به تعویق انداختن چیزی یا انجام کاری، درنگ، اهمال کردن. جناق: جناغ، استخوان پهن و دراز در جلو قفسه سینه. حزین: غم انگیز. حمایل: نگه دارنده، محافظ. حمایل کردن: محافظ قرار دادن چیزی برای چیز دیگر.
حیثیت: آبرو؛ ارزش و اعتبار اجتماعی که باعث سربلندی و خوشنامی شخص می شود. خشاب: جعبه فلزیِ مخزن گلوله که به اسلحه وصل می شود و گلوله ها پی در پی از آن وارد لوله سلاح می شود. دنج: ویژگی جای خلوت و آرام و بدون رفت و آمد. دیباچه: آغاز و مقدّمه هر نوشته. روضه: آنچه در مراسم سوگواری اهل بیت پیغمبر و به ویژه در مراسم سوگواری امام حسین خوانده می شود؛ ذکر مصیبت و نوحه سرایی.
شامّه: حسّ بویایی. شَبَح: آنچه به صورت سیاهی به نظر می آید، سایۀ موهوم از کسی یا چیزی. شرف: بزرگواری، حرمت و اعتباری که از رعایت کردن ارزش های اخلاقی به وجود می آید. طفره رفتن: خودداری کردن از انجام کاری از روی قصد و با بهانه آوردن، به ویژه خودداری کردن از پاسخ صریح دادن به سؤالی یا کشاندن موضوع به موضوعات دیگر. کلافه: بی تاب و ناراحت به علّت قرارگرفتن در وضع آزاردهنده.
گُردان: واحد نظامی که معمولاً شامل سه گروهان است. متقاعد: مُجاب شده، مجاب، قانع شده. متقاعدکردن: مجاب کردن، وادار به قبول امری کردن. مجسّم: به صورت جسم درآمده، تجسّم یافته. محضر: دفترخانه، دادگاه. مُسلِم: پیرو دین اسلام. مُصِر: اصرارکننده، پافشاریکننده. مَعبَر: محل عبور، گذرگاه.
معنی درس آن شب عزیز + نکات درس آن شب عزیز
من را هم گفتید که بروم، همه را گفتید؛ امّا نمیشد آقا! نمیتوانستم. شما عصبانی شدید؛ گفتید که دستور میدهید؛ امّا باز هم من نتوانستم بروم؛ بقیّه توانستند، بقیّه رفتند؛ امّا من نتوانستم آقا! دست خودم نبود؛ پاهایم سست شده بود؛ قلبم میلرزید؛ عرق کرده بودم؛ قوّت اینکه قدم از قدم بردارم، نداشتم.
نمیخواستم که خدای ناکرده حرف شما را زیر پا گذاشته باشم. گفتن ندارد، خودتان میدانید که من بیش از همه مُصِر بودم در شنیدن حرفهای شما. صحبت امروز و دیروز نیست، همیشه اینطور بوده است. از آن زمان که معلّمم بودید تا اکنون که باز معلّمم هستید. صحبت ترس نبود؛ دوست داشتن بود؛ عشقم به این بود که حرفتان را بشنوم، فرمانتان را ببرم …. الآن هم دوستتان دارم؛ بیشتر از همیشه.
***
مُصِرّ: اصرارکننده، پافشاریکننده.
نکات: کنایه: «دست خودم نبود» کنایه از اینکه اختیار نداشتم؛ «پاهایم سست شده بود» کنایه از ناتوانی در حرکت؛ «قلبم میلرزید» کنایه از احساساتی شدن؛ «عرق کرده بودم» کنایه از هیجانزده شدن؛ «قدم از قدم برداشتن» کنایه از راه رفتن؛ «حرف کسی را زیر پا گذاشتن» کنایه از نافرمانی؛ «حرفتان را بشنوم» کنایه از اینکه از شما اطاعت کنم. تضاد: «امروز، دیروز».
***
مدیر را کلافه کردم بعد از رفتن شما، از بس سراغ شما را از او گرفتم. میگفت نمرات ثلث سوم را که دادهاید، رفتهاید آقا! بیخبر و میگفت برای گرفتن حقوقتان هم حتّی سر نزدهاید. احتمال میداد که جبهه رفته باشید؛ ولی یقین نداشت. من هم یقین نداشتم تا وقتی با چشمهای خودم ندیدم که بر بالای تلّ خاکی ایستادهاید – چفیه بر گردن و کُلت بر کمر – و برای بچّهها صحبت میکنید، یقین نکردم.
***
کلافه: بیتاب و ناراحت به علت قرار گرفتن در وضع آزاردهنده. تَل: تپه، پشته.
نکات: کنایه: «سر زدن» کنایه از سراغ کسی رفتن.
***
آفتاب چشمهایتان را میزد؛ برای همین، دستتان را بر چشمهای درشتتان که در نور آفتاب جمع شده بود، حمایل کرده بودید، دست دیگرتان را هم به هنگام صحبت کردن تکان میدادید.
با یک سال و نیم پیش فرق زیادی نکرده بودید. وقتی یقینم شد که خودتانید، نزدیک بود بیاختیار به سویتان خیز بردارم و فریاد بزنم: آقای موسوی! من موحّدیام، شاگرد شما، ولی این کار را نکردم؛ بر خودم مسلّط شدم و پشت ردیف آخر گوشهای کز کردم.
شما هم مرا دیدید. معلوم است که دیدید؛ ولی اینکه همان دم شناخته باشیدم، مطمئن نیستم. یادم رفت برای چه کاری آمده بودم، آن قدر جذب دیدار شما شده بودم که فراموش کردم برای رساندن پیغام به گُردان شما آمدهام.
***
حمایل: محافظ، نگهدارنده؛ حمایل کردن: محافظ قرار دادن چیزی برای چیز دیگر. خیز برداشتن: به قصد جهیدن خود را جمع کردن. مسلّط: چیره. کِز کردن: خود را جمع کردن و در خود فرورفتن. دَم: نفس. جذب شدن: کشیده شدن. گُردان: یگان نظامی که معمولا شامل سه گروهان است.
نکات: کنایه: «آفتاب چشمهایتان را میزد» کنایه از اینکه آفتاب اذیتتان میکرد. مجاز: «دم» مجاز از لحظه.
***
مثل کلاس، گرم و پرشور حرف میزدید و مثل کلاس، طنز و شوخی از کلامتان نمیافتاد. از صحبتهایتان پیدا بود که حمله در کار است.
وقتی حرفهایتان تمام شد و تکبیر و صلوات بچّهها فرو نشست، به سمت من آمدید. فکر اینکه مرا شناخته باشید، دلم را گرم کرد. از جا کنده شدم و به سمت شما دویدم. قبل از اینکه بگویم «آقای موسوی، من…». شما آغوش گشودید و لبخند زدید و گفتید: «به به! سلام علیکم احمد جان موحّدی!» تعجّب کردم از اینکه اسم و فامیلم را هنوز از یاد نبردهاید؛ همدیگر را سخت در آغوش فشردیم و بوسیدیم.
***
تکبیر: الله اکبر گفتن.
نکات: کنایه: «گرم و پرشور حرف زدن» کنایه از گیرا و با هیجان سخن گفتن. حس آمیزی: «حرف گرم». کنایه: «دلم را گرم کرد» کنایه از اینکه امیدوارم کرد؛ «از جا کنده شدن» کنایه از جهیدن؛ «آغوش گشودید» کنایه از اینکه استقبال کردید.
***
دست مرا گرفتید و از میان بچّهها درآمدیم. از حال و روز سؤال کردید و من خبر قابل عرض نداشتم.
پرسیدم اگر اشتباه نکنم، بوی حمله میآید؟
گفتید: «از شامّه قوّی شما تشخیص بوی حمله غریب نیست.»
گفتم: «فکر میکنید امام حسین (ع) ما را دوست داشته باشد؟»
***
درآمدن از: بیرون آمدن. عرض: گفتن. شامّه: قوّهٔ بویایی. غریب: عجیب و جای شگفتی (همآوا؛ قریب: نزدیک).
نکات: استعاره مکنیه: «بوی حمله». کنایه: «بوی حمله میآید» کنایه از اینکه حمله نزدیک است.
***
گفتید: «چرا که نه، شما عاشق حسینید و حسین بیش از هرکس، دوست داشتن را میفهمد و قدر میداند.»
گفتم: «پس در این حمله مرا هم با خود همراه میکنید؟ نه برای جنگیدن، برای با شما همراه بودن، برای جنگ یاد گرفتن.»
نمیپذیرفتید، بهانه میآوردید و طفره میرفتید؛ ولی اصرارهای من که بوی التماس میداد، عاقبت شما را متقاعد کرد.
مقدّمات کار بسیار زودتر از آنچه من و شما تصوّر میکردیم، انجام شد. بچّهها بعد از شام پراکنده شدند؛ هر کدام به سویی رفتند. من هم میتوانستم و میخواستم که چون دیگر بچّهها در گوشهای خودم را گم کنم و با خدای خود به درددل بنشینم؛ امّا همراهی با شما را دوستتر داشتم.
***
قدر: ارزش (همآوا؛ غدر: خیانت). طفره رفتن: خودداری کردن از انجام کاری از روی قصد و با بهانه آوردن، به ویژه خودداری کردن از پاسخ صریح دادن به سؤالی یا کشاندن موضوع به موضوعات دیگر. اصرار: پافشاری. متقاعد کردن: مجاب کردن، وادار به قبول امری کردن؛ قبولاندن.
نکات: استعاره مکنیه: «بوی التماس».
***
بیآنکه بدانید؛ تعقیبتان کردم؛ چون شما معلّمم بودید و از آموختن هیچچیز به شاگردانتان دریغ نداشتید، تنها و تنها برای تعلیم گرفتن، شبح شما را در میان تاریکی تعقیب میکردم.
آن قدر مراقب پنهان کاری خودم بودم که نفهمیدم چقدر از سنگرها فاصله گرفتهایم. میانه دو تپّهای که در کنار هم برآمده بود، جای دنجی بود برای خلوت کردن با خدا. همین گمان مرا به سوی آن دو تلّ خاک کشانید، پیدا بود که پیش از این، سنگر دیده بانی یا انفرادی دشمن بوده است. زمزمه لطیف و سبک و ملایم شما گمان مرا تأیید کرد.
میبایست هر چه زودتر مخفیگاهی پیدا کنم که از هر دیدرسی در امان بمانم. جز گودالی که از کنجکاوی گلوله توپ در خاک فراهم آمده بود، کجا میتوانست مخفیگاه من باشد، در زمانی که ماه داشت سربلند از پشت ابرهای تیره بیرون میآمد؟ ولی عمق گودال آن قدر نبود که بتواند جثّه آدمی را ایستاده یا نشسته در خود بگیرد. سجده بهترین حالتی بود که میتوانست مرا با خاک همسطح و یکسان کند.
***
تعقیب کردن: دنبال کردن. دریغ داشتن: مضایقه کردن. شبح: آنچه به صورت سیاهی به نظر میآید، سایه موهوم از کسی یا چیزی. قدر: اندازه. دِنج: ویژگی جای خلوت و آرام و بدون رفتوآمد. دیدهبانی: نگهبانی دادن در یک جای بلند و ثابت. مخفیگاه: پناهگاه. دیدرس: جایی که در محدوده دید انسان است. جثّه: پیکر.
نکات: حس آمیزی: «زمزمهٔ لطیف و سبک و ملایم». استعاره و تشخیص: «کنجکاوی گلولهٔ توپ در خاک»؛ «ماه داشت سربلند از پشت ابرهای تیره بیرون میآمد».
***
صدایی که میآمد، حزینترین و عاشقانهترین لحنی بود که در عمرم شنیده بودم. دعای کمیل میخواندید؛ از حفظ هم؛ پیدا بود که از حفظ میخوانید، آنجا که شما نشسته بودید، جای برافروختن روشنی نبود، مگر چقدر فاصله بود تا نیروهای دشمن؟! از لحنتان پیدا بود که راز و نیاز و مناجات دارد به انتها میرسد.
اوّل سر را از گودال در آوردم و اطراف را پاییدم، خبری نبود یا اگر بود به چشم نمیآمد. آرام از گودال درآمدم، دوباره اطراف را برانداز کردم و راه بازگشت را پیش گرفتم، از همان مسیر که آمده بودم. میبایست پیش از شما به سنگرها میرسیدم.
قدری از راه را که رفتم، ماندم، جهت را نمیتوانستم پیدا کنم. فکر کردم اگر پیشتر بروم به حتم گم میشوم. بر تلّ خاکی نشستم. خیلی طول نکشید که آمدید. به حال خودتان نبودید؛ حتّی اگر من صدایتان نمیکردم، متوجّه حضور من نمیشدید. نبودید، در این دنیا نبودید. اگر بودید از من میپرسیدید که آن وقت شب آنجا چه میکنم؟ و من هم پاسخی را که آماده کرده بودم تحویلتان میدادم.
***
حزین: غمانگیز. برافروختن: روشن کردن. راز و نیاز: مناجات. پاییدن: مراقب بودن، زیر نظر داشتن. درآمدن از: بیرون آمدن. برانداز کردن: برآورد کردن، سنجیدن.
***
ولی نپرسیدید، با هم به سوی موضع، راه افتادیم. شما که یقیناً راه را بلد بودید. وقتی به موضع رسیدیم، بچّهها که گوشه و کنار پراکنده بودند، دور شما جمع شدند و شما را در میان گرفتند.
چند نفری زمان حمله را از شما پرسیدند.
گفتید: «خیلی نباید مانده باشد.»
گفتند: «فرصت خوابیدن هست؟»
خسته بودند. شب قبل نخوابیده بودند. باران بیامان باریده بود و سنگرها را آب برداشته بود.
گفتید: «فرصت چُرتی شاید باشد؛ امّا سیرخواب نباید شد. خواب را مزه مزه کنید، بچشید ولی سیر نخوابید. ایستاده یا نشسته بخوابید؛ آن چنان که بیکمترین صدا برخیزید؛ نه امشب فقط که همیشه بر همه چیتان مسلّط باشید. نگذارید که هیچ تمایل و خواستهای بر شما مسلّط شود. اگر چنین باشد، دشمن هم نمیتواند بر شما مسلّط شود. حالا بروید و منتظر خبر باشید.»
***
موضع: قرارگاه. بیامان: ازبینبرنده آرامش. چُرت: خواب بسیار کوتاه و سبک.
نکات: کنایه: «سیرخواب» کنایه از خواب کامل. حسآمیزی، استعاره و کنایه: «خواب را مزمزه کنید»؛ کنایه از اینکه عمیق نخوابید.
***
اطرافتان که خلوت شد، به سمت سنگرتان راه افتادید و من هم با فاصلهای نه چندان دور سعی کردم که پا جای پای شما بگذارم، مثل برق و باد خودم را به سنگر برسانم و تفنگم را بردارم. آنچه مشکل بود، یافتن شما بود در این معرکه و تاریکی.
توپخانه شروع کرده بود و صدای مهیب آن، صدای کودکانه امّا خشک کلاش را در خود هضم میکرد. مسلّم بود که در میان یا پشت نیروها شما را نمیشود پیدا کرد. به سمتی که بچهها پیش میرفتند، بنا را بر دویدن گذاشتم. گم کرده داشتم. آمده بودم که جنگیدن یاد بگیرم و اگر شما را پیدا نمیکردم، ناکام میماندم. از ردّ صدای شما میبایست پیدایتان میکردم. راه تنگ و باریک بود و پیشی گرفتن از بچّهها سخت مشکل.
مَعبَر تمام شد و وارد محوطه پیش روی خاکریزهای دشمن شدیم؛ امّا هنوز از شما نشانی نبود. تیربارها، دوشکاها، تک تیرها و رگبارها همه تلاششان این بود که بچّهها را از نزدیک شدن به خاکریز باز دارند؛ امّا فاصله بچّههای بیحفاظ لحظهبهلحظه با خاکریز کمتر میشد.
***
معرکه: میدان جنگ. مهیب: ترسناک. مسلّم: واضح. ناکام: ناموفق. پیشی گرفتن: سبقت گرفتن. معبر: گذرگاه، محل عبور. محوطه: پهنه، میدانگاه، صحن. تیربار: مسلسل سنگین. دوشکا: اسلحهای قوی، بزرگتر و قویتر از تیربار. بیحفاظ: بدون حصار و نرده، آنچه اطراف آن را حصار نگرفته باشند. خاکریز: سنگر.
نکات: کنایه: «پا جای پای کسی گذاشتن» از کسی پیروی کردن. تشبیه: «مثل برق و باد». حسآمیزی: «صدای خشک». استعاره و تشخیص: «توپخانه شروع کرده بود و صدای مهیب آن، صدای کودکانه امّا خشک کلاش را در خود هضم میکرد».
***
وقتی بچّههایی که میافتادند، خوابیده به سمت خاکریز نشانه میرفتند و آخرین رمقهایشان را در آخرین فشنگهایشان میریختند و شلیک میکردند، جایز نبود که من همچنان بیحرکت بمانم و فقط دنبال شما بگردم.
آن قسمت خاکریز را که بیشتر آتش به پا میکرد، نشانه رفتم و یک خشاب فشنگم را درست در همان نقطه آتش، خالی کردم و با خاموش شدن آن آتش که تیربار به نظر میآمد، نیرو گرفتم و بچّهها هم که انگار از دست آن ذلّه شده بودند، تکبیر گفتند.
***
رمق: توان، باقیمانده جان. انگار: گویی. ذلّه شدن: به تنگ آمدن.
نکات: کنایه: «آخرین رمقهایشان را در آخرین فشنگهایشان میریختند» کنایه از اینکه با آخرین توانشان تیراندازی میکردند. مجاز: «آتش» مجاز از آتشبار؛ «دست» مجاز از کار.
***
بعد از فرونشستن صدای تکبیر بود که صدای شما را شنیدم. از سمت چپ با شور و حالی عجیب بچّهها را به اسم صدا میکردید و هر کدام را به کاری فرمان میدادید. یک لحظه که چشمتان به من افتاد، گفتید: «تو چرا واستادی؟ برو جلو دیگه. تو که ماشاءالله خوب بلدی آتیش خاموش کنی، برو جلو دیگه برو! دو تا تکبیر دیگه بگی کار تمومه.»
از طرفی ذوق کردم، بال در آوردم، عشق کردم از اینکه فهمیدهاید که انهدام آن تیربار کار من بوده است و از طرفی دلم نمیخواست که حضور مرا بفهمید و مرا از خودتان دور کنید.
***
انهدام: نابودی.
نکات: استعاره و کنایه: «بال درآوردم» کنایه از نهایت شادی.
***
خودم را آهسته به پشت سرتان کشاندم تا بلکه از یادتان بروم و بتوانم همچنان با شما باشم. یک لحظه فکر کردم که اگر قرار بود شما فقط کار یک نفر را انجام بدهید، سرنوشت حمله چه میشد؟ چه معلّم عجیبی!
درست در همان لحظه، شما «یا مهدی» غریبانهای گفتید و تفنگ از دستتان افتاد و من نفهمیدم چرا. ولی بیاختیار پیش دویدم تا تفنگ را بردارم و به دستتان بدهم؛ مثل گاهی که در کلاس، قلمی، کاغذی از دستتان میافتاد و ما بیاختیار، خم میشدیم تا آن را به شما بدهیم.
ایستاده بودید ولی تفنگ را نگرفتید. به دستتان نگاه کردم، دیدم که از مچتان خون میریزد، تفنگ را با دست چپ از من گرفتید و همه را گفتید که بروند، من را هم گفتید و باز برگشتید به حال اولتان، انگار نه انگار که یک دست از دست دادهاید.
***
غریبانه: مانند افراد بییار و یاور. انگار نه انگار: هنگامی گفته میشود که کسی نسبت به کاری بیتوجه است.
***
یک تیر هم به زانوی من خورد که مرا درهم پیچاند؛ اما همان یک لحظه پیش، از شما یاد گرفته بودم که با تیر بر زمین نیفتم، شما دوباره «یا مهدی» گفتید؛ امّا این بار جگرخراشتر، نتوانستید ایستاده بمانید، به خود پیچیدید و تا من بگیرمتان، به زمین افتاده بودید، سرتان را توانستم در دست بگیرم؛ دیگران هم آمدند، تیر انگار خورده بود به جناق سینهتان، به زیر قلبتان.
***
جگرخراش: ناگوار. جناق: جناغ، استخوان پهن و دراز در جلوی قفسه سینه.
***
از اینکه بچّهها دورتان جمع شدند، عصبانی شدید، با آخرین رمقهایتان داد زدید و به همه دستور دادید که بروند، وقتی که تعلّل کردند، موظّفشان کردید. گفتید که دستور میدهید؛ به یک نفر هم گفتید که به برادرْ محسن خبر بدهد که ادامه حمله را در دست بگیرد.
دوباره به من تشر زدید که بروم، سرتان را روی زمین بگذارم و بروم. من میخواستم دستورتان را اطاعت کنم امّا نتوانستم، باور کنید که نتوانستم.
***
تعلل: عذر و دلیل آوردن، اهمال کردن، به تعویق انداختن چیزی یا انجام کاری. موظّف: مکلّف. تَشَر: سخنی که همراه با خشم، خشونت و اعتراض است و معمولا به قصد ترساندن و تهدید کردن کسی گفته میشود.
نکات: مجاز: «دست» مجاز از اختیار.
***
شما شهادتین گفتید و یک بار دیگر امام زمان را صدا زدید و خاموش شدید. آخرین کلامتان یا مهدی بود.
افتخارم این است که خودم با پای لنگ شما را به خط رساندم و بیهوش شدم و حالا دل خوشیام به این است که هر روز صبح با این یک پا و دو عصا به اینجا بیایم. گرد قاب عکستان را پاک کنم. سنگتان را بشویم، گلدانتان را آب بدهم و خاطراتم را با شما مرور بکنم. هر روز چیزهای بیشتری از آن شب عزیز یادم میآید. به همین زندهام آقا!
سانتاماریا (مجموعه آثار)، سیّد مهدی شجاعی
***
شهادَتَیْن: دو شهادت، دو عبارت: «اشهد ان لا اله الّا اللّه و اشهد انّ محمداً رسول اللّه».
نکات: کنایه: «خاموش شدید» کنایه از درگذشتید.
شعرخوانی شکوه چشمان تو
آه، این، سرِ بریدهٔ ماه است در پگاه؟ / یا نه! سرِ بریدهٔ خورشیدِ شامگاه؟
***
پگاه: صبح زود. آه: شبه جمله، صوت.
بیت 1: افسوس! آیا سر بریدۀ ماه در هنگام صبح طلوع کرده است یا سر بریدۀ خورشید در هنگام غروب است؟
نکات: قالب: غزل. وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (ویژه رشته انسانی). تشبیه: «این، سرِ بریدهٔ ماه است در پگاه»؛ «سرِ بریدهٔ خورشیدِ شامگاه». تضاد: «پگاه، شامگاه». اضافه استعاری و تشخیص: «سر ماه»؛ «سِر خورشید». تناسب: «ماه، خورشید». تکرار: «سر»؛ «بریده». مجاز: «سر» مجاز از گردن است. مفهوم: نورانی بودن شهید و سرخی خون او.
***
خورشید، بیحفاظ نشسته به روی خاک؟ / یا ماه بیملاحظه افتاده بین راه؟
***
بیحفاظ: بدون حصار و نرده، آنچه اطراف آن را حصار نگرفته باشند.
بیت 2: آیا خورشید، بدون هیچ حفاظی روی خاک قرار گرفته است؟ یا ماه، یکدفعه در میان راه افتاده است؟
نکات: استعاره: «خورشید» و «ماه» استعاره از شهید. مجاز: «خاک» مجاز از زمین. مفهوم: نورانی بودن و زیبایی پیکر شهید.
***
ماه آمده به دیدن خورشید، صبح زود / خورشید رفته است سر شب سراغ ماه
***
بیت 3: در هنگام صبح، ماه برای دیدن خورشید (سر شهید) آمده است؟ یا خورشید در هنگام غروب، به دیدن ماه (سر شهید) رفته است؟
نکات: تشخیص و استعاره مکنیه: کل بیت. واژهآرایی: «ماه»؛ «خورشید». تضاد: «صبح، شب»؛ «آمده، رفته». استعاره: «خورشید» در مصراع اول، استعاره از سر شهید؛ «ماه» در مصراع دوم، استعاره از سر شهید. مفهوم: پیکر شهید ارزشمند است.
***
حُسنِ شهادت از همه حُسنی فراتر است / ای محسنِ شهید من، ای حُسنِ بیگناه
***
حسن: زیبایی. فراتر: برتر.
بیت 4: ای محسنِ شهید، ای شهید زیبای بیگناه، زیباییِ شهادت از تمام زیباییها بالاتر است.
نکات: واژه آرایی: «حسن». اشتقاق: «حسن، محسن» (ویژه رشته انسانی). واج آرایی: «ن». مفهوم: ارزشمندی شهادت.
***
ترسم تو را ببیند و شرمندگی کِشد / یوسف، بگو که هیچ نیاید برون ز چاه
***
بیت 5: میترسم با جلوهگری زیباییِ تو، یوسف از زیباییِ خود شرمنده شود؛ پس به او بگو که از چاه بیرون نیاید و خود را نشان ندهد.
نکات: تلمیح: به داستان حضرت یوسف (ع) اشاره دارد. کنایه: «هیچ نیاید برون ز چاه» کنایه از اینکه خود را آشکار نکند. نماد: «یوسف» نماد زیبایی. اغراق. مفهوم: زیبایی شهید.
***
شاهد نیاز نیست که در محضر آورند / در دادگاه عشق رگ گردنت گواه
***
شاهد: گواه. محضر: محل حضور، پیشگاه، دادگاه.
بیت 6: در دادگاه عشق، برای اثبات عاشقی تو، رگ بریده شده گردنت به عنوان گواه کفایت میکند و نیاز به حضور شاهد نیست.
نکات: تشبیه: «دادگاه عشق». واج آرایی: «گ». تشخیص و استعاره: «رگ گردنت گواه». مفهوم: نشان عاشقی، همراه شهید است.
***
دارد اسارت تو به زینب اشارتی / از اشتیاق کیست که چشمت کشیده راه؟
***
اسارت: اسیر شدن.
بیت 7: اسیر شدن تو، یادآور اسارت حضرت زینب (س) است. از اشتیاق چه کسی چشمت به راه دوخته شده است؟
نکات: جناس ناهمسان: «اسارت، اشارت». کنایه: «چشمت کشیده راه» کنایه از منتظر بودن. تلمیح: بیت به واقعهٔ عاشورا و اسارت حضرت زینب (س) اشاره دارد . واج آرایی: «ش». مفهوم: اسارت شهید حججی مانند اسارت حضرت زینب (س) بود.
***
از دوردست میرسد آیا کدام پیک؟ / ای مسلم شرف، به کجا میکنی نگاه؟
***
پیک: نامهبر، فرستاده. مسلم: مسلمان، پیرو دین اسلام، منظور مسلم بن عقیل است. شرف: بزرگواری، حرمت و اعتباری که از رعایت کردن ارزشهای اخلاقی به وجود میآید.
بیت 8: ای شهید! آیا پیکی از دوردستها نزدیک میشود؟ ای مسلم با شرافت به کجا نگاه میکنی؟
نکات: تلمیح: بیت اشاره دارد به ماجرای مسلم بن عقیل. ایهام: «مسلم» به معنای مسلمان و مسلم بن عقیل.
***
لبریز زندگی است نفسهای آخرت / آورده مرگ گرم به آغوش تو پناه
***
گرم: با شور و نشاط.
بیت 9: نفسهای آخر تو، سرشار از زندگی است؛ برای همین مرگ، با شور و نشاط به تو پناه آورده است.
نکات: متناقض نما: «لبریز زندگی است نفسهای آخرت». استعاره و تشخیص: «آورده مرگ گرم به آغوش تو پناه». تضاد: «مرگ، زندگی». تلمیح: به آیه «ولا تحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل أحیاء عند ربّهم یرزقون» اشاره دارد. مفهوم: شهید زنده است.
***
یک کربلا شکوه به چشمت نهفته است / ای روضهٔ مجسّمِ گودال قتلگاه
مرتضی امیری اسفندقه
***
روضه: ذکر مصیبت و نوحهسرایی، آنچه در مراسم سوگواری اهل بیت پیغمبر و به ویژه در مراسم سوگواری امام حسین خوانده میشود. مجسّم: تجسم یافته. نهفته: پنهان شده.
بیت 10: شکوه کربلا در چشمان تو دیده میشود. تو تجسّم واقعی روضۀ گودال قتلگاه هستی.
نکات: ممیّز: «کربلا». تلمیح: بیت به واقعه عاشورا و گودال قتلگاه اشاره دارد. تلمیح: اشاره به عبارت «کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا». استعاره: «روضهٔ مجسّمِ گودال قتلگاه» استعاره از شهید. مراعات نظیر: «کربلا، گودال، قتلگاه». مفهوم: کربلا همیشه وجود دارد.
متن درس آن شب عزیز
من را هم گفتید که بروم، همه را گفتید؛ امّا نمیشد آقا! نمیتوانستم، شما عصبانی شدید؛ گفتید که دستور میدهید، امّا باز هم من نتوانستم بروم؛ بقیّه توانستند، بقیّه رفتند، امّا من نتوانستم آقا! دست خودم نبود؛ پاهایم سست شده بود؛ قلبم میلرزید؛ عرق کرده بودم؛ قوّت اینکه قدم از قدم بردارم، نداشتم.
نمیخواستم که خدای ناکرده حرف شما را زیر پا گذاشته باشم. گفتن ندارد، خودتان میدانید که من بیش از همه مُصِر بودم در شنیدن حرفهای شما. صحبت امروز و دیروز نیست، همیشه این طور بوده است. از آن زمان که معلّمم بودید تا اکنون که باز معلّمم هستید. صحبت ترس نبود؛ دوست داشتن بود؛ عشقم به این بود که حرفتان را بشنوم، فرمانتان را ببرم …. الآن هم دوستتان دارم؛ بیشتر از همیشه.
مدیر را کلافه کردم بعد از رفتن شما، از بس سراغ شما را از او گرفتم. میگفت نمرات ثلث سوم را که دادهاید، رفتهاید آقا! بیخبر و میگفت برای گرفتن حقوقتان هم حتّی سر نزدهاید. احتمال میداد که جبهه رفته باشید ولی یقین نداشت، من هم یقین نداشتم تا وقتی با چشمهای خودم ندیدم که بر بالای تلّ خاکی ایستادهاید – چفیه بر گردن و کُلت بر کمر – و برای بچّهها صحبت میکنید، یقین نکردم.
آفتاب چشمهایتان را میزد؛ برای همین، دستتان را بر چشمهای درشتتان که در نور آفتاب جمع شده بود، حمایل کرده بودید، دست دیگرتان را هم به هنگام صحبت کردن تکان میدادید.
با یک سال و نیم پیش فرق زیادی نکرده بودید. وقتی یقینم شد که خودتانید، نزدیک بود بیاختیار به سویتان خیز بردارم و فریاد بزنم: آقای موسوی! من موحّدیام، شاگرد شما، ولی این کار را نکردم؛ بر خودم مسلّط شدم و پشت ردیف آخر گوشهای کز کردم.
شما هم مرا دیدید. معلوم است که دیدید؛ ولی اینکه همان دم شناخته باشیدم، مطمئن نیستم. یادم رفت برای چه کاری آمده بودم، آن قدر جذب دیدار شما شده بودم که فراموش کردم برای رساندن پیغام به گُردان شما آمدهام.
مثل کلاس، گرم و پرشور حرف میزدید و مثل کلاس، طنز و شوخی از کلامتان نمیافتاد. از صحبتهایتان پیدا بود که حمله در کار است.
وقتی حرفهایتان تمام شد و تکبیر و صلوات بچّهها فرو نشست، به سمت من آمدید. فکر اینکه مرا شناخته باشید، دلم را گرم کرد. از جا کنده شدم و به سمت شما دویدم. قبل از اینکه بگویم «آقای موسوی، من…». شما آغوش گشودید و لبخند زدید و گفتید: «به به! سلام علیکم احمد جان موحّدی!» تعجّب کردم از اینکه اسم و فامیلم را هنوز از یاد نبردهاید؛ همدیگر را سخت در آغوش فشردیم و بوسیدیم.
دست مرا گرفتید و از میان بچّهها درآمدیم. از حال و روز سؤال کردید و من خبر قابل عرض نداشتم.
پرسیدم اگر اشتباه نکنم، بوی حمله میآید؟
گفتید: «از شامّه قوّی شما تشخیص بوی حمله غریب نیست.»
گفتم: «فکر میکنید امام حسین (ع) ما را دوست داشته باشد؟»
گفتید: «چرا که نه، شما عاشق حسیناید و حسین بیش از هر کس دوست داشتن را میفهمد و قدر میداند.»
گفتم: «پس در این حمله مرا هم با خود همراه میکنید؟ نه برای جنگیدن، برای با شما همراه بودن، برای جنگ یاد گرفتن.»
نمیپذیرفتید، بهانه میآوردید و طفره میرفتید؛ ولی اصرارهای من که بوی التماس میداد، عاقبت شما را متقاعد کرد.
مقدّمات کار بسیار زودتر از آنچه من و شما تصوّر میکردیم، انجام شد. بچّهها بعد از شام پراکنده شدند، هر کدام به سویی رفتند. من هم میتوانستم و میخواستم که چون دیگر بچّهها در گوشهای خودم را گم کنم و با خدای خود به درد دل بنشینم امّا همراهی با شما را دوستتر داشتم.
ی آنکه بدانید تعقیبتان کردم چون شما معلّمم بودید و از آموختن هیچ چیز به شاگردانتان دریغ نداشتید، تنها و تنها برای تعلیم گرفتن، شبح شما را در میان تاریکی تعقیب میکردم.
آن قدر مراقب پنهان کاری خودم بودم که نفهمیدم چقدر از سنگرها فاصله گرفتهایم. میانه دو تپّهای که در کنار هم برآمده بود، جای دنجی بود برای خلوت کردن با خدا. همین گمان مرا به سوی آن دو تلّ خاک کشانید، پیدا بود که پیش از این، سنگر دیده بانی یا انفرادی دشمن بوده است. زمزمه لطیف و سبک و ملایم شما گمان مرا تأیید کرد.
میبایست هر چه زودتر مخفیگاهی پیدا کنم که از هر دیدرسی در امان بمانم. جز گودالی که از کنجکاوی گلوله توپ در خاک فراهم آمده بود، کجا میتوانست مخفیگاه من باشد، در زمانی که ماه داشت سربلند از پشت ابرهای تیره بیرون میآمد؟ ولی عمق گودال آن قدر نبود که بتواند جثّه آدمی را ایستاده یا نشسته در خود بگیرد. سجده بهترین حالتی بود که میتوانست مرا با خاک همسطح و یکسان کند.
صدایی که میآمد، حزینترین و عاشقانهترین لحنی بود که در عمرم شنیده بودم. دعای کمیل میخواندید؛ از حفظ هم؛ پیدا بود که از حفظ میخوانید، آنجا که شما نشسته بودید، جای برافروختن روشنی نبود، مگر چقدر فاصله بود تا نیروهای دشمن؟! از لحنتان پیدا بود که راز و نیاز و مناجات دارد به انتها میرسد.
اوّل سر را از گودال در آوردم و اطراف را پاییدم، خبری نبود یا اگر بود به چشم نمیآمد. آرام از گودال درآمدم، دوباره اطراف را برانداز کردم و راه بازگشت را پیش گرفتم، از همان مسیر که آمده بودم. میبایست پیش از شما به سنگرها میرسیدم.
قدری از راه را که رفتم، ماندم، جهت را نمیتوانستم پیدا کنم. فکر کردم اگر پیشتر بروم به حتم گم میشوم. بر تلّ خاکی نشستم. خیلی طول نکشید که آمدید. به حال خودتان نبودید؛ حتّی اگر من صدایتان نمیکردم، متوجّه حضور من نمیشدید. نبودید، در این دنیا نبودید. اگر بودید از من میپرسیدید که آن وقت شب آنجا چه میکنم؟ و من هم پاسخی را که آماده کرده بودم تحویلتان میدادم.
ولی نپرسیدید، با هم به سوی موضع، راه افتادیم. شما که یقیناً راه را بلد بودید. وقتی به موضع رسیدیم، بچّهها که گوشه و کنار پراکنده بودند، دور شما جمع شدند و شما را در میان گرفتند.
چند نفری زمان حمله را از شما پرسیدند.
گفتید: «خیلی نباید مانده باشد.»
گفتند: «فرصت خوابیدن هست؟»
خسته بودند. شب قبل نخوابیده بودند. باران بیامان باریده بود و سنگرها را آب برداشته بود.
گفتید: «فرصت چُرتی شاید باشد؛ امّا سیرخواب نباید شد. خواب را مزه مزه کنید، بچشید ولی سیر نخوابید. ایستاده یا نشسته بخوابید؛ آن چنان که بیکمترین صدا برخیزید؛ نه امشب فقط که همیشه بر همه چیتان مسلّط باشید. نگذارید که هیچ تمایل و خواستهای بر شما مسلّط شود. اگر چنین باشد، دشمن هم نمیتواند بر شما مسلّط شود. حالا بروید و منتظر خبر باشید.»
اطرافتان که خلوت شد، به سمت سنگرتان راه افتادید و من هم با فاصلهای نه چندان دور سعی کردم که پا جای پای شما بگذارم، مثل برق و باد خودم را به سنگر برسانم و تفنگم را بردارم. آنچه مشکل بود، یافتن شما بود در این معرکه و تاریکی.
توپخانه شروع کرده بود و صدای مهیب آن، صدای کودکانه امّا خشک کلاش را در خود هضم میکرد. مسلّم بود که در میان یا پشت نیروها شما را نمیشود پیدا کرد. به سمتی که بچهها پیش میرفتند، بنا را بر دویدن گذاشتم. گم کرده داشتم. آمده بودم که جنگیدن یاد بگیرم و اگر شما را پیدا نمیکردم، ناکام میماندم. از ردّ صدای شما میبایست پیدایتان میکردم. راه تنگ و باریک بود و پیشی گرفتن از بچّهها سخت مشکل.
مَعبَر تمام شد و وارد محوطه پیش روی خاکریزهای دشمن شدیم؛ امّا هنوز از شما نشانی نبود. تیربارها، دوشکاها، تک تیرها و رگبارها همه تلاششان این بود که بچّهها را از نزدیک شدن به خاکریز باز دارند؛ امّا فاصله بچّههای بیحفاظ لحظه به لحظه با خاکریز کمتر میشد.
وقتی بچّههایی که میافتادند، خوابیده به سمت خاکریز نشانه میرفتند و آخرین رمقهایشان را در آخرین فشنگهایشان میریختند و شلیک میکردند، جایز نبود که من همچنان بیحرکت بمانم و فقط دنبال شما بگردم.
آن قسمت خاکریز را که بیشتر آتش به پا میکرد، نشانه رفتم و یک خشاب فشنگم را درست در همان نقطه آتش، خالی کردم و با خاموش شدن آن آتش که تیربار به نظر میآمد، نیرو گرفتم و بچّهها هم که انگار از دست آن ذلّه شده بودند، تکبیر گفتند.
بعد از فرونشستن صدای تکبیر بود که صدای شما را شنیدم. از سمت چپ با شور و حالی عجیب بچّهها را به اسم صدا میکردید و هر کدام را به کاری فرمان میدادید. یک لحظه که چشمتان به من افتاد، گفتید: «تو چرا واستادی؟ برو جلو دیگه. تو که ماشاءالله خوب بلدی آتیش خاموش کنی، برو جلو دیگه برو! دو تا تکبیر دیگه بگی کار تمومه.»
از طرفی ذوق کردم، بال در آوردم، عشق کردم از اینکه فهمیدهاید که انهدام آن تیربار کار من بوده است و از طرفی دلم نمیخواست که حضور مرا بفهمید و مرا از خودتان دور کنید.
خودم را آهسته به پشت سرتان کشاندم تا بلکه از یادتان بروم و بتوانم همچنان با شما باشم. یک لحظه فکر کردم که اگر قرار بود شما فقط کار یک نفر را انجام بدهید، سرنوشت حمله چه میشد؟ چه معلّم عجیبی!
درست در همان لحظه، شما «یا مهدی» غریبانهای گفتید و تفنگ از دستتان افتاد و من نفهمیدم چرا. ولی بیاختیار پیش دویدم تا تفنگ را بردارم و به دستتان بدهم؛ مثل گاهی که در کلاس، قلمی، کاغذی از دستتان میافتاد و ما بیاختیار، خم میشدیم تا آن را به شما بدهیم.
ایستاده بودید ولی تفنگ را نگرفتید. به دستتان نگاه کردم، دیدم که از مچتان خون میریزد، تفنگ را با دست چپ از من گرفتید و همه را گفتید که بروند، من را هم گفتید و باز برگشتید به حال اولتان، انگار نه انگار که یک دست از دست دادهاید.
یک تیر هم به زانوی من خورد که مرا درهم پیچاند؛ اما همان یک لحظه پیش، از شما یاد گرفته بودم که با تیر بر زمین نیفتم، شما دوباره «یا مهدی» گفتید؛ امّا این بار جگرخراشتر، نتوانستید ایستاده بمانید، به خود پیچیدید و تا من بگیرمتان، به زمین افتاده بودید، سرتان را توانستم در دست بگیرم؛ دیگران هم آمدند، تیر انگار خورده بود به جناق سینهتان، به زیر قلبتان.
از اینکه بچّهها دورتان جمع شدند، عصبانی شدید، با آخرین رمقهایتان داد زدید و به همه دستور دادید که بروند، وقتی که تعلّل کردند، موظّفشان کردید. گفتید که دستور میدهید؛ به یک نفر هم گفتید که به برادرْ محسن خبر بدهد که ادامه حمله را در دست بگیرد.
دوباره به من تشر زدید که بروم، سرتان را روی زمین بگذارم و بروم. من میخواستم دستورتان را اطاعت کنم امّا نتوانستم، باور کنید که نتوانستم.
شما شهادتین گفتید و یک بار دیگر امام زمان را صدا زدید و خاموش شدید. آخرین کلامتان یا مهدی بود.
افتخارم این است که خودم با پای لنگ شما را به خط رساندم و بیهوش شدم و حالا دل خوشیام به این است که هر روز صبح با این یک پا و دو عصا به اینجا بیایم. گرد قاب عکستان را پاک کنم. سنگتان را بشویم، گلدانتان را آب بدهم و خاطراتم را با شما مرور بکنم. هر روز چیزهای بیشتری از آن شب عزیز یادم میآید. به همین زندهام آقا!
سانتاماریا (مجموعه آثار)، سیّد مهدی شجاعی
کلیات درس آن شب عزیز
سید مهدی شجاعی: سید مهدی شجاعی در سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمد. او نویسنده، فیلمنامهنویس و روزنامهنگار معاصر ایرانی و صاحب کتابهای پرمخاطبی نظیر «رزیتا خاتون» و «غیر قابل چاپ» است. شجاعی از جمله نویسندگان پرکار در حوزه ادبیات آیینی به شمار میرود و به همین جهت، از نگاه برخی، لقب «پدر ادبیات آیینی» بهدرستی به او داده شده است.
محسن حججی: مُحسِن حُجَجی (۱۳۷۰-۱۳۹۶ش) معروف به شهید حججی، از اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از معروفترین کسانی است که در ایران مدافعان حرم خوانده میشوند. او در سوریه به دست نیروهای داعش به اسارت گرفته شد و پس از دو روز کشته شد. جسد وی با حضور گسترده مردم تشییع و ۶ مهر ۱۳۹۶ ش در زادگاهش، نجفآباد اصفهان، به خاک سپرده شد. انتشار فیلمی که در آن محسن حججی توسط نیرویی از داعش به اسارت درآمده بود، باعث شهرت او شد.
چند نکته تکمیلی درس یازدهم فارسی دوازدهم
در این مقاله، به بررسی معنی درس آن شب عزیز و شعرخوانی شکوه چشمان تو، درس یازدهم فارسی دوازدهم پرداختیم. شما میتوانید کتاب سانتاماریا را تهیه کنید. البته از شما میخواهم که بعد از خواندن مقاله معنی درس آن شب عزیز، به سراغ مطالعه این کتاب بروید.
همچنین ما، علاوه بر معنی درس آن شب عزیز فارسی دوازدهم، معنی درسهای دیگر کتاب فارسی دوازدهم را در سایت فارسی 100 قرار دادهایم. برای مطالعه مقالههای مرتبط با پایه دوازدهم سایت فارسی 100 روی لینک کلیک کنید یا آن را لمس کنید.